Thursday, May 10, 2012

روزی از روزهای پاییزی زیر رگبار و تازیانه باد


از مهد کودک میام بیرون و میشینم تو ماشین و نفس عمیقی میکشم. با خودم میگم خوب حالا چکار کنم. خیلی وقته که زمانی رو با خودم خلوت نکردم. کلا یادم رفته چطوری با خودم سر کنم.  صبح زنگ زدم به اداره و گفتم که حالم خوش نیست نمیام. حتی حوصله اینکه پاشم و بچه ها رو حاضر کنم نداشتم. سرویس مدرسه که اومد با پیژامه دویدم بیرون و به راننده گفتم که خودم میارمش مدرسه و دوباره اومدم مثل گونی برنج خودمو انداختم رو تخت و رفتم زیر پتو.  

بالاخره ساعت 9.5 صبح بعد از تلاش مضاعف راهی شدیم و بچه ها رو رسوندم. حالا که تنها شدم با خودم فکر میکنم که اصولا چه کاری میشه با یک "من در جنگ" انجام داد. به دنجترین کافی شاپی که میشناسم فکر میکنم و ماشین رو استارت میزنم و راهی میشم. کافی شاپ فضای سوئدی داره و همه پرسنلش به سبک اسکاندیناوی لباس میپوشن. خودمو یه قهوه داغ و یه کیک فندقی مهمون میکنم.  دنجترین و دورترین نقطه رو پیدا میکنم و روی مبل ولو میشم و چشمام رو میبندم. جزوی از جسم بیجان صندلی میشم. حس کرختی شیرینی وجودم رو فرا میگیره. دو تا زن مسن اونورتر نشستن و معلومه که دارن گپ شیرینی میزنن.
چقدر خوبه که آدم گاهی جایی باشه که کسی کاری به کارش نداشته باشه. حتی اسمش رو هم کسی ندونه. هیچ کس صداش نزنه. اصلا گاهی کلا دیده نشه. گاهی مفید نباشه. نمیدونم کیک و قهوه کی رسید ولی یه تیکه از کیک میکنم و ذره ذره طعمش رو میچشم. بعدش یه قلپ قهوه روش. توی دهنم تلخی قهوه و شیرینی کیک با هم دیگه میجنگن. درست مثل درون من. سعی میکنم بعد هر لقمه حس کنم که طعم کدومش غالب بوده. امان از این طعم شیرین. بدجوری آدمو گول میزنه. ماندگاریش بیشتره طوریکه فراموش میکنی که الان همراهش یه قلپ قهوه تلخ خوردی.

همه اشتباههای زندگی هم همینطوره. چیزی که باعث میشه یک اشتباه رو بارها و بارها تکرار کنیم همین ماندگاری طعم شیرینه و هر بار که دوباره جرعه ای از تلخی اشتباه رو میچشیم تازه یادمون میافته چه غلطی کردیم.
به قول حسین پناهی فکر کنم آدم باید گاهی یه برچسب برداره و بزنه رو پیشونیش و بگه" "تعطیل است" .

اشک از چشمام سرازیر میشه.  میدونم این فغان من درونمه که فرصتی برای ابراز وجود پیدا کرده. بهش اجازه میدم که خودشو به در و دیوار دلم بکوبه. خیلی وقته که زنجیرش کردم که صداش رو نشنوم. چون فرصتی براش ندارم. ولی صدای زنجیرش بدجوری روحم رو سوهان کاری میکنه.

جسمم دچار استیگماتا ی تصلیب روحم شده! (*)
خامه های کیک فندقی نرمتر شده و راحتتر  زیر زبان آب میشه. درست مثل تکرار مکرر یک اشتباه هضمش راحتتره و چشیدنش دلنشینتر.

دیروز ماهی سفره هفت سینمون مرد. چند هفته ای بود که فرصت نکرده بودم آبش رو عوض کنم. پریشب بعد از اینکه کارهای معمول خونه رو انجام دادم چشمم بهش افتاد و خواستم آبشو عوض کنم. بعد دیدم ساعت دو شبه و من باید فردا زود پاشم. با خودم گفتم فردا صبح عوضش میکنم. فعلا که هنوز زنده است. بذار چند ساعت دیگه. حتما این چند ساعت دوام میاره. صبح که پا شدم هنوز زنده بود. گفتم بذار صبحانه رو آماده کنم و یه ظرف آب پر کردم کنار گذاشتم که کلرش بپره. بعدش آبشو عوض کنم. بعد از صبحانه آوردمش که توی آب تازه بندازمش. ماهی بینوا مرده بود. ماهیی که تا 2 ساعت قلبش زنده بود دیگه نفس نمیکشید. روی آب ولو شده بود. گفتم شاید توی آب جدید حالش جا بیاد. ولی افاقه نکرد. به چشم خودم مرگ تحمل و طاقت یک موجود زنده رو به روشنی دیدم . مرگ امید یک ماهی . مرگ امید به تغییر. همه چیز واقعی بود. درست در لحظه ای که حس میکنیم که هنوز هم فرصتی برای تغییر هست. وقتی ماهی رو انداختم توی سطل آشغال احساس کردم که خودم رو تو سطل جا گذاشتم. من مرده بودم. این احساس ازسر حیوان دوستی و ترحم نبود. این همدلی و یک دردی بود. من هم خیلی وقت بود که توی آبی تقلا میکردم که نیاز به تغییر داشت. هر چی هم دست و پا زدم کسی نفهمید. وعده های فردا و پس فردا کمکی به خفگی من نکرد. من خفه شده بودم. وعده اکسیژن و آب تازه فردا و پس فردا ارمغانی برای ریه های نیازمند من نداشت. نمیدانم شاید یک ماه شاید دو ماه دیگه منو از آب بگیرن و دیدن بدن من معلق در فضا ثابت کنه که من مدتهاست که خفه شدم. همون زمانی که دست و پا میزدم و تو از دست و پا زدنم عصبانی شده بودی. اینها آخرین تلاشهای من درمانده بود برای یادآوری اینکه ریه هام مسموم شده.

چشمام رو میبندم و تمام اشکی که پشت پلکم جمع کرده بودم سرازیر میشه. وسایلم رو جمع میکنم که برم. موقع نهاره و توی کافی شاپ پر از آدم شده. نمیدونم چقدر اینجا بودم.
آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید. یک نفر در آب دارد میسپارد جان....   

(*) (استیگماتا به زخمهایی میگویند که در نقاطی از بدن شخص به طور ناگهانی به وجود میان که این نقاط دقیقا محل زخمهای به صلیب کشیده شدن عیسی مصیح است)

1 comment:

علی said...

چرا اینجوری میشه آدم؟