Friday, November 23, 2012


در مورد این عکس چی فکر میکنید؟ 

Thursday, November 22, 2012

اگر تقویم مایا درست از آب در بیاد، تا آخر دنیا یک ماه دیگه بیشتر نمونده.
این یک ماه احتمالی آخر عمرتون رو چطور میگذرونید؟

Tuesday, October 16, 2012

ای کاش آدمی وطنش را هممچون بنفشه ها......

استفانی: بک عالمه جعبه رو مجبور شدم تو خونه جدیدم جا بدم
من: مگه تو یه نفر چقدر وسایل داری که تو خونه 3 خوابه به زور جا میشه؟
استفانی: مگه تو چقدر وسایل داری؟
من: من حداقل سالی یکبار همه وسایلم رو بررسی میکنم. هرچیزی رو که سال قبل استفاده نکردم یا میبخشم یا میریزم دور. اگه چیزی بکسال استفاده نشده باشه یعنی لازمش ندارم.
استفانی: حوب خیلی چیزها یادگاریه با ازش خاطره داری. یا هدیه است. اگه آذم این کاری که تو میگی بکنه که خیلی بی ریشه میشه.
من: دقیقا همینه استف. وقتی وطنت رو ترک کردی دیگه بی ریشه ای. فرقی نمیکنه چقدر وسایل دور خودت جمع کنی.
واسه همینه که وقتی که تونستی خودت رو راضی کنی که از رگ و ریشه ات ببری ، دیگه اهمیت حیلی چیزهای دیگه برات از بین میبره. 
 

Monday, September 10, 2012

فیض بوک و توکلِ "آن پلاگد"

این روزا دارم تمرین میکنم . تمرین میکنم زندگی غبر متصل را. زندگی "آن پلاگد" را. هر از گاهی باید به خودم یادآوری کنم رنگ زندگی وقتایی که فیس بوک نبود چه جوری بود. وقتایی که یاهو مسنجر سال به سال روشن نمیشد.
واقعیتشو میخواین؟ این جوری زندگی یکنواخته. هر روز همون آدمایی رو میبینی که مجبوری ببینی.  با همونا حرف بزنی. حرفات بعد یه مدت تموم میشه. چون اغلب اوقات در بودن با کسانی که بصورت فیزیکی در تماسی حق انتخاب نداری.
در عالم ویرچوال حق انتخاب بیشتری داری. فاصله معنی نداره. همه کسانی رو که دوست داری گلچین میکنی.
هر موقع که خواستی حرف میزنی . هر موقع نخواستی "این ویزیبل" میشی.
از هر دوستی با علایق مختلف 2 تا خبر بشنوی کافیه که کلی چیز تازه بشنوی و یاد بگیری. 
اشکالش اینه که از همه حواست نمیتونی بهره ببری. حش شنواییت یه جا کار میکنه و داری به یه آهنگ گوش میدی. حس بیناییت داره مونیتورو رصد میکنه و نوک انگشتات داره مونیتور ور نوازش میکنه.
مثل آدمای کر و کور میشی. آدمای که از یکی از حواس 5 گانه محرومند ، حواس دیگه اشون حساس تر میشه.
تو هم جلو مونیتور فکرت حساس تر میشه. روحت حساس تر میشه. گاهی تخیلت جبران عدم حضور همه احساس 5 گانه رو میکنه.  ممکنه برداشت اشتباهی از حرفی بکنی. حتما مجبوری آخر هر جمله ات یه شکلک هم بکشی که طرف مقابل بفهمه که داری شوخی میکنی یا ناراحتی یا داری میخندی.    
روش ارتباطی ناقصه ولی در عوض حق انتخاب بیشتری داری. گاهی این نقض ارتباط تو ذوقت میخوره و زندگی پلاگ - این خسته ات میکنه.
گاهی هم ترجیح میدی با کسایی که دوست داری بیشتر ارتباط داشته باشی ، هر چند ناقص ،تا کسانی که دسترسی بهشون آسونتره و میتونی از 5 حواس ازتباطیت کمک بگیری ولی حرف کمتری برای گفتن به هم دارین.
 
به نظرم حفظ ایمان و توکل هم همینه. ازتباطی با یک قدرت ماورایی ولی ارتباطی ناقص. از یه طرف حس خوبیه که با دوستی ماورایی در تماس باشی. حمد و ثناش کنی. حس کنی که کسی رو داری که روی کمکش حساب کنی وقتی که کازی از دست کسی دیگه بر نمیاد.
منتها اشکال این ارتباط وقتی به وجود میاد که یک سویه بودنش خودش رو بروز میده. از حواس 5 گانه ات نمیتونی استفاده کنی در نتیجه خیلی اوقات ممکنه که تخیلت جای واقعیت رو بگیره.
تو و اون فدرت ماورایی به دو زبان متفاوت حرف میزنید. بعد زمان و مکان هر دو متفاوته. به یک مرحله ای میرسی که احساس میکنی این دوستی روباه و لک لک بدرت نمخوره. اگر اون قدرت ماورایی صدایی هم داشته باشه ورای فرکانس شنوایی توئه و تو که از جانب دوست ماوراییت منتظر جواب هستی هیچ اشاره یا کنایه یا جواب قابل فهمی نمیبینی.
ممکنه که چند بار اول خودت رو با قدرت تخیلت گول بزنی ولی داستان که طولانی تر میشه و ارتباط یکسو که ادامه پیدا میکنه دیگه اعتمادت و میزان علاقه ات از بین میره.
کم کم به جایی میرسی که میگی: " ای کسی که اون بالایی! من که نمیفهمم چی میگی. تو هم که تصمیم نداری که به زبون من حرف بزنی. پس تو را به خیر و ما رو به سلامت" این ارتباط یک طرفه هم ارزونی خودت. ما که رفتیم. "
بعدش توکلت رو دی - اکتیو میکنی و از این ایمان پلاگد- این یک طرفه  خسته میشی و کلا بی خیال میشی
.
 (قابل توجه دوستانی که این پست رو میخونن: این هزیانهای من هیچ معنی و مفهومی برای شما نداره. نگران نشین اشکال از فرستنده است. به گیرنده های خودتون دست نزنید.)

Wednesday, September 5, 2012

برخورد تمدنها ، المپیک ، مسلمانی و مدال


اسم این خانوم سناتور کیت لاندی است . 45 سالشه و در 16 سالگی در کلاس یازده ترک تحصیل کرده.و وارد بازار کار شده. کارگر جمع آوری ضایعات آسبستوز بوده و بعدا از طریق اتحادیه کارگری وارد سیاست شد.  از نوجوانی نت یال و قایقرانی کار میکرده. .
در حال حاضر وزیر ورزش استرالیاست. و همراه با تیم ملی پارا المپیک در لندن به سر میبره. امشب باهاش مصاحبه میکردن. گشاده رو و خاکی است. از ورزشکارهای پارا المپیک حرف میزد .
از قدرت الهام بخشی هر کدوم از این ورزشکارها.
از داستان زندگی منحصر به فرد هر کدام از اونها.
از اینکه چه افتخاری داشته که جزو هیات اهدای جوایز بوده.
از اینکه شاهد اون لحظه پیروزی بوده که یک ورزشکار سالها در ذهنش تصور کرده و براش زحمت کشیده. 
 از اینکه افتخار داشته جزوی از اون بخش تاریخی زندگی یک انسان باشه. از اینکه شاهد لخظه پیروزی اراده یک انسان باشه در حالیکه هنوز بدنش دچار رعشه خستگی حاصل از مسابقه است.
 
گزارشگر عکسی رو ازش در حال پاروزنی نشان داد و گفت براشون داستان رو بیشتر تعریف کنه. . ماجرا از این قرار بود که خانم کیت با همپای انگلیسیش شرط بسته بوده که استرالیا در المپیک صاحب مدال بیشتری میشه تا انگللیس و چون شرط رو باخته بوده در نتیجه به عنوان بازنده مسیر 2200 متر رودخونه رو پارو زده و در آخر هم با شامپاین ازش پذیرایی کردن و تعداد قابل توجهی هم از دوستان و مردم عادی برای دیدن ادای دین وزیر ورزش استرالیا  در محل مسابقه جمع شده بودند که کلی به همه خوش گذشته  و خندیدند.
ازش در مورد مدال دادن به قهرمانان مرد مسلمان پرسیدند و اینکه آیا اون هم مثل کیت میدلتون تپق زده یا نه. گفت من اتفاقا مدال به یک ورزشکار ایرانی دادم در رشته وزنه برداری ولی چون میدونستم که دست نمیده به یک سر خم کردن در مقابل هم افاقه کردیم. 
(توضیح اینکه خانم کیت میدلتون مدال طلای آقای مهرداد کرم زاده رو در پرتاب دیسک اهدا کرد که هیچ کدام از طرفین دستشون رو به  سمت هم دراز نکردند و این مسئله که ورزشکاری موقع اهدای چایزه دست نده اونهم به خانم میدلتون! خیلی در رسانه ها بازتاب داشت)
  تلوزیون روشن بود و همچنان گزارش پارا المپیک نشون میداد ولی من هنوز غرق حرفهای این خانوم سناتور بودم و حسی آسمانیی که از لحظه اهدای مدال به ورزشکارها داشت رو با حسی که یک قهرمان مرد مسلمان در موقع دریافت مدال از دست یک زن داشت، مقایسه میکردم. مدالی که سالها براش زحمت کشیده. مدالی که تجلی قدرت اراده بر جسمش بود. مدالی که گواه هماهنگی ذهن و روح و بدنش بود....
مقصد همه این آدمها لندن بوده ولی تجربه هر کدام از این سفر به اندازه بزرگی حبابی است که برای خودشون به عنوان دنیا تعریف کردن
 
کعبه ان سنگ نشان است که ره گم نشود / حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاس  

Monday, September 3, 2012

فیس بوک

 
این فیس بوکم دنیا رو به طرز ابلهانه ای کوچیک کرده ها! آدم احساس میکنه تو حوض داره زندگی میکنه.
 
دیروز یه پیک نیک رفتیم که یک خانواده ای که تازه از ابران اومده بودند هم تو جمع ما بودن. خانوم خانواده داشت از دوستش که 12 سالی هست که ملبورنه تعریف میکرد. اسمش رو پرسیدم.
من: میشناسمش!
حانومه: جدی میگی!!! از کجا؟
من: خواهر یکی از دوستان فابریک دوران دانشگاهمه. میدونی که 2 روز پیش بچه شون به دنیا اومد؟
خانومه: جدی میگی: پس واسه همینه که 2 روزه بهم زنگ نزده. آخه از روزی که اومدیم هر روز احوالمون رو میپرسه.
 
 
آخه زوکربر خاک کاهو بر سرت! این چه مسخره بازییه که راه انداختی؟ دیگه آدم جرات نداره انگشت تو دماغش کنه تو این دنیا! 

Tuesday, August 21, 2012

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی

گاهی رفتن ، رسیدن را غیر ممکن میکند. گاهی نمیرسی.
گاهی همه آنچه  که تو را میدواند به سرابی میماند که فقط تشنه لب ترت میکند. خسته تر ، درمانده تر، مستاصل تر....
پارادوکس عجیبی است آن زمان که رفتن و رسیدن در تناقضند.
آن زمان که نمیدانی رفتن چاره کار است یا رسیدن.
گویی هر چه که میدوی و از شروع این بازی دورتر میشوی مقصد را هم با خود جابجا کردی.
در میانه راه خسته و نفس بریده می ایستی تا مختصاتت را بررسی کنی. برمیگردی و پشت سر را نگاه میکنی ، میدا بسیار دور و غریب است. حتی نقطه شروع این بازی را دیگر به یاد نداری.
بعد به جلو خیره میشوی ، فاصله تا مقصد هنوزهمان است. گویی هیچوقت از جایت تکان نخوردی.
آنزمان خود را چون اسب مسابقه میبینی که هویجی را با چوب مقابلش آویزان کرده اند تا تندتر بدود. اسب خسته و وامانده پس از اینکه بارها و بارها دور زمین مسابقه را چهارنعل دویده، حیران میماند که چرا به مقصدش که یه هویج ناقابل است نمیرسد؟
اینهمه زحمت برای یک هویج؟ جتی اگر اینقدر خوش شانس باشد که در پایان، پس از اینهمه مشقت ، به وصال هویج نائل شود، آیا ارزشش را دارد؟ وقتی رمقی در جان ندارد آیا هویج مثل چوبی در گلو گیر نمیکند؟ آیا پس از اینهمه دوندگی ، یک هویج دستاورد درحشانی است؟
همیشه فاصله نسبت به نقطه شروع نشانه پیشرفت نیست.
 گاهی ممکن است مبهوت رقص هویجهایی شده ایم که مقابلمان می چرخند و ما را بارها و بارها دور یک سیکل معیوب میچرخانند.

   این را برای تو مینویسم. برای تو که محو هدفی معلق شده ای ، ترسم نرسی به کعبه  ای  اعرابی......  

Tuesday, August 14, 2012

درد یتیمی یک ملت


زمینمان باز هم لرزید و دلمان را لرزاند و رفت.
روزگارانی دور که دیگر به یاد ندارمشان زمین مست میشد و آسمان مست و باغ و باغبان مست. اما امروز زمین و زمان و آسمان میلرزند و الکمان میکنند.
 فرومیبرندمان در گسل تنهایی خویشتن خویش و ما  چون یتیمان با نا امیدی چنگ میزنیم بر ناتوانی خویش بلکه از زیرآوار رخوت و فراموشی اثری از خود بیابیم. .
آری هموطن ما  همه جانبه بازنده ایم. تلخ است تلختر از شوکران ، از قهوه قجری.
زمین میلرزد و تنهایی ما تن ها را تن به تن به رخمان میکشاند.
زلزله حادثه ای غمبار است. چهره کریه مرگ یکایکمان را به سوگواری تک نفره خوانده. در خلوت خویش سوگواری میکنیم و نمیدانیم چه کنیم؟
گروهها و فیس بوک و سایتها را می خوانم همه مستاصل به دنبال جایی مطمئن برای کمک رسانی هستند.  مردم به افراد و گروههای مستقل بیشتر اعتماد میکنند تا به مراکزی که وظیفه شان کمک رسانی است. رسالتشان این است!
توصیه پشت توصیه که از طریف فلان جا کمک نکنید وگرنه به دستشان نمیرسد. بیسار جا مطمئن تر است.
ما لزوما آدمهای بدی نیستیم. زمینه خوب بودنمان فراهم نیست. و این دردناکتر است.
مرگ اعتماد ملی یک ملت مرگ یکپارچگی است.
در آتش سوزی 3 سال پیش ایالت ویکتوریا مردم زیادی بی خانمان و طعمه حریق شدند. روز عزای عمومی "شنبه سیاه" اعلام شد. گروه امداد سریع برای افراد بی خانمان کابین فراهم کرد. عده ای هم داوطلبانه میزبان  خانواده های بی خانمان شدند تا به وضعیتشان رسیدگی شود. دولت برای کسانی که ساکن این مناطق بودن و در نتیجه در آتش سوزی همه مدارکشان را از دست داده بودند وضعیت اضطراری اعلام کرد  که بدون مدارک شناسایی کارشان را راه اندازند و کارتهای جدید فورا برایشان صادر شود. برآورد شد که میزان خسارت وارد شده به خانه های مسکونی 700 میلیون دلار بود.
محلهای کاری و تجاری و گروههای مستقل دست به کار جمع آوری کمکهای مردمی شدند. تنها بعد از دو سه ماه کمک حاصله از کمکهای مردمی کمی بالغ بر هفتصد میلیون دلار بود.
یعنی 20 میلیون جمعیت این کشور در زمان کمی هزینه ساختن مسکن بی خانمان ها را فراهم کردند وبا خیال آسوده تحویل مراکزی دادند که مسول این کمک رسانی ها بودند. بدون اینکه نگران باشند که پولشان حیف و میل میشود.

  یا پس از زلزله ژاپن مردم این کشور اتحاد ملیشان را به رخ دنیا کشاندند و ثابت کردند که فاکتوری که یک کشور را قوی میکند تنها تکنولوژی نیست.
 اتحاد و غرور ملی است. تندیس عینی " همه برای یکی  و یکی برای همه" است.
و من اینجا این طرف دنیا دور از آتش اخبار را دنبال میکنم.
  • ایران کمک بین المللی را رد کرد
  • 24 ساعت پس از زلزله کمیته امداد حوادث غیرمترقبه (یا یه اسم پرطمطراق مشابه) اعلام کرد که کارش به پایان رسیده!
  • سازمان انتقال خون اعلام کرد که تا قبل از افطار از کسی خون نمیگیرد.
  • مردم برای خون دادن ساعتها منتظر میمانند
  • افراد مستقل در حال جمع کردن کمکهای مردمی هستند. بعضی میخواهند خانه بسازند. بعضی توالت و حمام . عده ای مدارس ضد زلزله. برخی با قوطیهای کنسرو و شیر خشک و باند راهی آذربایجانند.
  • محمود احمدی نژاد در پیامی درگذشت مادر رییس جمهور سیرالئون را به دولت و ملت این کشور تسلیت گفت!
  • دولت یک میلیون تومان خسارت برای باز ساخت خانه های ویران شده به خانواده ها کمک میکند! (قعطعا این مبلغ برای ساختن خانه های ضد زلزله برآورد شده!!!) 
و من پشت دکمه های کی بورد حیران انسانیت هایی هستم که هرز میروند.
محبتها و وطن دوستیهایی که سازمان دهی نمیشوند. اتحادی که پا نمیگیرد و جهت دهی نمیشود.
درد عظیمی است درد یتیمی یک ملت....

Monday, July 2, 2012

فقط اومدم اینجا دو خط بنویسم و برم. آشتی با یک دوست خوب قدیمی که ازت دلخوره بعد یه قهر نسبتا طولانی، مث  خوردن یه  لیوان چایی داغ هل دار با باقلوای تازه تو یه شب سرد زمستونی میمونه.
گرم، شیرین ، دلچسب و سکرآور که آدم ساعتها تو خلسه اش غوطه وره
  

Saturday, June 30, 2012

ماندن خصلت ریشه داران است در مسیر تندباد.

گرچه آدمی نیستم که اتفاقات غیرمنتظره رو در مسایل جدی زندگی دوست داشته باشم ولی گاهی دستمایه بازیهای پر پیچ و خم خوش آیند زندگی شدن زیباست.
امروز یک آشنای قدیمی رو بعد از 20 سال دیدم . دست روزگار ما رو گردوند و گردوند تا دوباره به یک شهر یه گوشه دیگه دنیا رسوند.
بیست سال پیش هر دو ابتدای راه زندگی بودیم. هر کدوم مسیرهای کاملا متفاوتی انتخاب کردیم ولی جالبه که در نیمه راه زندگی به یک جا ختم شدیم.
اینجاو این ور کره خاکی . جایی نزدیک به ته دنیا. هنوزم "س" رو با همون تشدید خاص میگفت با صدایی بین "ش" و "س" .
در مسیر زندگی با خیلی ها دوست میشیم ولی شیرینی یادآوری خاطرات قدیمی با کسایی که قسمتی از اون خاطرات هستن حال و هوای دیگه ای داره. اینکه کسی شخصا اینور دنیا پدر مادر آدمو بشناسه و راجع بهشون صحبت کنه. از خاطرات دو سالگی برادرت حرف بزنه. از تعصب مادرت روی شهر زادگاهش و لهجه اش بگه ، حس ریشه داشتن رو در وجود ادم زنده میکنه. .
شنیدن داستان موفقیتش که همش رو مدیون اراده و جوهر خودشه. اینکه دو ماهه تونسته خودش رو توی محیط جدید جا بندازه و کار پیدا کنه. دیدنش در کنار خانواده صمیمی و کوچکش. آرزوهای بزرگش و اراده  و جسارت رسیدن به اون آرزوها . دیدن شادیهای آدمهای خوب و زنده کردن خاطرات خوب گذشته گرمای مطبوعی در پس ذهن آدم ایجاد میکنه.
---------------------------------------------------------------------------------------------------

در غربت مشکلات پیش پا افتاده از زور بی کسی گاهی چنان کوه احد قد علم میکنن و شاخ و شانه میکشن و بی کسی ات رو به رحت میکشن که عرصه به ادم تنگ میشه.
دو هفته ای بود که از این دست مشکلی داشتم که هیچ جوره نمیتونستم حلش کنم. کسانی هم که این مشکل بهشون مربوط میشد از حمار هیچی کم نداشتن. تا اینکه روز جمعه کاسه صبرم لبریز شد و دعوای مفصلی با این آدما راه انداختم. از اینکه تصمیماتی میگیرن بدون اینکه شرایط کسی بجز خودشون رو در نظر بگیرن. و اخر سر پس از عربده های متوالی گوشی رو قطع کردم و های های مث ابر بهار آبغوره گرفتم. مث بچه های 6 ساله مستاصل که سر امتحان دیکته نوک مدادشون میشکنه و مداد تراش همراهشون نیست
بقیه روز جمعه هم چندان بهتر نبود . عصری که رسیدم خونه دیدم یک بسته پستی دم دره با دست خط یک دوست آسمانی. بازش که کردم دیدم یک جعبه از شیرینی برونی دستپختش رو برام پست کرده که من خیلی دوست دارم. برام نوشته بود که یه لیوان چایی برای خودم درست کنم و بشینم اینا رو با چایی داغ بخورم . 
نیم ساعت بعدش سر و کله یه دوست دیگه ام پدا شد و گفت که پیغامش رو روی تلفن خونه گرفتم یا نه. گفتم نه تازه رسیدم خونه.
دوستم بدون اینکه بدونه من چقدر مستاصل شدم برام مسیج گذاشته بود که میتونه برای این یک هفته بهم کمک کنه.  
بغلش کردم و گفتم حتی نمیتونی تصورش رو هم بکنی که چقدر به این کمکت نیاز داشتم .
---------------------------------------------------------------------------------------------------
ممکنه شما خوانندگان گرامی از این متنهای اشباع از خوبی های زیادی چندشتون بشه و فکر کنید که زیادی آدم خوش بینی هستم. با دروغ میکم. و یا خر مذهبم که فکر میکنم یه خدایی اون بالاست که تا من مستاصل میشم برامون معجزه نازل میکنه. 
ولی واقعیتش اینه که من اصلا آدم مذهبیی نیستم. من بجز انسانیت آدما به هیچ مذهب دیگه ای اعتقاد ندارم. معجزه رو هم باور ندارم. ولی به قدرت نوع دوستی آدما و بهشتی که میشه با این اعتقاد ساخت عمیقا معتقدم.
بخاطر همین هم هست که بخاطر و به یاد آدمهای موثری از این دست، خطی مینویسم از اینکه چقدر وجودشون دنیای من رو رنگی تر میکنه.

Tuesday, June 19, 2012

اشکها ، لبخندها ، دروغها و توهمها

 دخترک در حین دیدن آهنگ فیلم "اشکها و لبخندها" : مامان اینا مسیحی هستن نه؟
من: آره . ولی تو از کجا فهمیدی؟
دخترک: چون مسیحیا آهنگ دوست دارن. مسلمونا میگن جایی که آهنگ باشه شیطان هست. مامان این حرفا الکیه. مگه نه؟
من: عزیزم حتی پرنده ها هم آواز خوندن رو دوست دارن و به زبان خودشون آواز میخونن چه برسه آدما که میتونن حرف بزنن. مگه شیطان بیکاره بیاد تو همه کار آدما دخالت کنه.
به نظردخترم قانع شده و دوباره با صدای بلند شروع به خوندن بقیه اهنگ میکنهو در ذهن بچگانه اش از اینکه هنوز میتونه از موسیقی لذت ببره احساس شادی میکنه. : 
Do : a deer, a female deer
RE: a drop of golden sun
Me: a name I call myself, ...... 
ولی در ذهن من معمای عجیبی شکل گرفته.  تصویر اسلام در این ذهن کودکانه در جامعه ای شکل گرفته که کمترین تعصب مثبت یا منفی نسبت به ادیان وجود داره. در بین کسایی شکل گرفته که بخاطر محیط متعادل و میزان بالای بهداشت روانی ، متعادلترین دینداران اون دین هستند چون جامعه جایی برای افراط وتفریط دینی قائل نشده و ناچارن همه مجبورن رو خط تعادل حرکت کنند.
و تصویری که از ادیان داره متعادلترین نوع ادیانه. ولی با همه این اوصاف چیزی که از مسلمانی یاد گرفته وجود پر رنگ و قاطع شیطان در زندگی روزمره و منع شادی و لذت به عنوان منابع گناه و وجود خدا به عنوان جلاد حی و حاضر بر همه لحظه های زندگی بشره و نه به عنوان منبعی حمایت کننده.
فیلم تموم شده ولی من هنوزدارم به این فکر میکنم که براستی اسلام چه چیزی برتر ازادیان دیگه به دنیا میتونه عرضه کنه؟ این سوال از دریچه دید کسایی که به هیچ دینی اعتقاد ندارن آسونه ولی برای کسانی که معتقد به اسلام هستن به نظرم جای بازنگری داره که ما عملا چه چیزی بهتر از بقیه به محیط اطرافمون عرضه میکنیم که ادعای برتری داریم؟   
  

Thursday, May 31, 2012

ترسهای کودکی

چند روز پیش یه مگس گنده اومد تو خونه و دخترم با دیدنش شروع کرد جیغ کشیدن . هر چی هم که من به روش جهان اولی براش توضیح دادم که مگس ترس نداره و کاری به آدم نمیکنه و مدتی طول میکشه تا حشره کش بکشدتش افاقه نکرد و همچنان به حرکات آفتاب بالانس و جیغ کشیدن ادامه داد تا اینکه حوصله من سر اومد و عصبانی شدم.
پرسید: مامان شما هم به سن من بودین از مگس گنده میترسیدین؟
گفتم: میدونی من به سن تو بودم از چی میترسیدم؟ هواپیماهای گنده پر از موشک میومدن بالای سر ما و بمب خالی میکردن رو خونه ها که همه رو بکشن. اینا چیزهایی بود که من ازش میترسیدم.
دخترک کمی فکر کرد ولی منطق کودکانه اش جواب نداد. پرسید: جدی میخواستن بکشنتون؟ آخه چرا؟
یاد پدر بزرگم افتادم که هر وقت زمان جنگ عرصه بهمون تنگ میشد میگفت :"برید خدا رو شکر کنید که گرسنه نیستیم. زمان جنگ جهانی حتی غذا هم نداشتیم که بخوریم"
احساس کردم حرفهای من برای دخترکم به همون اندازه نامانوسه که حرفهای پدر بزرگ برای ما.
و کودکم چه میداند که گوشه دیگری از دنیا کودکان حوله فوج فوج به خاک میافتند و من چه میفهمم غم مادری را که پیکر بی جان طفلش را در آغوش میکشد.

Friday, May 25, 2012

چهارده کیک یزدی

روز پنجشنبه اینجا روز صبحانه بزرگ بود. این روز محلهای کار یا گروههای اجتماعی یک صبحانه مفصل ترتیب میدن و همه سود حاصل از اون به حساب بیماران سرطانی واریز میشه.
محل کار ما هم از این فیض بی بهره نبود. هر کسی یا کیکی درست میکرد و یا از کیکهای بقیه میخرید. من هم کیک  مافین (یزدی خودمون) با طمع . خرما و قهوه درست کردم

چهارتا ازشون رو اول صبحی دادم به همسایه دیوار به دیوارمون که تازه از مسافرت برگشته و من هنوز فرصت نکرده بودم بهش سلام و رسیدن به خیر بگم. اومد دم در در حالیکه هنوز با رب دو شامبر بود گفت وای چه عالی الان میرم واسه صبحانه با چایی داغ میخورمش.
 راننده اتوبوس سرویس چند وقت پیش که سر صبح یکی از مافینهای دست پختم رو بهش داده بودم کلی خوشحال شده بود و ازم خواسته بود که اگه برای مراسم خیریه ای چیزی کیک میپزم حتما اونو هم در نظر بگیرم. اون روز که بهش گفتم میخوام کیک بپزم اگه دوست داره بگه چند تا براش بپزم کلی خوشحال شد . مثل بچه ها ذوق کرد و گفت مرسی که به یاد من بودی. قلب منو با این مهربونیت به دست آوردی. حتی به دخترش زنگ زده بود و جریان کیکها رو گفته بود. گفت چقدر باید بابتش بدم؟ گفتم : هر چقدر که خواستی. من همشو بابت کمک میدم به انجمن سرطانیها. دیروز صبح یک 10 دلاری و یک بسته شکلات اورد.
10 دلاری رو که پیشاپیش دادم به خانمی که مسول این برنامه بود تو شرکتمون گفت وای چه عالی هنوز هیچی نشده چند نفر کمک کردن. هر کسی بابت حضور در مراسم صبحانه 3 دلار پرداخت کرد . و بعدش هم هر کی چند تا کیک و شیرینی خرید.
یک کیک بزرگ شکلات و آلبالو که از طرف قنادی نزدیک کارمون هدیه شده بود که براش بلیط فروختن و قرعه کشی شد.
قرعه کشی به اسم یکی از خانمهای همکار درامد و اونهم کیک رو هدیه کرد و به مزایده گذاشت و پولشو هدیه کرد به این برنامه.
آقایی که مزایده رو برد و کیک رو برنده شد هم بعد از اینکه پول کیک رو به صندوق کمکها پرداخت کرد امروز صبح یه ایمیل به همه فرستاد که کیک توی یخچال آشپزخونه است. همه بیاین و یه تیکه ازش شریک بشین.
دیروز بقیه کیک یزدی ها رو که مونده بود با خودم آوردم و سر راه به مهد کودک جوجه بردمشون. تعدادش دقیقا به تعداد مربی های مهد بود و اونها هم از اینکه چایی بعد از ظهرشون رو با کیک تازه میخورن کلی خوشحال شدن.   
وقتی رسیدم خونه همسایه مون از خونه اومد بیرون و گفت: مرسی کیکها چقدر عالی بود. دو تاش رو بردم سرکار دادم به شوهرم و اونهم کلی لذت برد.
همینطور که داشتم کلید رو توی قفل میچرخوندم به کیک یزدیهایی فکر میکردم که دل چهارده نفر رو شاد کرده بود. به کیک آلبالویی که سه برابر قیمتش پول برای خیریه جمع شد. به 750 دلاری که بچه های شرکت امروز جمع کرده بودند. به یک دنیا همدلی که به واسطه چند تا کیک و شیرینی بوجود اومده بود. به مردمی که چه ساده شاد میشن و چه عمیق تشکر میکنن.
این مردم و این  سادگی و بلند نظریشون رو دوست دارم. از ته قلب و به همین سادگی
 بیخود نیست که عیسی تونست بین این قوم پنج قرص نان و پنج ماهی رو تقسیم کنه طوریکه یه همه برسه. 
.

Monday, May 21, 2012

روز میلاد

فردا من متولد میشوم. سالگرد هبوط ملکوتی من در این دنیای فانی.
خداییش دم حوا گرم که سیب و خورد و ما رو از زندگی سراسر شهوت و لذت بهشت نجات داد.  زندگی تو این دنیا قشنگه با همه سختیاش. نمیدونم اگر در شرایطی به دنیا میومدم که هیچ کدوم از قابلیتهام اجازه رشد نداشت باز هم همین رو میگفتم یا نه.
مثلا اگر تو یه خانواده سوپر سنتی در عربستان به دنیا اومده بودم و 17 سالگی شوهرم داده بودن.
یا اگه تو قبایل رواندا متولد میشدم و طعمه تجاوزهای وحشیانه قبایل دیگه بودم.
گرچه جاده زندگی من جاده همواری نبوده ولی همیشه راهی برای کشف قابلیتهای وجودیم باز بوده و من هم تا جایی که تونستم به رشدشون کمک کردم ولی همیشه یه راهی بوده. اگر به عنوان یک زن جایی برای ابراز وجود نداشتم امروز چطوری به دنیا نگاه میکردم؟ آسمون دنیام چه رنگی بود؟
باید از مادرم ممنون باشم. نه بخاطر اینکه منو به دنیا آورده که هر زنی بخاطر فیزیک بدنی میتونه انسانی رو تولید کنه.
بلکه بخاطر اینکه در تمام زندگی من مثل رب النوع استقامت و شهامت در دنیای من جلوه گری کرده. در تمام لحظه های زندگیم بهم نشون داده که چطوری میشه یک زن بود. چطوری میشه در آن واحد هم مادر بود و هم همسر  و هم دوست و هم ورزشکار و هم معلم و هم دانشجو  و هم کدبانو و در کنار همه اینا آرزوهات رو از یادت نبری و توی غنچه عقدت به دست فراموشی نسپاریشون.
به من یاد داد کار بزرگیست زن بودن. انسان بودن.
به کجا رسیدن هدف نیست. هدف چطور رفتن است. 
باید ازش ممنون باشم که پای آرزوهای منو نشکست . بال بلندپروازی هام رو بخاطر آرزوهای خودش کوتاه نکرد . بهم شهامت تصمیم گیری یاد داد. شهامت تجربه کردن و ریسک کردن. شهامت شکست خوردن و ایستادن
شهامت شاد بودن. پیروز شدن شهامت نمیخواد. همه ما وقتی برنده هستیم استوار و شادیم ولی واقعیت زندگی اینه که همیشه رو قله پیروزی نیستیم. گاهی با سلطان سر از اون قله سقوط میکنیم.   
شهامت شاد بودن. شهامت شاد بودن. شاد بودن جرات میطلبد و من جرات لبخند زدن به دنیا را از او اموختم.

Friday, May 18, 2012

جور دیگر باید دید


یه دوست داشتم که دو سال پیش به طرز ناگهانی از دستش دادم. اگه هنوز زنده بود به تازگی 40 ساله شده بود. آدم جالبی بود ولی نه از اون آدما که جار بزنه که بیاین منو کشف کنید.
عکسهای خیلی قشنگی میگرفت. یه آلبوم تو فیس بوک از عکسهایی که گرفته بود داشت به اسم "دنیا از دریچه دوربین من" .کلا زیبایی شناسیش متفاوت بود. اون موقعها که هنوز فیس بوک نبود و اورکات تک سوار میدان بود با همدیگه از طریق یکی از دوستام دوست شده بودیم. همیشه کلی راجع به فیلمهای جدید و نقد و بررسیش حرف واسه گفتن داشتیم و هر فیلمی میدید واسه من هم یه کپیش رو میگرفت که رفتم ایران بهم بده. تا اینکه در سفر 3 سال پیشم برنامه ای هم برای سفر 48 ساعته به اهواز پیش اومد که باهاش قرار گذاشتم که حتما رسیدم تماس بگیرم و ببینمش . اون دو روز کذایی هر چی موبایلش رو گرفتم جواب نداد و نتونستم که ببینمش .وقتی برگشتم تهران باهام تماس گرفت. گفت بیمارستان بوده. من داستان رو به شوخی گرفتم که پیر شدی و چل شدیو ترسیدی منو ببینی ایست قلبی کنی یا مجبور بشی واسمون قلیه ماهی بپزی. هیچوقت نپرسیدم دلیل بستری شدنش چی بود. پیش خودم فکر کردم که اینجور چیزا دنیای خصوصی آدماس و بهتره کنجکاوی نکنم . اون هم شاید منتظر بود که من بیشتر سوال کنم. چهار ماه بعد دوست مشترکمون در یک روز آفتابی آپریل تماس گرفت و گفت صفحه رضا تو فیس بوک پر از پیامهای تسلیته. یادمه اون روز اینقدر گریه کردم که خودم هم باورم نمیشد بتونم برای دوستی که هیچوقت ندیدمش اینقدر گریه کنم. رضا ایست قلبی کرده بود! .
امروز یکی از دوستاش روی کامنت من روی این آلبومش لایک زد و باعث شد من برم دوباره آلبومش ببینم و کلی یادش کنم. عکس بالا رو از روی این البوم برداشتم. تنها یه چشم زیبا بین میتونه از پشت یک گاز پیکنیکی زنگ زده و قوری سوخته کنار دیوار سایه دو تا قلب پیدا کنه.
هیچوقت نفهمیدم که به سر رضا چه اومد و چرا بستری شد همونطوری که ندونستم فیلمهایی که برام کنار گذاشته بود چی شدن. ولی واقعیت اینه که یاد گرفتم که به آدما از دریچه های تازه نگاه کنم.  آدما صندقچه های در بسته ای هستن منتظر کشف شدن. زیباییهای زیادی برای کشف شدن دارن که تنها وقتی چشمتو به زیبایی شناسی عادت داده باشی میتونی پیداشون کنی. دقیقا مث این عکس رضا و پیدا کردن سایه دو تا قلب پشت یک تصویر روزمره کثیف کنار خیابون. صاحب چشمهای معمولی هیچوقت نمیتونه زیبایی رو در بومهای روزانه زندگی تشخیص بده. 
 از کنار هم ساده نگذریم. هر کدوممون برای رنگ زدن به دنیای همدیگه دنیایی هستیم. بوم نقاشی اطرافیانمون رو با چه رنگی داریم هاشور میزنیم؟ .

عکس: از رضا رحمانی

Thursday, May 17, 2012

یک اتفاق ساده

امروز یکی از قسمت فروش یکی از شرکتهای تولیدی باهام تماس کرفت با یک ته لهجه اسکاتلندی و یک اسم تمام عیار اسکاتلندی " استوارت مکنزی".
 . در صنعت کار ما اسکاتلندیها حضور فعالی دارن . معمولا یا مستقیم از اسکاتلند مهاجرت کردند یا اسکاتلندیهایی هستن که از آفریقای جنوبی به اینجا اومدن و شنیدن این لهجه چیز غیر معمولی نیست. حالا بماند که من کلی سعی جزیم و عزم حلیم به خرج دادم تا به فهمیدن لهجه این قوم نایل اومدم. . 
 ولی ده دقیقه اولی که داشتم باهاش حرف میزدم همش فکر میکردم که من این صدا رو جایی قبلا شنیدم . صرفنظر از لهجه، این تن صدا خیلی آشناست. یهو یادم افتاد که  یک همکار اسکاتیش7-8 سال پیش داشتم که تن صدای مشابهی داشت ولی اسمش از خاطرم رفته بود.
آخر سر ازش پرسیدم استوارت تو فلان شرکت تو ملبورن کار نکردی؟ گفت چرا!
در حالیکه از نبوغ خودم ذوق زده شده بودم گفتم بابا ما همکار بودیم!  من کولی ام که فلان قسمت کار میکرد
 اون هم از اینکه من از روی صداش تونستم بعد نود و بوقی سال بشناسمش کلی ذوق زده شد و کلی با هم گپ زدیم و ازش قول گرفتم که رییسشو راضی کنه در اولین فرصت یه سفر کاری به شهر ما جور کنه و بیاد ما رو ببینه. تو این مدت 2-3 بار کارش رو عوض کرده بود. رقته بود نیوزیلند. جدا شده بود. با یه خانم نیوزیلندی ازدواج کرده بود. من هم که در این مدت 3 بار شهر و قاره عوض کردم. و دوباره به نوعی دیگه کارمون به هم مرتبط شد. 
زندگی گاهی سورپریزهای قشنگی واسه آدم داره که مزه اش زیر زبونت میمونه.    
ولی از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان هنوز از اینهمه نبوغ خودم در تشخیص صدا اون هم به زبان غیر مادری ذوق مرگم!  خدا رو شکر هنوز آلزایمر نگرفتم :)))) 

Thursday, May 10, 2012

روزی از روزهای پاییزی زیر رگبار و تازیانه باد


از مهد کودک میام بیرون و میشینم تو ماشین و نفس عمیقی میکشم. با خودم میگم خوب حالا چکار کنم. خیلی وقته که زمانی رو با خودم خلوت نکردم. کلا یادم رفته چطوری با خودم سر کنم.  صبح زنگ زدم به اداره و گفتم که حالم خوش نیست نمیام. حتی حوصله اینکه پاشم و بچه ها رو حاضر کنم نداشتم. سرویس مدرسه که اومد با پیژامه دویدم بیرون و به راننده گفتم که خودم میارمش مدرسه و دوباره اومدم مثل گونی برنج خودمو انداختم رو تخت و رفتم زیر پتو.  

بالاخره ساعت 9.5 صبح بعد از تلاش مضاعف راهی شدیم و بچه ها رو رسوندم. حالا که تنها شدم با خودم فکر میکنم که اصولا چه کاری میشه با یک "من در جنگ" انجام داد. به دنجترین کافی شاپی که میشناسم فکر میکنم و ماشین رو استارت میزنم و راهی میشم. کافی شاپ فضای سوئدی داره و همه پرسنلش به سبک اسکاندیناوی لباس میپوشن. خودمو یه قهوه داغ و یه کیک فندقی مهمون میکنم.  دنجترین و دورترین نقطه رو پیدا میکنم و روی مبل ولو میشم و چشمام رو میبندم. جزوی از جسم بیجان صندلی میشم. حس کرختی شیرینی وجودم رو فرا میگیره. دو تا زن مسن اونورتر نشستن و معلومه که دارن گپ شیرینی میزنن.
چقدر خوبه که آدم گاهی جایی باشه که کسی کاری به کارش نداشته باشه. حتی اسمش رو هم کسی ندونه. هیچ کس صداش نزنه. اصلا گاهی کلا دیده نشه. گاهی مفید نباشه. نمیدونم کیک و قهوه کی رسید ولی یه تیکه از کیک میکنم و ذره ذره طعمش رو میچشم. بعدش یه قلپ قهوه روش. توی دهنم تلخی قهوه و شیرینی کیک با هم دیگه میجنگن. درست مثل درون من. سعی میکنم بعد هر لقمه حس کنم که طعم کدومش غالب بوده. امان از این طعم شیرین. بدجوری آدمو گول میزنه. ماندگاریش بیشتره طوریکه فراموش میکنی که الان همراهش یه قلپ قهوه تلخ خوردی.

همه اشتباههای زندگی هم همینطوره. چیزی که باعث میشه یک اشتباه رو بارها و بارها تکرار کنیم همین ماندگاری طعم شیرینه و هر بار که دوباره جرعه ای از تلخی اشتباه رو میچشیم تازه یادمون میافته چه غلطی کردیم.
به قول حسین پناهی فکر کنم آدم باید گاهی یه برچسب برداره و بزنه رو پیشونیش و بگه" "تعطیل است" .

اشک از چشمام سرازیر میشه.  میدونم این فغان من درونمه که فرصتی برای ابراز وجود پیدا کرده. بهش اجازه میدم که خودشو به در و دیوار دلم بکوبه. خیلی وقته که زنجیرش کردم که صداش رو نشنوم. چون فرصتی براش ندارم. ولی صدای زنجیرش بدجوری روحم رو سوهان کاری میکنه.

جسمم دچار استیگماتا ی تصلیب روحم شده! (*)
خامه های کیک فندقی نرمتر شده و راحتتر  زیر زبان آب میشه. درست مثل تکرار مکرر یک اشتباه هضمش راحتتره و چشیدنش دلنشینتر.

دیروز ماهی سفره هفت سینمون مرد. چند هفته ای بود که فرصت نکرده بودم آبش رو عوض کنم. پریشب بعد از اینکه کارهای معمول خونه رو انجام دادم چشمم بهش افتاد و خواستم آبشو عوض کنم. بعد دیدم ساعت دو شبه و من باید فردا زود پاشم. با خودم گفتم فردا صبح عوضش میکنم. فعلا که هنوز زنده است. بذار چند ساعت دیگه. حتما این چند ساعت دوام میاره. صبح که پا شدم هنوز زنده بود. گفتم بذار صبحانه رو آماده کنم و یه ظرف آب پر کردم کنار گذاشتم که کلرش بپره. بعدش آبشو عوض کنم. بعد از صبحانه آوردمش که توی آب تازه بندازمش. ماهی بینوا مرده بود. ماهیی که تا 2 ساعت قلبش زنده بود دیگه نفس نمیکشید. روی آب ولو شده بود. گفتم شاید توی آب جدید حالش جا بیاد. ولی افاقه نکرد. به چشم خودم مرگ تحمل و طاقت یک موجود زنده رو به روشنی دیدم . مرگ امید یک ماهی . مرگ امید به تغییر. همه چیز واقعی بود. درست در لحظه ای که حس میکنیم که هنوز هم فرصتی برای تغییر هست. وقتی ماهی رو انداختم توی سطل آشغال احساس کردم که خودم رو تو سطل جا گذاشتم. من مرده بودم. این احساس ازسر حیوان دوستی و ترحم نبود. این همدلی و یک دردی بود. من هم خیلی وقت بود که توی آبی تقلا میکردم که نیاز به تغییر داشت. هر چی هم دست و پا زدم کسی نفهمید. وعده های فردا و پس فردا کمکی به خفگی من نکرد. من خفه شده بودم. وعده اکسیژن و آب تازه فردا و پس فردا ارمغانی برای ریه های نیازمند من نداشت. نمیدانم شاید یک ماه شاید دو ماه دیگه منو از آب بگیرن و دیدن بدن من معلق در فضا ثابت کنه که من مدتهاست که خفه شدم. همون زمانی که دست و پا میزدم و تو از دست و پا زدنم عصبانی شده بودی. اینها آخرین تلاشهای من درمانده بود برای یادآوری اینکه ریه هام مسموم شده.

چشمام رو میبندم و تمام اشکی که پشت پلکم جمع کرده بودم سرازیر میشه. وسایلم رو جمع میکنم که برم. موقع نهاره و توی کافی شاپ پر از آدم شده. نمیدونم چقدر اینجا بودم.
آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید. یک نفر در آب دارد میسپارد جان....   

(*) (استیگماتا به زخمهایی میگویند که در نقاطی از بدن شخص به طور ناگهانی به وجود میان که این نقاط دقیقا محل زخمهای به صلیب کشیده شدن عیسی مصیح است)

Sunday, May 6, 2012

جماعتی که ماییم

عزیزان و سروران گرامی هر وقت که از دفاع از اسم خلیج فارس و تنب و ابوموسی و جبهه سبزو  قرمز و آبی و قهوه تلخ و شیرین فارغ شدیم، بد نیست در این بینابین یکم بریم جلو آینه و یه نظر به خودمون بندازیم.
این آرایش غلیظ 2500 ساله ما عجیب کهنه و بهم ریخته شده. باور کنید خط چشم و ریملمون همش ریخته زیر چشممون و ماتیکمون هم مدتهاست پاک شده و زردی لب 2500 ساله مان ناجور تو ذوق میزنه.
بد نیست کمی به سبک آزایش به روز دنیا نظر بندازیم و ببینیم که مردم دنیا چطوری خودشون رو بزک میکنن.
حکایت ما عین حکایت خانم هاویشام (رمان آرزوهای بزرگ) شده . یک عجوزه پیر با یک آرایش غلیظ بهم ریخته و یک خونه پر از تار عنکبوت که از شب عروسی بربادرفته اش مونده! یک عجوزه پر ادعا. از  آرزوهای بزرگ ما خیالی بیشتر باقی نمونده!
 بد نیست یاد بگیریم که مردم دنیا چطور همدیگه رو تحمل میکنن.تحمل اجتماعیمون رو کمی بالا ببریم. تا حالا توجه کردین وقتی کسی خلاف میل شما و یا جمعی که شما باهاش هم نظرین حرفی میزنه شما چطور باهاش برخورد میکنید؟
اگر تا حالا دقت نکردین و جربزه اش رو دارین دفعه بعد توی یک جمعی خیلی محترمانه نظری مخالف نظر همه ابراز کنید. ببینید که همه چطور با برشهای عمودی و افقی از وسط به دو نیمتان میکنند.
مثلا تو همین گروههای فیس بوک عضو بشین و وقتی ادمین یک نظر شاخ درآر از خودش گذاشت که بجز ادعای پوچ و احساسات غیر منطقی چیزی پشتش نیست یک کامنت محترمانه مخالف بذارین. من حاضرم سر سرم شرط ببندم که کامنتهای بعدی ادمین کلکسیونی از فحش و بد و بیراه به ظاهر وباطن و جد و آباد شما خواهد بود و شما رو از گروه حذف خواهد کرد.
باور ندارید امتحان کنید. من تا به حال با چندین گروه این کار رو کردم. مثلا ادمین شعر رو اشتباه مینویسه و شما بهش ورژن درستش رو یادآور میشین. یا ادمین متنی رو از جایی برداشت میکنه بدون اینکه اسم نویسنده رو بگه و یا ادعای شاخ درآری میکنه که معلومه که تا بحال در زندگی حتی پشت کوه دهش رو هم ندیده چه برسه چند قدم اونور تر. دقیقا بعد از انکه نظر مخالفتون رو ابراز میکنید ادمینی که تا قبلش پستهای عارفانه شاعرانه انساندوستانه و روشنفکرانه پست میکرد یک لات چاله میدانی میشه که نزدیکه شما رو با چوب رختی سر طناب آویزون کنه.
اصلا چرا راه دور میرین. به شوخی رو وال دختر عمه پسر دایی و یا فک و فامیلتون یه چیزی بنویسین. بعد نیم ساعت خیل عاشقان سینه چاک طرف که اصلا نه شما رو میشناسن و نه شوخیتون رو میفهمن تنها به خاطر اینکه فکر میکنن که به دوستشون توهین کردین شروع به طرفداریهای ابلهانه و کور بر علیه شما و به نفع پسر داییتون میکنن. طوریکه با خودتون فکر میکنید این جماعت حرف نزده هم عزیزن. کی مجبورشون کرده اینقد زر بزنن!
هر چه بیشتر این نوع عکس العملهای کور رو نسبت به نظرات مخالف میبینم بیشتر به این واقعیت میرسم که دهن بینی و عدم ثبات نظر ما ریشه در عدم تحمل اجتماعی ما داره. اکثر مردم تاب رویارویی با هجوم جمعی رو ندارن.خیلی از آدما اینقدر قوی نیستن که از نظرشون دفاع کنن و وقتی در جامعه ای زندگی میکنی که اگر خلاف میل کسی که قدرت بیشتر داره و یا گروهی که شامل اکثریتن حرفی بزنی متحمل انواع توهین و تحقیرهای کور میشی .
اکثریت قاطع جامعه تصمیم میگیرن که بجای رویارویی با این برخوردهای منفی با نظر جمع هماهنگ بشن و به به و چه چه کنند. این داستان به این ختم میشه که بعد از مدتی کسی زحمت فکر کردن به خودش نمیده چون منتظر نظر عموم است. و وقتی هم که جامعه به اینجا میرسه فقط کافیه که نظر سرگروه رو بخری. بقیه همه با سرگروه خودشون رو هماهنگ میکنن.
و اینطوری میشه که ما مردمی میشیم که صبح درود بر مصدق میگیم و عصری در همان خیابان مرگ بر مصدق گوش خودمون رو هم کر میکنه.
به خدا زشتیم. بیاین باور کنیم که زشتیم و نیاز به یک آرایش و پیرایش اساسی داریم.

Sunday, April 22, 2012

سال 11 هجری شمسی به تقویم کولی

یازده سال پیش ساعت ده صبح پس از اینکه ازسه لایه ابر رد شدیم بر خاک ملبورن هبوط کردیم. گرچه به فصل نیمکره جنوبی شروع ماه دوم پاییز بو د ولی هوا خیلی زمستانی تر بود. باران از چهل سوراخ سقف آسمان شر و شر  نازل میشد . و ما لباسهای زمستانی را در چمدانهایی به جا مانده  در فرودگاه تهران گذاشته بودیم.
این باران ده روز چنان بارید که در 25 سال گذشته آن بی سابقه بود.
 و دو روز بعدش تعطیلی عمومی " انزک دی" بود که در این روز یاد و خاطره سربازانی که در جنگهای استرالیا که تحت بیرق انگلیس به کشورهای دیگر حمله کرده را اجر مینهند!
 تعطیلی طولانی آخر هفته و باران و شهر خلوت و اتاقی تاریک در هتلی سوت و کور و جت لگ وحشتناک و کمبود لباس گرم اولین خاطراتی بود که در خاطر ما از این سرزمین حک شد
حکایت غربت ما مثنویی است هفتاد من. ملغمه ای از شادیهای کوچک بی بهانه و سختی های جانفرسا که مجال صحبتش در یک پست و یک متن نمیگنجد. امشب دوباره به همه خاطرات 11 سال گذشته نگاه میکنم. . من بلوغم را مدیون همین چالشها بودم. انسانهای خاص و بزرگی را که شناختم مدیون غربتم. من 11 سال نه 110 سال رشد کردم طوریکه حالا در هیچ قالبی نمیگنجم.
 من ظرفم را جا نمیشوم! لبریز میشوم از بودن! از ماندن!
من بزرگ شده ام!   
من لحظه لحظه های بودن را در غربت به جشن نشستم!
قطره قطره های زندگی را با همه سختی و آسانی چشیدم و مست شدم!
من هستم! من تمام قد بودن را به سیطره خود درآوردم.
از بودن لبریز شدم . شدن را تجربه کردم.
رفتن را حس کردم.  صعود را . سقوط را
من زندگی را برده ام! محصورش کرده ام.
زندگی را مسحور جسارتم کرده ام.
من 11 سال نه 11 قرن زیسته ام....
و دگر بار و دگر که متولد شوم به سرزمینهای ناشناخته خواهم رفت تا خویشتم خویش را سلوک کنم و دست افشان بودنم را جشن بگیرم.

Wednesday, April 18, 2012

سفره نهار

پیرمرد نشست کنار سفره و گفت: آخه زن یه حرف رو چند بار باید بهت زد تا حالیت بشه مگه هزار بار بهت نگفتم من ما...کا...رو...نی دوست نـ...دا...رم. باید مثه دفعه ی قبلی بشقاب رو پرت کنم گوشه ی اتاق تا شیر فهم بشی؟ دفعه های قبلی حداقل شله نمی شد این دفعه که دیگه حسابی گند زدی. چرا چیزی نمی گی. همین جور نشستی منو نگاه می کنی که چی؟ مثلا می خوای مظلوم نمایی کنی نه؟ اه نمکم هم که نداره. آب هم که سر سفره نیست. پس تو چه غلطی می کنی توی این خونه.پیرمرد جمله ی آخر را که گفت چند لحظه ای سکوت کرد اشک توی چشمهایش جمع شد و به قاب عکسی که پای سفره به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد.
(این داستان از خودم نیست. سرچ کردم که ببینم نویسنده اش کیه متاسفانه دیدم 5-6 تا وبلاگ بدون ذکر منبع پستش کردن. این هم یکی دیگه از عادتهای خیلی زشت ما ایرانیها که حرمت خالق اثر رو نگه نمیداریم و مثل دزد سرگردنه میزنیم به تفکرات مردم! یه بار سر صبر باید از این عادت بد بنویسم. ولی فعلا فقط خواستم بگم داستان خیلی به دلم نشست. دست نویسنده اش درد نکنه.

Tuesday, April 17, 2012

نامه ای از من به خودم

این روزا عجیب دلم برای من 10-12 سال پیش تنگ شده. کولی 10-12 سال پیش کولی شادتری بود چون با خودش در صلح بود. . خود خود آدم موجود عجیب و پیچیده ایه. مرتب احتیاج داره نبضشو بگیری و مطمئن بشی علائم حیاتیش نرماله. حتی گاهی خود آدم هم از شناختن خود خودش عاجز میشه. تنها راه راضی نگه داشتنش اینه که مثل بچه های کوچیک هی بهش توجه کنی و باهاش وقت بگذرونی. مثل طفلی که اگه بهش کم توجهی کنی اینقدر گریه میکنه تا توجهت رو به هر قیمیتی به دست بیاره، خود آدم هم نیاز به مواظبت و تر و خشک کردن داره.
مدت طولانیه که من وقتی برای خود خودم ندارم. خیلی کم براش کتاب میخونم. خیلی کم میبرمش سینما. به ندرت براش بستنی میخرم و میبرمش پارک . واسه همینم خیلی بد قلق شده. دائم بهانه میگیره و نق میزنه. راستشو میخواین اینقدر باهاش غریبه شدم که حتی نیم ساعت هم که باهاش تنها باشم معذب میشم. دلم میخواد سر فرصت بشینم پیشش و ببینم که اوضاع و احوالش چه جوریاس. رختای غم و شادیشو تا کنم و سوا کنم و بذارم تو کمد. اونایی که دیگه بهش کوچیک شده بندازم دور. اونایی که بدرد میخوره نگه دارم و هر کدومش دیگه بدرد نمیخوره از شرش خلاص شم.
پرده های نگرانیشو از جلو پنجره های خاک خورده دلش در بیارم و بشورم و به پنجره های دلش دستی بکشم و تمیزشون کنم.
میدونم که کلی خونه دلم کار نکرده داره ولی نه وقتشو دارم و نه انرژیشو که کاری براش بکنم. حکایتش شده عینهو خونه جسمم. لیست کارهایی که باید انجام بدم روز بروز بلند تر میشه.
دلم واسه اون رابطه صمیمی من و خودم در 10-12 سال پیش پرپر میزنه.
اومدم اینجا امشب فقط و فقط واسه خود خودم بنویسم. حرفام از سر نق و ناله نیست. فقط اومدم بهش بگم که بی تابیهات رو میفهمم. مهجور شدنت غصه ام شده ولی تقصیرم نیست. دلم پیشته و میدونم دل تنها کافی نیست. باید برات وقت گذاشت. باید نازتو کشید. ولی چه کنم که بسته پایم. نمیدونم کی وقت کنم برگردم سراغت و تا اون موقع تو زنده میمونی یا نه. . قط خواستم بگم که میفهممت.

Wednesday, April 4, 2012

داستان عرب و شتر


گویند عربی بادیه نشین عزم سفر کردی و اشتر را جهاز بکردی و انبان برداشتی تا روی به صحرا کنی.
عرب هر نوبت که به چادر درمیشدی توشه ای و باری برداشتی و به بار اشتر افزودی. و اشتر دم بر نیاوردی و همچنان ایستادی.
عرب در صبر و استقامت اشتر در شگفت شدی و اندیشیدی که نکوست که هر آنچه خواستی بار شتر کردی که در طول سفر آسوده تر و مجهزتر سفر کردی. و چنان شد که جهاز شتر لبریز از اشیا و تنقلات شدی. در آخرین دم عرب پر عقابی یافتی و با خود بگفتی این را هم همراه خود خواستمی و پر را بر جهاز شتر گذاشتی و همان دم شتر در زیر بار جهاز بشکستی و زانویش خم شدی و جان به جان تسلیم کردی.
عرب با خود اندیشیدی که شتری که تاب یک پر عقاب را هم نیاوردی همان به که بمردی.
متن بالا قدیمی نیست خودم نوشتم. از روی یک حکایتی که قبلنا خونده بودم. فقط خواستم بگم که لزوما همه آدما آستانه تحملشون یکی نیست. و عکس العملهاشون هم در آستانه ها یکسان نیست. عده ای مثل شتر ارام و بی توقعند و تا زمانیکه از استانه درد نگذشتن هیچ گونه نشان دردی از خودشون بروز نمیدن ولی این به اون معنی نیست که تا هر جایی که بخواهین میتونن تحمل کنن. یه وقت بخودتون میاین و میبینید که زانوشون شکسته بدون اینکه هیچ شکایتی کنند.
مواظب شترهای اطرافتون باشید. همه خر نیستن که عر عر کنن.

Sunday, February 12, 2012

سفرنامه یک کودک 18 ماهه

سلام به همه آدم بزرگا، مامان باباها، فک و فامیل سلام. امروز دقیقا 1.5 ساله که وارد این دنیای عجیب غریب شماها شدم. راستیشو بخواین اول از همه بگم خیلی زبان عجیب غریبی دارین. من الان 18 ماهه که دوره فشرده دارم میگذرونم که بفهمم شماها چی میگین و بتونم دو تا کلوم راست و حسینی باهاتون درد دل کنم. ولی هنوز خیلی موفق نشدم. یعنی من حالا میفهمم چی میگین ولی شماها نمیفهمین که من چی دارم میگم. یه جورایی فهمیدم هر چی بیشتر تو این دنیا بمونی ضریب هوشیتون میاد پایینتر . مثلا خواهر من که کوچیکه خیلی بهتر از مامان من میفهمه من چی میگم. چون هنوز همقد مامانم نشده. انگاری هرچی قداتون تو این دنیا بلند میشه آی کیوتون میاد پایینتر.
تازه مشکل فقط به این که ختم نمیشه! تو این دنیا حتی خودتون هم زبون خودتونو نمیفهمین. تو مهد کودک ادم بزرگا یه جور دیگه حرف میزنن مامانم یه جور دیگه حرف میزنه. خلاصه یه وضعی!
یه چیز دیگه هم حالیم شده. اونم اینه که اگه میخوای کارت توی این دنیا پیش بره قلدربازی دربیار. اگه خیلی مهربون و خندان باشی کسی واسه حرفات تره هم خورد نمیکنه. یکم که جیغ بکشی همه رو هول و دست پاچه میکنی و دوساعت با مغزشون کلنجار میرن ببینند که تو چی میخوای. و آی حال میده وقتی شماها رو اینجوری سرکار میذارم.
ولی هنوز از خیلی کاراتون سردر نیاوردم . مثلا م نمیدونم چرا مامانم اینقدر عصبانی میشه وقتی من پوشکم رو درمیارم و رو زمین پیپی میکنم؟ خوب پی پی خودمه اختیارشو دارم. خودم باید تصمیم بگیرم کجا باید بریزمش. یا اون دفعه که رژ لبش رو مالیده بودم به سر و صورت و رختخواب نمیدونم چرا نزدیک بود سکته کنه. شاید از نور چراغ خواب و رنگ صورت من وحشت کرده بود!
یا مثلا هنوز نمیفهمه که من چه لذتی میبرم وقتی با غذا بازی میکنم و آب میوه ام رو توی ظرف غذام خالی میکنم و به دونه های ماکارونی نیگاه میکنم که چه جوری رو زمین میفتن و چه نقشی از خودشون میذارن.
از همه بیشتر از متکا بازی با خواهرم کیف میکنم. اونم وقتی که دیروقت شبه و مامانم هی اصرار میکنه که بخوابیم. خیلی کیف داره وقتی که صدای اون اهنگ مسخره لالایی که مامانم واسم میذاره با صدای قهقهه خنده ما قاطی میشه.
جونم واستون بگه که توی این 18 ماه عمری که فعلا از خدا گرفتم از این دنیاتون یه جورایی داره خوشم میاد.آب بازی تو دریا رو دوست دارم. اولش از غذاهاتون بدم میومد ولی کم کم دارم بهشون عادت میکنم. بینشون ذرت و طالبی و بستنی و شکلات رو از همه بیشتر دوست دارم و بوی شکلاتو از چند فرسخی میفهمم و وقتی که شکلات توی دستام آب میشه و من با دستم میمالمش به صورتم و در و دیوار خیلی کیف میده. فقط حیف یکم چسبناکه وگرنه بوی خیلی خوبی داره.
تا اینجا چند تا از کلماتتون رو هم بلدم بگم. ددر و دست و پا و سر و مام و بابا و امی و آب و داغ و اسم خواهر کوچولوم رو یاد گرفتم. بقیه حرفا رو هم بلدم بزنم ولی متاسفانه شماها نمیتونید بفهمین من چی میگم.
آهان زبان مهدکودکم رو هم خوب یادگرفتم. ولی فقط چند کلمه اش رو میتونم بگم. خلاصه اوضاع ردیفه فعلا.

Thursday, January 26, 2012

مراسم عرفانی روز ملی استرالیا





















امروز روز ملی استرالیا بود و هوا هم بس ناجوانمردانه گرم بود بدانسان که مغز آدمی در کاسه اش به قلیان درآمده و چونان کله پاچه در ظرف ترید قل قل میکرد. الغرض روز ملی استرالیا برای مردمش خیلی مهمه و در این روز مردم به شادی و پایکوبی و اجرای مراسم آیینی-سنتی باربیکیو و شنا و آتش بازی مشغولند.
این خلایق را در 3 چیز میتوان شناخت: 1- دمپایی لا انگشتی که بسان آبادانیهای خودمان شیفته و واله دمپایی لا انگشتی و یا به اصطلاح خودشان "تانگ" هستند و اگر فضا بطلبد همان را هم از پا کنده و پابرهنه بر اریکه آسفالت خیابان قدم میزنند.
2- باربیکیو از مهمترین مراسم آیینی مذهبی مردم استرالیاست. وجود یک باربیکیو گازی در جهیزیه هر دختر استرالیایی از اهم واجبات است . (داستان رو جدی نگیرین دخترای استرالیایی جهیزیه شون کجا بود بدبختا!)
3- تفریحات ساحلی. مرم این خطه در انواع و اقسام تفریحات ساحلی ید طولایی دارند. از موج سواری و غواصی بگیر تا کتاب خوانی و لم دهی. با وجود اینکه پوستشان بسان ماتحت مرغ میگردد آنهم جلوی آفتاب سوزان استرالیا که از این سو وارد بدن شده و از /ان سو مثل کوکتل مولوتف بدن را سوراخ کرده خارج میشود باز هم از روی مبارک نمیروند و هر کدامشان در طول عمرشان حداقل یک بار لایه برداری سرطان خوش خیم از پوست مبارکشان را تجربه میکنند. و القصه که چنان پریرویانی گاهی سر از موج به در میاورند که تو گویی داستان " لیتل مرمید" واقعی است و هرآینه منتظرید که پریچهره با باله به جای یک جفت پا به ساحل برسد!
(خداوندا ما را به راه راست هدایت کن !)
سه مشخصه فوق جزو شناسه های اصلی این مردم هستند ولی از لحاظ اخلاقی مردمی باصفا و بی شیله و بی خیالند که به عقیده شان "اینها ته دنیا نیستند بلکه دنیا ته انها محسوب میشود " در بینشان زیاد مقدس بازی و یا وطن پرستی و نژادپرستی در نیاورید چون از سر ادب با شما یک دیوار فاصله خواهند گرفت که مبادا حرفی بزنند که به شما بربخورد.
در کل مردمی هستن بسیار "ایزی گویینگ" به قول خودشان و زندگی را راحت و ساده میگیرند که برای مغز پیچیده ما ایرانیها بسیار عجیب و غریب است. وقتی وارد خانه هایشان میشوید از تعجب 4 تا شاخ درمی آورید چون با استاندارهای زندگی پرتجمل و پر زرق و برق ما ایرانیها فرسنگها فاصله دارد. مردمی هستند عاشق حیوانات و بچه ها. اگر در این سرزمین خواستید دوست پیدا کنید و یا بهانه ای برای باز کردن سر صحبت پیدا کنید بچه یا سگ همسایه را با خود به پیاده روی ببرید. مطمئن باشید تا وقتی برمیگردین حداقل 10 نفر دوست پیدا کرده اید!
زیر بنای این کشور را مجرمین خرده پای عموما ایرلندی ساخته اند که امپراطوری انگلیس برای تبعید به اینجا فرستاده بود و هر گروه که به اینجا آمده اند به ساختن خانه و مزرعه یک دیگر کمک کرده اند و همین فرهنگ همیاری زیر بنای فرهنگ ساختاری استرالیا را تشکیل داده که مردمش به آن خیلی افتخار میکنند. در زندگی عادی معمولا کسی کاری به شما ندارد ولی اگر از کسی کمک بخواهید احتمال اینکه همسایه همکار یا دوستتان بدون چشمداشت به کمک شما بیاید بسیار زیاد است. یه طور کلی چگونگی کمک بدون دخالت کردن را به خوبی بلدند.
آهان مشخصه بارز چهارم که یادم آمد بازی فوتبالشان است . یا به قول خودشان "فوتی" که قوانینش با همه جای دنیا فرق دارد. من خیلی تلاش کردم که انرا یاد بگیرم چون برای ارتباطات اجتماعی واجب عینی است ولی از شما چه پنهان بعد از دو روز فراموشم میشود. یک چیزی تو مایه های راگبی و خرتوخر خودمان است! ولی مسابقات فوتی یک اتفاق ملی است که از فوریه تا سپتامبر هر آخر هفته انجام میشود و دوشنبه ها همه بر سر نتایج آن بحث میکنند. و هر جمعه هم در همه ادارات شرط بندی میکنند. تیمهای فوتی شهر ملبورن از همه شهرهای دیگر قویترند و معمولا برنده های لیگ هستند . من هم با تلاش فراوان نام یکی از انها را که لباس راه راه سفید مشکی دارند حفظ کردم و هر کس میپرسد طرفدار کدام تیمم میگویم "مگ پای" تا از غافله استرالیایی بودن عقب نمانم.
القصه برایتان عین ترجمه ویکیپدیا را از "روز ملی استرالیا" اینجا میگذارم که حالش را ببرید و به اطلاعات عمومیتان افزوده شود. و در پایان چند تا عکس از امروز برایتان آپلود کردم که موجبات خسران دنیویتان فراهم گردد. گفتنی ها زیاد است و لی من مغزم در حال تبلور است و چشمانم گیلاس میچیند.
از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
روز ملی استرالیا یا Australia Day یاد و خاطرهٔ اولین دسته مهاجران به سرزمین استرالیا در «پورت جکسون»، توسط کاپیتان «آرتور فلیپ» را گرامی می‌دارد. روز ملی استرالیا هر ساله در این کشور، مورخ ۲۶ ژانویه تعطیل رسمی می‌باشد.
در سال ۱۷۸۷
انگلستان تصمیم به استقرار تشکیلاتی سازمان یافته در نیو ساوث ولز نمود. از اینرو آرتور فلیپ از انگلستان خارج شد و در تاریخ ۲۶ ژانویهٔ سال ۱۷۸۸ پس از یک سفر دریایی نه ماهه، به اتفاق همراهان خود، متشکل از ۱۰۳۰ نفر که از این میان ۷۳۶ تن از آنان تبهکار بودند، وارد « پورت جکسون» واقع در نیو ساوث ولز شد. انتقال مجرمان به این ناحیه و بعدها انتقال آنان به دیگر نقاط پراکنده تا سال ۱۸۴۰ ادامه داشت.
تقریبا ۱۸ سال پس از کشف سرزمین
استرالیا توسط کاپیتان جیمز کوک، در تاریخ ۲۶ ژانویه ۱۷۸۸ کاپیتان «آرتور فلیپ» و همراهان خود، به منطقه Sydney Cove وارد شدند و نیو ساوث ولز (یا ولز جنوبی جدید ) را پایه گذاری کردند. آرتور به سمت فرماندار نیو ساوث ولز برگزیده شد و پرچم بریتانیا را در این سرزمین بر افراشته ساخت.
بعدها در تمامی ایالتهای
استرالیا، از سال ۱۹۳۵ تا کنون روز ۲۶ ژانویه گرامی داشته شد. این روز در سراسر کشور تعطیل رسمی اعلام شده و به رسم یادبود ورود اولین دسته مهاجران به نیو ساث ولز در کشور استرالیا مراسم ویژه‌ای برگزار می‌شود. چنانچه ۲۶ ژانویه همزمان با تعطیلی آخر هفته باشد، این جشن به روز دوشنبهٔ بعد موکول می‌شود.
به هر حال، استرالیایی‌ها معتقدند این روز تنها مختص به ایالت
نیو ساوث ولز نیست، بلکه برای تمام ایالتهای استرالیا، این روز نشان تاسیس و تولد این کشور می‌باشد. در این روز در سراسر کشور جشنهایی با مراسمی باشکوه برگزار می‌شود. برخی از این مراسم عبارتند از، بالا بردن پرچم، مسابقات مختلف ورزشی، مسابقات قایقرانی، مراسم آتش بازی، مسابقهٔ پشم چینی و چوب بری،

