Wednesday, April 18, 2012

سفره نهار

پیرمرد نشست کنار سفره و گفت: آخه زن یه حرف رو چند بار باید بهت زد تا حالیت بشه مگه هزار بار بهت نگفتم من ما...کا...رو...نی دوست نـ...دا...رم. باید مثه دفعه ی قبلی بشقاب رو پرت کنم گوشه ی اتاق تا شیر فهم بشی؟ دفعه های قبلی حداقل شله نمی شد این دفعه که دیگه حسابی گند زدی. چرا چیزی نمی گی. همین جور نشستی منو نگاه می کنی که چی؟ مثلا می خوای مظلوم نمایی کنی نه؟ اه نمکم هم که نداره. آب هم که سر سفره نیست. پس تو چه غلطی می کنی توی این خونه.پیرمرد جمله ی آخر را که گفت چند لحظه ای سکوت کرد اشک توی چشمهایش جمع شد و به قاب عکسی که پای سفره به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد.
(این داستان از خودم نیست. سرچ کردم که ببینم نویسنده اش کیه متاسفانه دیدم 5-6 تا وبلاگ بدون ذکر منبع پستش کردن. این هم یکی دیگه از عادتهای خیلی زشت ما ایرانیها که حرمت خالق اثر رو نگه نمیداریم و مثل دزد سرگردنه میزنیم به تفکرات مردم! یه بار سر صبر باید از این عادت بد بنویسم. ولی فعلا فقط خواستم بگم داستان خیلی به دلم نشست. دست نویسنده اش درد نکنه.

No comments: