Saturday, June 30, 2012

ماندن خصلت ریشه داران است در مسیر تندباد.

گرچه آدمی نیستم که اتفاقات غیرمنتظره رو در مسایل جدی زندگی دوست داشته باشم ولی گاهی دستمایه بازیهای پر پیچ و خم خوش آیند زندگی شدن زیباست.
امروز یک آشنای قدیمی رو بعد از 20 سال دیدم . دست روزگار ما رو گردوند و گردوند تا دوباره به یک شهر یه گوشه دیگه دنیا رسوند.
بیست سال پیش هر دو ابتدای راه زندگی بودیم. هر کدوم مسیرهای کاملا متفاوتی انتخاب کردیم ولی جالبه که در نیمه راه زندگی به یک جا ختم شدیم.
اینجاو این ور کره خاکی . جایی نزدیک به ته دنیا. هنوزم "س" رو با همون تشدید خاص میگفت با صدایی بین "ش" و "س" .
در مسیر زندگی با خیلی ها دوست میشیم ولی شیرینی یادآوری خاطرات قدیمی با کسایی که قسمتی از اون خاطرات هستن حال و هوای دیگه ای داره. اینکه کسی شخصا اینور دنیا پدر مادر آدمو بشناسه و راجع بهشون صحبت کنه. از خاطرات دو سالگی برادرت حرف بزنه. از تعصب مادرت روی شهر زادگاهش و لهجه اش بگه ، حس ریشه داشتن رو در وجود ادم زنده میکنه. .
شنیدن داستان موفقیتش که همش رو مدیون اراده و جوهر خودشه. اینکه دو ماهه تونسته خودش رو توی محیط جدید جا بندازه و کار پیدا کنه. دیدنش در کنار خانواده صمیمی و کوچکش. آرزوهای بزرگش و اراده  و جسارت رسیدن به اون آرزوها . دیدن شادیهای آدمهای خوب و زنده کردن خاطرات خوب گذشته گرمای مطبوعی در پس ذهن آدم ایجاد میکنه.
---------------------------------------------------------------------------------------------------

در غربت مشکلات پیش پا افتاده از زور بی کسی گاهی چنان کوه احد قد علم میکنن و شاخ و شانه میکشن و بی کسی ات رو به رحت میکشن که عرصه به ادم تنگ میشه.
دو هفته ای بود که از این دست مشکلی داشتم که هیچ جوره نمیتونستم حلش کنم. کسانی هم که این مشکل بهشون مربوط میشد از حمار هیچی کم نداشتن. تا اینکه روز جمعه کاسه صبرم لبریز شد و دعوای مفصلی با این آدما راه انداختم. از اینکه تصمیماتی میگیرن بدون اینکه شرایط کسی بجز خودشون رو در نظر بگیرن. و اخر سر پس از عربده های متوالی گوشی رو قطع کردم و های های مث ابر بهار آبغوره گرفتم. مث بچه های 6 ساله مستاصل که سر امتحان دیکته نوک مدادشون میشکنه و مداد تراش همراهشون نیست
بقیه روز جمعه هم چندان بهتر نبود . عصری که رسیدم خونه دیدم یک بسته پستی دم دره با دست خط یک دوست آسمانی. بازش که کردم دیدم یک جعبه از شیرینی برونی دستپختش رو برام پست کرده که من خیلی دوست دارم. برام نوشته بود که یه لیوان چایی برای خودم درست کنم و بشینم اینا رو با چایی داغ بخورم . 
نیم ساعت بعدش سر و کله یه دوست دیگه ام پدا شد و گفت که پیغامش رو روی تلفن خونه گرفتم یا نه. گفتم نه تازه رسیدم خونه.
دوستم بدون اینکه بدونه من چقدر مستاصل شدم برام مسیج گذاشته بود که میتونه برای این یک هفته بهم کمک کنه.  
بغلش کردم و گفتم حتی نمیتونی تصورش رو هم بکنی که چقدر به این کمکت نیاز داشتم .
---------------------------------------------------------------------------------------------------
ممکنه شما خوانندگان گرامی از این متنهای اشباع از خوبی های زیادی چندشتون بشه و فکر کنید که زیادی آدم خوش بینی هستم. با دروغ میکم. و یا خر مذهبم که فکر میکنم یه خدایی اون بالاست که تا من مستاصل میشم برامون معجزه نازل میکنه. 
ولی واقعیتش اینه که من اصلا آدم مذهبیی نیستم. من بجز انسانیت آدما به هیچ مذهب دیگه ای اعتقاد ندارم. معجزه رو هم باور ندارم. ولی به قدرت نوع دوستی آدما و بهشتی که میشه با این اعتقاد ساخت عمیقا معتقدم.
بخاطر همین هم هست که بخاطر و به یاد آدمهای موثری از این دست، خطی مینویسم از اینکه چقدر وجودشون دنیای من رو رنگی تر میکنه.

No comments: