Monday, December 12, 2011

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود



خواستم بنویسم حال همه ما خوب است. ملالی هم باشد گذشتنی است. دیری است به گذشتن شان خو گرفته ام. با لبخند به استقبالشان میروم و باهمان خنده کشدار کذایی بدرقه شان میکنم و بی درنگ رو میگردانم و منتظر مهمان بعدی میشوم.

دیرگاهی است که این خنده مضحک دور خطوط لبم نشسته.

چندی پیش فرضتی شد تا حودم را مقابل آیینه برانداز کنم. باور نمیکنی! "مردی که میخندد"!

همین 3 کلمه ! تمام وجودم در این سه کلمه خلاصه شد. خطوط همان لبخند مضحک کشدار کذایی دور لبم ماندگار شده!
همان دلقک هوگو که پشت خنده ابلهانه اش رازی است برای گریستن. دریا دریا...

.همان خطوط ماندگار نیشتر روزگار که برای همیشه این خنده کشدار را نقش برجسته صورتم کرده .مثل کسی که در انتظار طولانی گرفته شدن عکسش لبخند در دهانش میماسد..

و تو بهتر میدانی نیازم را به تنهایی گاه به گاه که بتوانم پس این خنده مضخک کشدار های های گریه کنم بدور از چشمهایی که اشکهای پشت این خنده را نمیشناسند.

امشب سد پلکم را یارای مقاومت هحوم سیل نبود و دیرگاهی است که لحظه ای تنهایی آرزوی دیرینم شده.
لحظه ای خلوت روبروی اینه. بی دغدغه از سیلابی که هر آن که اراده کنی بتوانی از چشمانت روان کنی.
نمیدانی بغض را با قاتق خنده بلعیدن چه دردناکست.

گاه گاهی که توازن فشار غم درونی و خنده کشدار بیرونی بر هم میخورد چونان دیوانگان بی مقدمه قغان میکنم. مادرم با افسوس نگاهم میکند. دردم را میداند ولی عمقش را نه. باید یادم باشد که حق او هم دیدن چیزی جر خنده نیست ختی اگر کشدار و مضخک باشد.
هر روز به خودم بادآوری میکنم که خق آن دو جفت چشم معصوم هم دیدن چیزی جز چهره خندانم نیست. چه فرقی میکند کشدار باشه یا نه.

روزها کارم همین است. یادآوری ! یادآوری اینکه این خنده کشدار مضحک را هر روز صبح واکس بزنم و براق کنم . خطوطش را با وسواس بزق میاندازم. بگذار دیدنش لبخند به لبان همه بیاورد. مردم خودشان هزار و یک بدبختی دارند. بگذار این شیارهای بازی روزگار که به شکل خنده مضحک کشدار روی صورتم نشسته شادشان کند.

بارها از تک تکشان شنیده ام: " چقدر خنده ات روح رو جلا میده!"

از تک تکشان. پیر جوان مرد و زن. بگذار کسی روبرویشان بخندد ختی اگر کشدار باشد.
آنچه پشت آن میگذرد بازی من و روزگار است. دیرگاهی است پنجه در پنجه ایم. دور زمانی میپنداشتم که کفه من سنگینتر است چون خدا را دارم. ولی از تو چه پنهان چندی است دیگر به او هم امیدی ندارم. گویا او هم فریب همین خنده کشدار مضحک را خورده و به گمان که همه چیز ارام است رفته و گوشه ای قیلوله کرده!

اگر از حال ما خواسته باشی ملالی نیست جز تشنگی مفرط و دلتنگی بیاتی برای خودم که آنهم پشت لبخندهای مضخک و کشدار این روزها رنگ میبازد.....





.

Monday, November 7, 2011

اسماعیل یا اسحاق؟


این سوال که ابراهیم اول معجزه 5 پرنده رو دید یا اول بچه شو خواست قربانی کنه عجیب ذهن من رو درگیر کرده.
آیا اول راضی شده که پسرش رو قربانی کنه و با وجود دیدن معجره باز هم بعد از مدتی دچار شک در قدرت خدا شده و ازش معجزه زنده کردن مرده ها خواسته و داستان 5 پرنده؟
اگه این فرض درست باشه یعنی اینکه اول ایمان به قدرت خدا در رستاخیز نداشته و نه از سر ایمان که از سر تسلیم پسرش زو خواسته قربانی کنه. و باز هم با وجود دیدن معجزه نزول گئسفند از آسمون راضی نشده
با اینکه اول معجزه رستاحیز پنج پزنده رو دیده و بعد از مدتی خدا ازش خواسته که پسرش رو براش قربانی کنه
و اگه این فرض درست باشه میشه گفت که کسی که قبلا شاهد معجزه دوبارخ زنده کردن پرنده های مرده بوده داستان قربانی کردن بچه شو خیلی جدی گرفته باشه و به صورت یک اتفاق بی بازگشت بهش نگاه کرده باشه و باز هم از سز ایمان زاضی شده باشه بچه شو بکشه؟
این داستان 5 پرنده و قربانی کردن فرزند یه جور گزاره ضد و نقیضن. هر کدوم که اول اتفاق افتاده باشه واقعیت وجود اون یکی رو نقض میکنه! نظر شما چیه؟

Saturday, September 24, 2011

قبل از اینکه دیر بشه



پونزده سال پیش چنین روزی از تعطیلات تابستانی برگشتم دانشگاه. توی راهرو اولین خبری که شنیدم مثل پتک بر فرق سرم فرود "اومد. " رضا جدیدی و پریسا خواهر دوقولوش رو سیل توی جنگلای کجور برده!"

- یعنی چی؟!!!!! یعنی مرده؟ شمال چیکار میکردن؟
. اردوی عمران شریف! هنوز هیچ اثری ازشون نیست.

سیل اول صبح اومده وقتی که همه خواب بودن و چادرهاشون رو با خودش یرده. !

- عمران شریف!!!!! چه ربطی به رضا داره؟
- تنها نبوده با بچه های عمرانی خودمون رفته بوده. فلانی و فلانی و....


اصلا تحمل شنیدن بقیه ماجرا رو نداشتم. بدو رفتم طرف اتاقمون ببینم کسی خبری داره. دلم میخواست یکی بگه سر کارت گذاشتن.

رفتیم اتاق شیرین اینا . با تعجب گفتن نه بابا فکر نکنم. رضا همین هفته پیش دانشگاه بود. و داشت کارهای آخر تزش رو انجام میداد. فوقم قبول شده..

.آب دهنمو نمیتونستم قورت بدم. بغض راه گلوم رو گرفته بود.

من رضا رو از ترم اول میشناختم. درسهای پایه ترم اول و دوممون با هم بود. تن صدای خیلی قشنگی داست که اصلا به صورت بچگانه اش نمیخورد. اولای ترم اول بودیم. هنوز جوهر روزنامه قبولیای کنکور خشک نشده بود و همه از اینکه خان غول بی شاخ و دم دانشگاه رو رد کرده بودیم کلی احساس بزرگ شدن میکردیم. اولین جلسه حل تمرین ریاضی بود و همه منتظر استاد حل تمرین بودیم که رضا از در ورود استاد وارد شد و چون هنوز کسی رونمیشناختیم همه فکر کردن که استاد حل تمرینه و جلو پاش بلند شدن. رضا هم که به قصد سرکار گذاشتن ملت این کار رو کرده بود خیلی جدی گفت بفرمایید و بعدش پکید از خنده و رفت نشست رو صندلیش و ما هم از اینکه سرکار رفته بودیم نیم ساعت داشتیم ریسه میرفتیم!
یعدا که وارد درسهای تخصصی شدیم کمتر رضا رو میدیدم مگه توی دانشگاه و یا موقع سفر رفت و برگشت به تهران

محیط دانشگاه ما بخصوص در اون زمان خیلی محیط مزخرفی بود و اصلا فصای مناسبی برای اینکه بشه ارتباط دوستانه با پسرا داشت نبود. یک فضای اختناق آمیز و سرکوبگر بود که دائم مجبور بودی برای هر حرکتت توضیح بدی و باز خواست بشی. این بود که 4 سال تمام با همه بچه های هم ورودیمون مثل غریبهای آشنا که درسلول های دیوار به دیواز زندانی هستن و از یک هوا نفس میکشن ولی همدیگه رو نمیبینند در یک دانشگاه زندگی کردیم بدون اینکه حتی جرات سلام کردن به همدیگه رو داشته باشیم.

و ما هم به این وضع عادت کرده بودیم. تا اینکه خبر مرگ رضا در آخرین روزهای دانشگاه مثل پتک روی سرم فرود اومد. تازه داشت دستگیرم میشد که همه این غریبه های آشنایی که به دیدن هر روزشون عادت کرده بودیم جزیی از شیرینترین دوران زندگیمون هستن که داریم به پایانش نزدیک میشیم. دیگه هر کسی میره دنیال کار و زندگی خودش و دیگه ممکنه که همدیگه رو اصلا نبینیم. .

اون شب همه به سمت تهران حرکت کردیم تا فردا در مراسم رضا و خواهر دوقلوش شرکت کنیم. غیر قابل باورترین چیزی که میتونستم تصورشو بکنم. هیچوقت ضجه مادرشون از یادم نمیره که میگفت هر دو با هم به این دنیا اومدن و هر دو هم با هم رفتن.

توی راه پله مانی رو دیدیم ولی نه مثل همیشه. از شدت هق هق شونه هاش میلرزید. تا حالا هیچوقت به این فکر نکرده بودم که چقدرهمه این آدما برام عزیزن.

اینقدر گریه کرده بودم که فردای اون روز تمام دهنم پر از نب خال شده بود.
اون موقع بود که به این نتیجه رسیدم که خاضر نیستم به همین راحتی خاطرات این دوران رو بذارم توی بقچه و گوشه انباری چالش کنم. نه حاضر نبودم دیگه ینده و مطیع قانون ابلهانه دیکتاتوری دانشگاه باشم. این همدلیها و آشناییهای دورادور خیلی با ارزش تر از این بودن که بشه به همین راحتی از دستشون داد.

امروز که 15 سال از اون روز میگذره هر کدوم یه مسیر زندگی رو در پیش گرفتیم . یعضی ازدواح کردن. خیلی ها بچه دارن. دست روزگار هر کدوممون رو یک گوشه پرتاب کرده و هر کسی به یک کاری مشغوله ولی با تمام این احوال همه همچنان با هم ارتباطمون رو خفظ کردیم و علیرغم فاصله- رشته دوستیهامون خیلی محکمتر شده. هنوز هم وقتی که دور هم جمع میشیم همون بچه های 18-19 ساله سرخوش و بیخیال میشیم و از ته دل و بی دغدغه میخندیم. خوشحالم که قبل از اینکه خیلی دیر بشه تونستم سد عرف و اجباری که اصرار بر تغییر معنی زندگیمون داشت رو بشکنم. قبل از اینکه خیلی دیر بشه قدر آدما رو بدونم.

بعد از اینهمه سال هنوز هم وقتی به بهشت زهرا میرم و یا از عوارضی اتوبان قم که کتار بهشت زهراست رد میشم حتما برای رضا و پریسا دورادور فاتحه میفرستم.

گرچه خود رضا نموند که این دوستیهای ریشه دار و با صفا رو ببینه ولی مرگش بانی این تغییر بود.

برای چشیدن طعم زندگی باید دوید.....

همیشه... قبل از اینکه دیر یشه......

Sunday, June 12, 2011

شب خرداد



شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها میگذرد.
از بچگی خرداد رو دوست داشتم .خاطره عطرهای دلچسب و دوست داشتنی. آلبالو- گیلاس- تموم شدن امتحانا- سرویس کردن دوچرخه . بوی لاستیک نو دوچرخه - بوی شوید تازه بوی باقالی . خرداد ماه عاشقیاست. ماه تولد. ماه تپیدن دل. ماه رسیدن دل.
لمس گرمای اطمینان بخش تابستان . نوید رسیدن گرمای تابستان روزهای گرم و کشدار بی کاری و بی خیالی.
گرچه ده خرداد گذشته رو در زمستون گذراندم ولی همچنان خاطره خوش خردادهای کودکی دلم رو گرم میکرد.
اما دو ساله که خرداد دیگه اون رنگ و بو رو نداره. خردادهای اخیر بوی خون میدن. رنگ خون دارن. از دیدن خون حالم بد میشه. اصلا بخاطر همین نرفتم دکتر بشم. تاب دیدن خونی که از بدن آدم زنده میاد بیرون رو ندارم. چهارستون عقلانیتم متزلزل میشه
شب خرداد به آرامی مرثیه از روی سر گهواره کودکیهام میگذره. و هر مرثیه اش کابوسی است برای آشفتن رویاهای زیبای کودکیم.
خردادهای گهواره ام خونین شده. ننگین شده و من آشفته و غمگینم از برهم خوردن آواز پر چلچله های بالش خیال کودکیم .
فردوسی دیگری باید تا بر هر مرثیه اش سیاوشونی سازد و برای منیژه ای آغشته به خون از تبار افراسیاب مرثیه سراید.
چرا این کابوس را پایانی نیست؟ روزهای گرم و روشن خرداد را چه شد؟
عندلیبان را چه پیش آمد؟ هژاران را چه شد؟ چرا همه کبکهایی پاییزی شدیم و سر در هم پیچیدیم ؟
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها میگذرد.
مادرم در خواب است
.... و منوچهر و پروانه ، و شاید همه ء مردم شهر

Friday, May 13, 2011

خواب در چشم ترم میشکند.....


چند روز پیش یک ایمیلی به دستم رسید که حالم رو عجیب دگرگون کرده. بماند که مقادیر متنابهی آبغوره در شیشه کردم و آه در ناودان حزن دمیدم!
عکسی از یک پسر بچه 4 ساله به اسم نیما که تحت شکنجه پدر مادرش به حد مرگ رسیده و به بیمارستان منتقل شده. تو همین ایران سگ صاحب خودمون!
تا حالا به 3 تا وبلاگ مراجعه کردم و پرس و جو کردم که این بچه کیه و الان چکار میکنه و چطوی میشه که از این زندگی سگی نجاتش داد هیچ کس نمیدونه. نه کسی که ایمیل زده و نه کسی که واسش شعر نوشته و نه کسی که خبر رو تو وبلاگش زده. مثل اینکه همه و همه فقط بسیج شدن که دل همدیگه رو ریش ریش کنن ولی دریغ از یک قدم مثبت.
آخه یکی به من بگه اون سگدونی کدوم جهنم دره ایه که هیچ کس از هیچ کس خبر نداره؟
فقط بلدیم از کنار هم مثل قاطرهایی که به یک گاری وصل شدن بی تفاوت رد بشیم . حتی از سگ هم کمتریم. چون سگا همدیگه رو بو میکشن.
توی ممالک بی خدا و بی پیغمبر پلیس چشم همچین پدر مادرایی رو درمیاره. برای تمام عمرشون اعتبارشون رو تو جامعه از دست میدن . بچه میره تحت سرپرستی یک تیم روانپزشکی و پزشکی تا سلامت روحی و جسمیش رو دوباره پیدا کنه و بعدش هم به خانواده های "فاستر" تحویلشون میدن که بچه کمی در محیط طبیعی خانوادگی زندگی کنه.
بعدش هم همه مطبوعات بسیج میشن که ته و توشو در بیارن که چنین پدر مادری چطوری دور از چشم پلیس و پرستاران محلی که آمار همه بچه های محل رو دارن و در و همسایه تونستن بچه رو به این حال و روز بندازن و کسی نفهمه.
همسایه روبروی ما یک مادری است که دو تا بچه داره و از شوهرش جدا شده. هر از گاهی شوهرش میاد و خلاصه با هم مشاجرعه دارن. یه دفعه صدای گریه زاری بچه ها بلند شد که ما زنگ زدیم پلیس رو خبر کردیم و پلیس گفت به این آدرس یک ماشین پلیس در راهه. همسایه های دیگه زودتر خبر دادن. و فردای اون روز با همسایه کناریمون که صحبت میکردیم گفت دوتا آدم بزرگ هرچقدر میخوان سر هم داد بکشن ولی وقتی پای به وحشت انداختن بچه ها پیش میاد این دیگه از محدوده اتفاقات خانوادگی بیرون میاد چون بچه ها بی دفاعند.
سوال من اینه که وقتی همسایه ها در اینور دنیا که فاصله این خونه تا خونه مقالبلش 50 متره صدای دعوا رو میشنون و عکس العمل نشون میدن چطور میشه که توی لانه موشهای ایران که صدای توالت خونه توی هال خونه همسایه شنیده میشه مردم اینقدر نسبت به این فجایع بیتفاوتن؟
کسی با خودش فکر نمیکنه بچه ای که در این شرایط خشن داره در همسایگی من بزرگ میشه میتونه پتانسیل یک خطر جدی برای خانواده من باشه؟ کسی که خشونت رو تا این حد تجربه کرده باشه میتونه به همین راحتی هم در مورد دیگران خشونت بکار ببره .نباید بجای افکار ابلهانه چهاردیواری اختیاری یک اقدام مثمر ثمر کنه تا فردا دامن چنین مادران کثیفی خفاش شب و قاتل روز به دامن جامعه نندازه؟
****************************
دیروز توی اخبار شنیدم که نیما بعد از ترخیص از بیمارستان به خانواده اش برگردانده شد .....
اسم نیما رو به خاطر بسپارید با همین روال تا 15 سال دیگه حتما به عنوان یک قاتل یا دزد ناموس یا خفاش شب یا ... دوباره اسمشو خواهید شنید. ای همسایه همشهری خویشاوند ! اون روز وقتی برای قصاص میخوان چشمش رو کور کنند یا دستش رو ببرن یا بکشنش یادتون باشه که شما هم بخاطر بیتفاوتی لایق قصاصید..

(پیوست: یکی از خوانندگان وبلاگم خاطره ای از بچه ای تعریف کرد که در یکی از بیمارستانهای تهران بخاطر مصرف زیاد مواد خواب آور مرده بود. مادرش که بخاطر فقر به فاحشگی رو آورده بود برای اینکه بچه نفهمه بهش دارو میداده که اون بار دوز مصرفی زیادتر از تحمل بچه بوده و بچه مرده بود. پلیس رو خبر کردن ولی دست آخر همه چی ماست مالی شده بوده و پلیس گفته صداش رو در نمیارید مسئله خانوادگی بوده و ناشناسی هم تهدید کرده که به کسی ربط نداره و هر کس هم اعتراضی کنه از بیمارستان پاشو بذاره بیرون با چاقو تیکه تیکه اش میکنیم.
این نتیجه قانونی است که حق دم رو به اولیای دم میده و عدل رو بر پایه قصاص و نزاع فردی توجیه میکنه نه قوانین عدالت اجتماعی!!!! اولیای دم هم خودشون حق کشتن طرف رو دارن و هم اگه کسی طرف رو ناک اوت کرد حق کشتن انسان دیگه ای رو!!!).

Sunday, May 1, 2011

پیاز کیک رهگذر یا شمع؟



بعضی آدما مثل کیک خوشمزه میمونن. خیلی هوس انگیزن و هرچی مگس و جک و جونوره دورشون جمع میشن. اینجور آدما هیچوقت تنها نیستن. دائم دور و ورشون پر از آدمای جورواجوره که مثل مگس مشغول چشیدن لایه های سطحی روحشون هستن. وقتی به اینجور آدما رسیدی بدون که برای خوردن یک قاچشون مجبوری با کلی مگس و جک و جونور دوئل کنی و معمولا اینقدر لایه رویی شون پر از خامه و شکلاته که قبل از رسیدن به لایه های داخلی دلت رو میزنن و اشتهات رو کاملا از دست میدی.
******************
بعضی از آدمها رهگذرهای کوچه باغیها هستن. عابر تنهای شب کوچه باغ زندگیشون هستن که از ترس تنهایی هاشون بلند بلند آواز میخونند.از دور اینجور آدماخیلی جذاب و پر هیاهو هستن ولی وقتی نزدیکتر میشی بجز یک پیکر لزران چیزی نمیبینی. اگر در مسیر کوچه تنگ زندگی از کنارشون رد شدی با احتیاط بهشون نزدیک شو. چون ترس در تنهایی محتاطشون کرده وهر رهگذری رو به چشم یک راهزن میبینن و ممکنه موقعی که فاصله تون باهاشون کم شد ناغافل و بی هیچ دلیل منطقی بهتون جفتک بزنن.
******************
بعضیا هم تنهان ولی تنهاییشون از جنس دیگری است.تنهان چون تن به ذلت همنشینی با هر کسی نمیدن.اینطور آدما مثل پیاز لایه لایه اند. اگه حوصله داشته باشین و سر صبر بشکافینشون دوستای خوب و ماندگاری از بینشون میتونید پیدا کنید. ولی چون در زندگی روزمره ما همه چیز حاضری خوری شده اینجور آدما براحتی منزوی میشن چون کسی فرصت اهلی کردنشون رو نداره.
******************
بعضی آدما هم مثل آهنربا هستن. براحتی میدونن که چطوری خودشون رو توی قلب دیگران جا کنند و با دیگران ارتباط مبثت برقرار کنند. هرجا که میرن انرژی با خودشون منتقل میکنند. همنشینی باهاشون دلنشینه چون بودن باهاشون باعث کشف خوبیهای خودمون میشه. در کنارشون احساس با ارزش بودن بهمون دست میده چون همیشه یادآور خوبیهای ما هستن. با ما طوری رفتار میکنن که یادمون بندازن ما توی این دنیا "یه دونه ایم" .اینقدر وجودشون موثره که نبودنشون حتی به مدت کوتاه هم به چشم میاد. اگر چنین آدمایی رو پیدا کردین باهاشون مهربون باشین. آخه نسلشون داره منقرض میشه. روشنیی که دورشون میبینید شمع احساسشونه .روحشون رو دارن با بقیه تقسیم میکنن. شعله شمعشون رو لگد نکنید. دنیا برای بهتر شدن لازمشون داره

Saturday, March 12, 2011

لیلی و حوا

زنها دو قسمند. "لیلی" و "حوا:

لیلی عاشق نیست. لیلی معشوق است. لیلی عشق را نمیشناسد.
لیلی مرهم نیست. لیلی خود زخمی است. لیلی همان "حوا"ی نیش خورده از مار است که از ریسمانهای سپید و سیاه میترسد.
لیلی همان "حوا" ی منع شده از سرپیچی است. لیلی قانع است. قانع به هر آنچه مجنون بخواهد. لیلی صلیب گناه سرکشی "حوا" را در طول تاریخ به دوش میکشد.
لیلی لباسی زیبا در پشت پنجره یک ویترین است که مجنون دورادور رویای پوشیدنش را در سر دارد. لیلی آرزوی عاشقی است که خود عشق را نمیشناسد. لیلی رسم عاشقی مجنون است. لیلی فارغ است.
.لیلی داستان دست و پا زدن عقل است در مصاف عشق. لیلی برده شلاق خورده عقلی است که از آن گریزی نمیابد. مجنون دلیل بودن لیلاست. داستان لیلی پس از مجنون به انتها میرسد. لیلی آمده است که مجنون را "مجنون" کند. کسی نمیداند لیلای بی مجنون چه بر سرش آمد. لیلی بازنده است.
لیلی همیشه بازنده است. لیلی دفتر خاطرات عشق مجنون است.
لیلی زیباست مثل یک عروسک پشت قاب آیینه. تن لیلی نازک آراست که مجنون به جانش دادست آب. لیلی نشسته منتظر است منتظر مجنون دیوانه .لیلی شاهد دورادور است.
لیلی نمیرسد. لیلی نمیداند که چگونه باید برسد. لیلی همیشه دیر و ودور و دریغ است. لیلی مست دل ربودن است. لیلی طناز است.

***********************************
"حوا" عاشق است. حوا سرکش است. حوا عاشقی سرکش است.
حوا قلبی دارد به بزرگی عشق. حوا ماجراجوست. حوا خود عشق است. حوا زندگی را میبلعد. زندگی را نفس میکشد میبوید.
حوا از گوسفندیِِ در بهشت و چریدن بیزار است. حوا علف دم دست نمیخورد چشم بر آن سیب ممنوعه و غیر قابل دسترس دارد.
حوا میداند چطور باید شیطان را راضی کند که سیب را بچیند. حوا میداند چطورمار را به بازی بگیرد.
حوا از مار نمیترسد. حوا شیطان را هم از بارگاه میراند.
حوا عاشق است و به پای عشق هبوط میکند و میزاید و درد میکشد و داغ میبیند و عاشق میماند.
حوا آمده که آدم را "آدم" کند. حوا پا به پای آدم میماند. حوا مسول است . مسول همه کارهای خویش.
حوا بار سنگین آدمیت را به دوش میکشد. حوا لباس نیست تا بر تن آدم کنند. حوا خود برهنه است. حوا از جنس بودن است. صبور و سخت است. حوا تزیینی نیست. حوا نمیشکند.
حوا همراه است.حوا جذاب است. حوا وبال نیست. حوا بال است. حوا مادر زمین است. حوا از بدوش کشیدن نفرین سرکشی بخاطر عشقی که به هبوطش کشانده نمینالد. حوا منتظر داستان آدم نمیماند. حوا خود داستانی است. داستان زایش. داستان خلقت. حوا شور نهفته زندگی را میداند. حوا حسرت نمیکشد. حوا ساربان زندگی خویش است. حوا میداند مقصد زمین است. سیب بهانه ای بیش نیست.
رفتن برای یکی شدن واز خاک به خاک.
گاهی سواره و گاهی پیاده. هدف رفتن است. مرکب مهم نیست.
. .

Wednesday, March 9, 2011

روزی به نام "زن" و روزگاری به نام "انسان"


این روزها بخاطر روز زن مطالب زیادی در این مورد به چشم میخوره. من تقریبا همه این چیزهایی رو که برام فرستاده شده و به چشمم خورده خوندم. امشب اومده بودم به مناسبت روز زن از یکی از زنهایی بگم که در زندگی من نقش خیلی مهمی رو بازی کرده ولی چون خیلی چیزهای دیگه ذهنم رو درگیر کرده ترجیح میدم در پست بعدی به تنهایی در موردش حرف بزنم.
داشتم این لینک رو میخوندم. نظرات خانم فاطمه صادقی دختر خلخالی در مورد حجاب. برام خیلی جالب بود که با وجود تفاوت اساسی ساختاری در فرهنگ و طبقه اجتماعی این زن همین تحقیرهایی رو لمس کرده که ما هم به نوعی لمس کردیم.
یادمه پنج ساله بودم . روزی مقابل خانه پدر بزرگ با پیراهنی گلدار سرگرم بازی بودم که زنی میانسال از راه رسید و گقت:

" این چه دامن کوتاهیه که پوشیدی؟ به مادرت بگو ما انقلاب نکردیم که شما ضد انقلابها اینجور لباس بپوشین بیاین تو خیابان"

و من از آن روز ضد انقلاب شدم و به نشانی اعتراض به این تعرض و تحقیر 14 سال از عمرم رو برای فرار از توهین حجاب درهیاتی پسرانه زندگی کردم . با موهایی به کوتاهی یک سانت و دامن گلداری که حسرت پوشیدنش بر دل ماند. چرا که حتی با منطق کودکانه ام ننگ دیگری بودن را بر ننگ تحمل تحقیر و نبودن ترجیح میدادم.

و خاطره سالهایی که به عنوان یک زن در پی یافتن نیمه گم شده بودم و بحرانی به نام چگونگی " زن بودن و زن ماندن" در یک جامعه حیوان سالار.

از بکار بردن" مردسالار" برای مقابله با نابرابریهای اجتماعی بیزارم. " مرد" سالار کلمه زیبایی است. از آنگونه " مرد" ها که خاطره مردانگیشان برای همه عمر در ذهن حک میشود. " مرد" کلمه قشنگی است و حیف است که برای مقابله با حیوان صفتی از آن استفاده کرد.
"مردسالار" به غلط در لغتنامه ما دستمالی شده. به گونه ای مورد تجاوز قرار گرقته.
اینکه بخواهیم جامعه را بر حسب جنسیت دو دسته کنیم و تمام مشکلات را با برچسب مردسالاری به یک گروه بزنیم مشکلی را حل نمیکند. مجبور میشویم مرتب برای این گروه استثناء قائل شویم و خیلی از جامعه ذکور را از این قائله مستثنا کنیم. مردان منصف را مجبور میکنیم که اعلام برائت کنند. و بر سر دوراهی قرارشان میدهیم که یا از "مردی" برائت کنند یا از "سالاری" و تلویحا " زن ذلیلی" را ارزش میکنیم.
جامعه ما "حیوان" سالار است. حیوانهایی از هر دست. حیوانهایی انسان ستیز. حیوانهایی مذکر مونث- پیر جوان ...
این حیوانهای خزنده به هر چیزی تعرض میکنند. راه دور نمیروم و اسیر کلمات متعالی نمیشم. همین روزمرگیها کافیست برای دیدن وحشی سالاری ما.
خیابانهای ما سند "وحشی سالاری"های ماست. به غلط نام " مردسالاری" به آن دادیم. ما ملت ضعیف کشی هستیم. فرق نمیکند که ضعیف چه سن و چه جنسیتی داشته باشد.
خواه این ضعیف آبدارچی افغانی ماست که مورد لحن عتاب آمیز منشی مکش مرگ مای شرکت قرار میگیرد. خواه پیرمرد یا پیرزنی است که در اتوبوس اییستاده تاب میخورد در حالیکه دختر یا پسری جوان آسوده و سرمست از چابکی و زرنگی به موقع صندلی اتوبوس را اشغال کرده است. و خواه کودک پنج ساله ای است که در زمین بازی بخاطر قد بلندتر و زور بیشتر حاضر نیست که از تاب پیاده شود و نوبت را به کودکان کوچکتر دهد.خواه ما هستیم که با بلاهت تمام شاهد این صحنه هاییم و اینقدر در ذهنمان عادی جلوه میکند که زحمت اعتراض هم به خود نمیدهیم.
من این روز جهانی " زن "را به همه مردانی که به غلط مورد حمله زنانی که از آنسوی دیگر بام افتاده اند تبریک میگم و تلاششان را در جهت انسان ماندن علیرغم تمام حقوق اضافی و بیشائبه اجتماعی که جامعه و شرع و قانون به آنها داده تقدیر میکنم.
تلاششان را برای عدم سواستفاده از زور بازو و قدرت و جایگاه اجتماعی صمیمانه تحسین میکنم و از اینکه دایره دلمشغولیهایشان از اعضا و جوارحی که تمام دلمشغولیهای دینی به آن اختصاص میابد فراتررفته و ذهنشان درگیر دردهای اصیل انسان ماندن شده است دستشان را صمیمانه میفشارم
امیدوارم که روزی به اتفاق روز جهانی " انسان" را جشن بگیریم.


Thursday, March 3, 2011

لیطمئن قلبی




این روزا همه یه جورایی خدا هامون رو از ته دلمون در آوردیم و به چالش کشیدیم که مرد و مردونه خودش بیاد و بدون اینهمه واسطه فیض طاق و جفت تکلیفش رو با این دنیا یک سره کنه.
یه جورایی همه مون سبد شک و تردید هامون رو گذاشتیم جلوی رومون و تو این بازار مکاره نشستیم ببینیم هیچ خدایی پیدا میشه که بیاد و یکی دو تاش رو ازمون بخره؟
مرتب تو وبسایتا و وبلاگها دنبال معجزه ای میگردیم که قلبمون رو قوت بده ولی پیداش نمیکنیم.
گاهی با خودم غبطه به وضع پیغمبرا میخورم. هر وقت شک میکردن یه سفارش معجزه با چیپس اضافه به خدا میدادن و آخرش هم واسه اینکه خودشون رو واسه خداشون لوس کنن میگفتن : لیطمئن قلبی" انگاری که اینهمه معجزه طاق و جفت برای اطمینان قلبشون کم بوده.
خدا هم واسه گل روی اونا یا از 5 تا کوه در اشرق و مشرق لاشه پرنده جمع و جور میکرد و مثل لگو به هم میچسبونده یا از آسمون گوسفند نازل میکرده و یا آتیش گل میکرده و یا هرچی آدم نفهم و الاغ بود یکباره میریخته تو دریا.
تازه با وجود همه این اجی مجی ها باز هم مردم جای گوساله رو با خدا عوضی میگرفتن!
حالا این خدا اون بالا از ما چه توقعی داره؟
دوستان ازم میپرسن چرا نمینمویسم . شاید دلیلش همین باشه. چون تا دستم روی کیبرد میره همه شکهای عالم تو مغزم جوانه میزنه و این شکها برای خیلی از آدما میتونه ایمان سوز باشه .
دلم نمیخواد که یکی پاشه بیاد و بنویسه " ای بابا خدا کجاست دلت خوشه؟
یا بگه: " حرف غیر متعارف زدی؟ بجای تسبیح گفتن شک کردی؟ الان خدای اون بالا پا میشه میاد میزنه فرق سرت!"
انگاری که فقط منتظره ببینه که کی بهش از گل بالاترمیگه که بیاد مخش رو داغون کنه! انگار که خدا فقط خدای خصومتهای شخص خودشه.
دلم میخواد خودش بیاد پایین مرد و مردونه بگه که: " هستم! خوب هم هستم! و نیازی هم به هیچ وکیل وصی ندارم. خودم حی و حاضرم. خودم بلدم از اسم خودم حداقل دفاع کنم. خودم هنوز بلدم حق هرچی آدم ابله و زبون نفهمه بذارم کف دستشون"
میدونین چرا رفتم تو غار؟ چون منتظر وحی ام. همینجا بسط نشستم تا خدا خودش بیاد و 4 تا کلمه باهام حرف بزنه. فکر نکنید قدیسم ها. نه اتفاقا من تنها چیزی رو که میتونم بگم با تمام وجود رعایت میکنم حق الناسه. برای باقیش تره هم خورد نمیکنم.
ولی باز با وجود همه اینا رفتم نشستم تو غار ببینم این قطار نبوت کی از در غار رد میشه که بپرم و بدون بلیط آویزونش بشم..
بعدش هم بهش التماس کنم: "خدایا یه معجزه. مثل ابراهیم واسه ما هم یه معجزه بفرست. یه معجزه از جنس " لیطمئن قلبی"
حکایت هممون شده داستان شمس و مولانا و قضیه رد شدن از روی آب. دیگه از گفتن "یا شمس یا شمس" برای رد شدن از رو آب خسته شدیم.
یعنی اینقدر رد نشدیم و هی افتادیم تو آب که خسته شدیم و شمس رو ول کردیم. داریم داد میزنیم " یا هو یا هو" ولی صدامون بهش نمیرسه و باز هم تو آب میافتیم. دامن تردید از التماس به یا هو خیسه.
بهش التماس میکنم که تنها یک مکث فاصله است بین:
" God is now here" و "God is nowhere"
تنها یک لحظه یک نفس یک مکث یک غیبت از حضورت تا انکارت فاصله است.
و تو که میگی هستی. همه جا هستی. هر لحظه هستی. این لحظه ها هم باش. این لحظه های حیاتی این لحظه های بحران. در این واپسین نفسهای بازمانده ایمان. این لحظه ها که وجودت بیش از همیشه لازمه.
هنوز دلم میخواد که بین جمله ام مکث داشته باشه. هنوز دست و پا میزنم که این مکث رو حفظ کنم.
هنوزم دلم میخواد" ولله مع المحسنین " باشه. کودک درونم هنوزم با یه ظرف بیسکوییت و شیر زیر درخت کریسمس منتظر بابانوئل و یک سورتمه پر از هدیه های خوبه.
این لحظه های نیاز به یک خبر خوب به یک قدرت خوب هیچ ربطی به بودن در وسط یا کنار گود نداره. ربطی به این نداره که سیاستمدار باشی یا یک آدم معمولی کنج آشپزخونه ات و مشغول درست کردن سالاد شیرازی.
این لحظه های انتظاره. لحظه های درد کشنده یک زایمان .بی ماوا. بی پناه. وقتی که درد متواتر چهارستون بدن رو به ارتعاش در میاره و راه نفس رو میبنده چشم به در کعبه دوخته شده. منتظری ببینی که در این کعبه برای خاطر تولد ایمانت بازمیشه یا نه؟
در این لحظه هایی که هر دم دردناک به دنیایی میماند پرده ها برای زایش "علی" تو کنار زده میشود یا نه؟ .
لحظه هایی که " اسماعیل" تو آواره و سرگردان تشنه و گریان به عبث پا بر زمین میکوبد و مویه میکند آیا "زمزمی" زیر پایش خواهد رویید؟
وقتی که چاقوی شک به حنجره اعتقادت میذاری با بیم و امید منتظری که ببینی در این دم واپسین قربانی بهتری از آسمان نازل میشه؟
و من این روزها منتظرم. منتظر نوری که بگوید: "بخوان!" حتی اگر که خواندن ندانم.

Thursday, February 24, 2011

اپیزود پایانی عمر مختار:

نیروهای ایتالیایی عمر مختار را دست بسته به سمت طناب دار میبرن. جمعیتی ده برابر پلیس به تماشا آمده تا آرام و سربراه شاهد قتل قهرمان خود باشد.
عمر را به طناب اعدام میسپرند چهارپایه کشیده میشود. جمعیت به ناگاه قیام کرده و هلهله شیون میکشد.
ای کاش میدانستند که میتوانند قبل از سقوط چهارپایه قیام کنند.
ریشه درد ها همیشه از همین توده سربراه تماشاگر است.... .

Sunday, February 20, 2011

جهان بینی "کولیانه"