جشنواره‌های مربوط به افراد بومی و کنسرتهای مختلف

Wednesday, January 18, 2012

میم مثل مادر و گاف مثل گلشیفته


خداییش از صب تا حالا هی دارم با خودم کلنجار میرم که با قضیه روشنفکری برخورد کنم و از دیدن پیکره بی جان و رمق گلشیفته بر مجله فیگارو احساس خرسندی بهم دست بده. خوب نمیشه لامصب! یه چیزایی هست که با هیچ چاشنیی در فرهنگ ما خورده نمیشه. چکارش کنم؟ حالا شما اسم منو بذارین امل و عقب مونده.
هر چی به عکس نیگاه میکنم و هر چی به خطوط پایینی عکس خیره میشم که گلشیفته دلیل این عکس رو زیر عکسش نوشته:
"برای بیان آزادی و اعتراض به سانسور در ایران است!...این تصویر فریادی است در برابر یک جامعه پر از خشونت، نژادپرستی، تبعیض جنسی، آزار جنسی و ریاکاری است!...

کمتر قانع میشم که اصلا این عکس اصلا ربطی به کامنت عکس داره.
یک نگاه نافذ و معصوم و یک بدن برهنه که ناشیانه سعی کرده قسمتهای حیاتی رو بپوشونه.
منو یاد دهه هفتاد و هیپیگری و شکستن تابوهای اجتماعی میندازه که آخرم گندش دراومد و اون نسل فهمیدن همچین بدم نیس که یه چهارچوبی توی جامعه وجود داشته باشه که همه بهش وفادارن.
اصلا بیاین صادقانه فکر کنیم که پدیده لباس پوشیدن که به دست بشر اختراع شده امری پسندیده است یا نکوهیده؟
اگه پسندیده است پس چرا هر کی از مادرش قهر میکنه لباسشو درمیاره و از خودش عکس برهنه در میکنه؟
و اگر نکوهیده است اصلا چه لزومی داره که این آدمایی که به این نکوهش باور دارن در حالت عادی لباس تنشون کنن؟ خوب همه رو بکن و بریز دیگه. اصلا چرا ما اینهمه بابت صنعت مد و نساجی هزینه میکنیم/
اصلا از این حرکت انقلابی لباس کنی چه دردی از اون مشکل دوا میکنه؟ البته در اینکه یک حرکت نمادینه که باعث شعف آقایونه شکی نیست و حداقل خوبیش اینه که این حرکت انقلابی به کسی صدمه نمیزنه . ولی خداییش من ربط باز شدن دکمه های پیرهن خانم فراهانی و باز شدن فضای اختناق امیز سینمای ایرانی رو اصلا نمیفهمم. یعنی الان آقای سلحشور که سابقا زنان بزرگ سینمای ایران رو
فاحشه خونده با دیدن این عکس برآشفته میشه و میره کوه طور و از کارش توبه میکنه؟
و یا فردا به انجی جون میگه بیاد برای سایر جامعه نسوان سینمای ایران یک دوره "نیود مدلینگ" بذاره که بهتر جلوی دوربین ژست بگیرن؟
آخه عزیز من خانم من میخوای لخت شی خوب بشو دیگه چرا لنگ جامعه فلک زده ایرانو وسط میکشی؟ اون بدبختا با چنگ و دندون دارن ثابت میکنن که لیاقتی فرای ذهن بیمار ظاهر بین آخوندیسم دارن که زنها رو از 7 تا کفن هم اسکن میکنه . اونوقت تو میای با این حرکت انقلابی حرف آقای مفخم سلحشور رو دال بر اینکه هنرپیشه های زن ایرانی دنبال فضایی برای لخت شدن میگردن ثابت میکنی؟
جان من عزیز من باور کن قابلیت های قویتری برای دفاع از آزادی زنان کشورت داری و در برابر اون تواناییها بدن لاغر و نحیفت اصلا به چشم هم نمیاد. اصلا ما چرا اینجوری شدیم؟ یه نگاه برگردین به تاریخ اعتراضات مدنی بندازین. ببینید اونایی که موفق بودن چطوری مبارزه کردن.
فکر کنید شیرزنی مثل رزا پارکس اون روز که راننده اتوبوس میخواست مجبورش کنه که بایسته و جاس رو به یک سفیدپوست بده . بجای اینکه بر حرفش تاکید کنه و بشینه سرجاش بلند شده بود و لباسشو درآورده بود که اعتراض کنه. واقعا باعث شروع اون انقلاب عظیم میشد؟
فکر کنید دکتر ... (متاسفانه اسم این خانم دکتر رو یادم رفته. از دکترهایی است که با ورلد ویژن همکاری داره و من افتخار حضور در یکی از جلسه هاش رو داشتم) بجای اینکه قست اعظم عمرش رو از استرالیا بره و در آفریقا زندگی کنه و بیمارستان بسازه و پرستار . تربیت کنه و مردم رو درمان کنه در اعتراض به وضعیت نامطلوب بهداشت جهانی استریپ تیز میکرد. واقع این حرکت نمادین انقلابی دردی از مزدم آفریقا درمان میکرد؟ .
فکر کنید گاندی در اعتراض به سیاستهای استعماری انگلیس کشف حجاب مبکرد و اون ملافه رو از دورش در میاورد. واقعا چقدر انگلیسیا گوششون بدهکار حرفاش میشد؟
اصلا چرا راه دور بریم. اصلا چند نفر از شما "طاهره قره العین" رو میشناسن؟ نشناختین؟ خوب یکم فکر کنید. برین سرچ کنید. شعر" گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو " رو شنیدین؟ حالا اشناتر شد نه؟ بله خانم قره العین یکی از شجاعترین و سخنورترین زنان تاریخ قاجاره که اشعار انقلابیش بیشتر از خودش معروفه. این خانم جسورانه به دین بهاییت دراومد و در مقابل جمع کثیری روسری از سر برداشت و سخنرانی کرد در باب بهاییت. و ناصرالدین شاه هم که دل خوشی ازش نداشت همین رو بهانه کرد و به جرم اغتشاش در افکار عمومی جامعه خاکسارش کردن به طرز فجعی. زنده زنده در آهک چالش کردن.
براتون عجیب نیست که این خانم شعرش معروفتر از خودشه؟ ممکنه خیلیا داستان شجاعت و جسارتش و کشف حجابش رو نشنیده باشن ولی قطعا شعرش رو شنیدن. به نظرتون همین ثابت نمیکنه که در زندگی حرکتهایی هست که بسیار تاثیرگذارترند تا این حرکات نمادین کشف حجاب و کشف لباس؟ و اگر کسی واقعا اهل تغییره بهتره از جوهر جسارتش در این مسیرهای ماندگار مایه بذاره که قدمی مردم جامعه اش رو جلو ببره؟ بخصوص برای جوامع سنتی و "ریجید" ی مثل جامعه ما که تغییرات شانس کمی برای بروز دارن مگر در دراز مدت و مگر با زیربناسازی و کار فرهنگی.
اگر خانم فراهانی حال کرده بره عکس نیود از خودش بندازه این نظر و زندگی شخصی خودشه ولی جان من عادل باشین. آخه این لنگ آزادی تا کی وسط سفره نون این هنرمندان و سیاستمداران دلسوخته باید ولو باشه؟
خوب خانوم جون با بدنت حال کردی دمت گرم . ازت عکس رو جلد ساختن چون جالبه که یک هنرپیشه فراری زن ایرانی بیاد جلو دوربین لخت شه بازم دمت گرم. گرچه اگه این عنوان رو یدک نمیکشیدی عمرا مجله ای مثل فیگارو میومد ازت عکس رو جلد میساخت. بازم نون همین اختناق رو میخوری دمت گرم. ولی تو رو خدا دیگه نقش آدمای فرهیخته و روشنفکر و انقلابی رو واسه ما بازی نکن. در اینکه هنر پیشه خوبی هستی و هر نقشی رو بلدی بازی کنی ما شک نداریم ولی سر جدت از صدقه سر اختناق ایران نون نخور. باور کن اون تو خیلی از آدما باید تاوان جسارت تو رو بدن. بذار از راه فرهنگیش زیرسازی کنن. با چنگ و دندون دارن سعی میکنن خشت های شعور رو به زیربنای پیکر این جامعه درب و داغون وصله کنن.
. هر جسارت و تابو شکنیی لزوما کار مثبتی نیست.

Tuesday, January 10, 2012

دیری است دلم را طلب آغوشی است که تنگ در برم گیرد و تسلی ام دهد که همه چیز درست خواهد شد. اطمینانم دهد به امیدی دست یافتنی. نه رویایی دیر و دور و دریغ....هر چه خواستی بنامش: خدا- دین- جبر- ایمان- عشق... نامش مهم نیست.فقط میخواهم به جایی چیزی کسی تکیه کنم که قدرتی ورای من و تحملی در حد من و صبری کمتر از من داشته باشد که تغییر دهد آنچه را که نمیتوانم آنگاه که طاقم سرآمده و صبرم لبریز شده.دیری است ایمانم بدنبال دستان قویتری میگردد. خسته از دویدنهای نرسیدنم....