چند روز پیش یک جمله نوشته بودم با این عنوان: "نیچه عزیز خدا نمرده است اسهال دارد"
یکی از دوستان سایبری من بهم ایراد گرفت و گفت این حرفا دل رو سرد وکدر میکنه و شرکه. و به علاوه ازم خواست که یک داستانی رو که در محل کارمون اتفاق افتاده بود رو براش ایمیل کنم چون برای چند نفر که تعریف کرده خیلی براشون جالب بوده. البته برای خود من هم جالبه که برای چندمین بار این داستان رو تعریف کنم و شاید یه جوایی جهان بینی من درش خلاصه میشه.
رییس تولید ما که رییس هممون حساب میشه اسکاتلندی است با لهجه اسکاتیش خیلی غلیظ که من پس ازبسی هاج و واج نگاه کردن ها چون حماربالاخره بعد ازچند ماهی تونستم بفهمم چی میگه.
و لازم به ذکره که خیلی از اسکاتلندیهایی که من دیدم با غریبه ها که لهجه دارن خیلی مهربان نیستند. خدا رو شکرپس از چند ماه سنگین و سبک کردن کار من میانه اش باهام خوب شد .
یک روز در سالن غذاخوری "کنی" مدیر تولیدمون سر میز یک سری بچه های خط تولید نشسته بود که همه مال آمریکای جنوبی بودند و چون به زبان انگلیسی تسلط کافی ندارند ترجیح میدن وقتی که در جمع خودشون هستن به اسپانیش حرف بزنند و این مسئله کفر کنی رو در آورد و بهشون گفت که اینجا محیط انگلیسی زبانه شما حق ندارین که در یک محیط عمومی به زبان خودتون حرف بزنید. این توهین به بقیه افرادیه که زبان شما رو بلد نیستن.
جواب دادن به این حرف کنی دو تا اشکال داشت. یکی اینکه این چند تا خانوم اینقدر به انگلیسی مسلط نبودن که حضور ذهن داشته باشن و همون لحظه به انگلیسی جوابشو بدن و از طرف دیگه هم کنی رییسه و معذوریاتی وجود داره.
در همین زمان صدای خانومهای میز کنار که اونها در قسمت دیگه ای از خط تولید کار میکنند و همه هم از افراد محلی هستن و انگلیسی زبان مادریشونه دراومد.
و بدون در نظر گرفتن معذوریات رییس و مرئوسی به کنی گفتن اینجا اسکاتلند نیست و تو خودت هم اینجا مهاجری و الان هم ساعت نهاره و هر کسی آزاده هر کاری که خواست انجام بده و تو ساعت نهار رییس کسی نیستی و خلاصه "کنی" رو فراری دادن!
و بعدش هم کلی بهش بد و بیراه گفتن مبنی بر اینکه اگه کنی خیلی علاقه به زبان انگلیسی خالص داره بهتره برگرده همون اسکاتلند زندگی کنه و نه یک کشور مهاجر نشین.
این قضیه یک نقطه عطف بزرگی در زندگی من بود. به یکی ازتفاوتهای اساسی جهان اول و جهان سوم پی بردم!
در جهان اول صرفنظر از اینکه به چه طبقه ای متعلقی ارزش داری و کسی حق نداره که ارزش تو رو به هر بهانه ای زیر پا بذاره.
آدمها همه به حق طبیعی خودشون آگاهن و در مقابل هر ناحقی عکس العمل نشون میدن. در واقع چو عادت نکردن که کسی حقشون رو بخوره مثل ما در مقابل توسری خوردن پوست کلفت نشدن و سریع واکنش نشون میدن.
در جهان اول آدمها بی عقده اند و انصاف دارن و فقط نمیخوان گلیم خودشون رو از آب بکشن بیرون بلکه هوای بقیه افراد جامعه رو هم دارن.
جهان اول سیستم پاچه خواری تعریف نشده و کسی بخاطر موقعیت شغلی یا خانوادگی یا اجتماعی یا رفاهیش پرستیده نمیشه.
وقتی که خودم رو با این کارگرهای خط تولید مقایسه کردم احساس حقارت کردم. گرچه که هم میزان تحصیلم حجم کتابهای درسی و غیر درسی که خوندم و میزان اطلاعاتم ازدنیا خیلی بیشتر از ایناست و تجربه های بیشتری از زندگی دارم ولی در مقابل فرهنگ اجتماعی بالایی که این آدمهای ساده دارن باد غبغبم دچار پنچری میشه.
در واقع همه کتابهایی که میخونیم برای اینه که یاد بگیریم چطوری میشه انسان بود در حالیکه این آدما نخونده استاد هستن. اگر هزار بار هم به دنیا بیام باز هم ترجیح میدم بیام همینجا و در بین همین آدمایی که در مقابل زر و زور دنیا دچار درد حقارت نمیشن زندگی کنم.
دلم میخواد کنار همین آدمایی زندگی کنم که براشون فرقی نمیکنه که پدر مادرت کیه و ماشینت چه. باهات میخندن و حالتو میپرسن و براشون مهمه که آخر هفته تو چطوری گذروندی.
تمام اون چیزهایی رو که ما ادعا میکنیم دینمون و فرهنگ 2500 سالمون و تمدن اجد ادمون میخواستن در دنیا برقرار کنند تا دنیا رو بهتر کنند این آدما بدون هیچ ادعایی و هیچ اسم پرطمطراقی عملی کردن. نمیگم که صد درصد مدینه فاضله است ولی در حد سعی و خطا ی انسانی قابل قبوله.
ترجیح میدم کنار این آدما "هیچ" باشم تا در بین کسانی که درجه احترامتو بر اساس داشته هات تعیین میکنن "همه چیز".
من از این آدما خیلی چیزا یاد گرفتم. از همین آدمای ساده ولی هشیار. من در کنار این آدما اصول جهان بینی و ایدئولوژی زندگیم رو بازسازی کردم.
من "خدا" "اخلاق" " محبت" و "ایمان" رو دوباره تعریف کردم. تعاریفی برای خودم. به کسی توصیه نمیکنم که از روش من پیروی کنه چون من پیغمبر نیستم و معلوم هم نیست که آخر عاقبت تکلیفم با نیم سوزهای اون دنیا چی میشه. ولی راهی برای خودم ساختم که توش میگنجم. راه کولی.
توی این راه من با خدای خودم درگیر میشم همونجوری که یعقوب با خداش کشتی میگرفت. گاهی اون منو خاک میکنه و گاهی من اونو.
خدای من اون بالا بالاها نیست. همین وراست. بیخ گوشم.
گاهی سر به هواست و بازی گوش. گاهی باید یه چیز رو 100 بار بهش بگی تا بشنوه. گاهی میشنوه محلت نمییذاره. گاهی باهات شوخی میکنه. گاهی دهنت روآچارکشی میکنه. خدای من هم مثل خودم گاه حوصله مهربون بودن نداره.
گاهی هم لوست میکنه و سرتو میگیره تو دستاش و باهات گریه میکنه.
اون وقتایی که هیچ کدوممون حوصله نداریم ترجیح میدیم سر به سر هم نذاریم چون کار به گیس کشی میکشه.اون از اون بالا به من فحش میده و من از این پایین به اون. ولی یه جورایی بهم عادت کردیم. "اهلی" هم شدیم. شاید اون روزایی که از هم دلخوریم وقتی همدیگه رو میبینیم به روی خودمون هم نیاریم ولی با وجود همه قهر و آشتی بازیهامون اگه همدیگه رو یه روز نبینیم دلمون واسه هم تنگ میشه.
درسته که زورش از من خیلی بیشتره ولی منم همچین پپه و ببو گلابی نیستم و براحتی نمیشه خرم کرد.
یه زمانی فکر میکردم که همه کارهای خدا بر اساس حکمتشه ولی بعدا فهمیدم که بیشتر بر اساس دلشه. منطقش دل بخواهیه. و وقتی دلش نخواد خودتون رو قیمه قورمه هم کنید محل سگ هم بهتون نمیذاره. حالا هی خودتون رو با حکمت خدا گول بزنید.
میتونید به این جهان بینی و خداشناسی من هر اسمی که خواستین بدین ولی از دید من دیدگاه شما "موسی شبانانه" است. چون خدا یک تجربه شخصی است.
حرف دلسرد کننده هم از یک دل دلسرد شده میاد و من مسولش نیستم. همونی که اون بالاست صاحب چراغ و نفت و فتیله است. اون خودش وستای آتش دل ماست. گاهی عشقش میکشه فتیله رو بکشه بالا و گاهی هم در مصرف سوخت صرفه جویی میکنه.
اومدم یه خاطره تعریف کنم شد داستان حسین گرد شبستری!
خلاصه همین.....

Thursday, February 17, 2011

ای کاش "آزادی" را "تحریر" خوانده بودیم تا دمی در آن می آسودیم و شبی اطراق میکردیم
افسوس که "آزادی" را مجالی نیست........

Wednesday, February 16, 2011

ابتدا انقلابت را میدزدند بعد استقلالت را سپس آزادیت را و پس آن رایت را و آنگاه که جانت را دزدیدند به جسدت نیز رحم نمیکنند این کفتاران بی نشان
آری وطن من جایی است سیل زده از فاضلاب بلاهت حقارت حماقت شقاوت و دروغ و ریای لاشخورها

Sunday, February 13, 2011

طوطی و بازرگان و یه مشت چرت و پرت دیگه!

1-یادتون میاد وقتی بچه بودیم هر کی کفش نو پاش میکرد همه سعی میکردن که با کفش خاکی پا روی کفشش بذارن که سفیدی و نویی کفششو داغون کنن و بعد میگفتن که : "حالا مبارک شد!"
راستی چه سادیسمی در بچگی داشتیم. توی مصر هم اینروزا همه چی همینجوریا داره "مبارک" میشه!!!

2-طوطیهای هنوستان تنها کاری که از دستشون برای طوطی بازرگان برمیومد این بود که بهش نشون بدن که چطوری خودش رو از کنج قفس آزاد کنه. طوطیها نمیتونستن پاشن برن دنبال بازرگان و خودشون طوطی زندانی رو از قفس رها کنن آخه کار و زندگی داشتن. نمیتونستن پرواز رو بخاطر همدردی با طوطی اسیر رها کنند. چون پرواز حقشون بود. حق طوطی بازرگان هم بود. فقط به طوطی گفتن که برای رهایی باید چکار کنه. ریسک این کار با خود طوطی بود.
چون بازرگان بعد از اینکه دید طوطیش مرده میتونست بندازش جلوی یک گربه پشمالو تا اون هم یه لقمه چپش کنه. میتونست زیر خاک دفنش کنه تا طوطی نه تنها دیگه آزادی رو به چشم نبینه بلکه همون زندگی تو قفس هم از دست بده. ولی طوطی برای رهایی حاضر شد که همه این ریسکها رو قبول کنه و بهاش رو بپردازه و خودش رو به مردن بزنه و تنها بعد از قبول همه شرایط تونست به آزادی برسه. این هنر خود طوطی بود که هم تونست پیام طوطیهای هندوستان رو بگیره و هم ریسک کار رو قبول کنه. وظیفه طوطیهای هند فقط اطلاع رسانی بود. پس طوطیهای عزیز ولنتاینتون مبـــــــــــــــــارک!!!!

3-بیست و یک بهمن " شیخ عزالدین" یکی از روحانیون مبارز سنی در سن 89 سالگی درگذشت. اهالی کردستان وکسانی که در زمان انقلاب در اون منطقه زندگی میکردن بخوبی باچهره کاریزماتیکش آشنا هستن. یه جورایی زندگی یک عزیزی رو مدیون اثر مهر انگشترش برپای یک نامه هستم. خدا رحمتش کنه.

4- بالاخره تونستم وزن اضافی یادگار سفر به ایران رو از دست بدم. دو ماه تلاش برای 2 هفته نشخوار!

5- دارم برای سفر عید پاک برنامه ریزی میکنم. قبلا ها برای گروههای 10-15 نفره برنامه ریزی میکردم و همه چی به خوب و خوشی پیش میرفت ولی نمیدونم چرا اخیرا هر چی برنامه میچینم به مسلخ میره! اول قرار بود مقصد مصر باشه ولی با این اوضاع احوال فعلا از خیرش گذشتیم. دیشب جاهای دیدنی بارسلون رو چک میکردم و کلی از دیدن اینهمه جاذبه توریستی دلضعفه گرفتم. شاید رفتیم اونجا. احساس اینکه نیاز به ویزا نداری و هر جا اراده کنی میتونی بری اینقدر خوبه که به همه سالهای غربت میارزه! وبگردی و پیدا کردن اطلاعات قبل از سفر در مورد مقصد به همون اندازه هیجان انگیزه که خود سفر. به اندازه کافی پوینت "اسکای وارد" جمع کردم که یک بلیط مجانی برای اروپا بگیرم. ای کسانی که زیاد مسافرت میکنید حتما عضو " فریکوئنت فلایر" خط هوایی مربوطه بشین.
امیدوارم که این برنامه ای که دارم میچینم به خوبی و خوشی پیش بره و کسی در اسپانیا هوس انقلاب به سرش نزنه!

6- اینجا گرفتن یک مستخدم که خونه رو تمیز کنه خیلی ارزونه. ولی نمیدونم چرا هر چی با خودم کلنجار میرم که بگم یکی بیاد هفتگی خونه رو تمیز کنه راضی نمیشم که نمیشم. هر کاری میکنم راضی نمیشم یکی بیاد سوراخ سمبه های کثیف خونه ام رو ببینه و به وسایلم دست بزنه. حس خود "کوزت بینی" گریبانم رو گرفته اساسی. این منو یاد سالهای کودکی میندازه که از اینکه کسی در درسها کمکم کنه متنفر بودم . یادمه که از همون اول دبستان خودم درس رو حفظ میکردم و به خودم دیکته میگفتم تا به کسی خدای ناکرده نیاز نداشته باشم !!

7- میدونم این پستم خیلی مزخرف داره میشه ولی خوابم میاد و میخوام که این متن رو تموم کنم برم لالا.

8- دلم واسه منظره هایی که تا چند ماه پیش میدیم خیلی تنگ شده قبل از ترک دیار چند تا عکس از پارک نزدیک خونمون گرفتم که خیلی وقتا برای پیاده روی یا پیک نیک و دوچرخه سواری میرفتیم اونجا. چند تا عکسشو میذارم اینجا با دیدنش دلم واشه. دلم واسه ماشین قرمزم رزهای توی حیاط و میز صندلی حیاط پشتی تنگ شده که هر وقت فرصت داشتم با یک لیوان چایی میرفتم مینشستم اونجا زیر سایه بون و چشمام رو میبستم و به آواز پرنده ها گوش میکردم. احتمالا درخت عنبه الان میوه هاش رسیده باشه. من آدم "دهات پسندی" هستم. جاذبه های شهرنشینی زیاد در من اثر نداره.

9- دلم میخواد یه متن بنویسم در مورد پارامترهایی که به نظر من جهان اول رو از جهان سوم جدا میکنه ولی چون خوابم میاد ممکنه چرند بنویسم. باشه برای یه فرصت دیگه.
10- شدیدا هوس یک گیلاس شامپاین کردم ولی حیف که اینقدر خریدنش دنگ و فنگ داره که از حوصله خارجه! جالبه که بطور کلی فقط در مراسم خاص مشروب میخورم ولی از وقتی که اینجاییم و مشروب به راحتی در دسترس نیست مرتب هوس مست و پاتیل شدن به سرم میزنه!
11- وقتی ایران بودم دفتر کارم یه پنجره داشت به بزرگی یک دیوار و رو به توچال بود. هر وقت خسته میشدم صندلی رو میچرخوندم رو به پنجره و کوه روتماشا میکردم بخصوص موقع برف یا بارون محشر بود. بعدها که از ایران رفتم برای دیدن کوه دلم تنگ میشد ودیدن آسمون گل و گشاد نامانوس بود. الان معتاد به دیدن آسمون آبی و گل و گشادم. آدمی بنده عادتهای خودشه
12- خوب دیگه این بود داستان امشب ما. بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود.....

Thursday, February 10, 2011

فجر به سبک مصری و والنتاین به سبک ایرانی

سیما این متن رو فقط بخاطر تو به طنز مینویسم.
،آخه شما نمیدونیم این دوست من بهم گیر داده که تو که همه زندگیت مسخره بازیه چرا وبلاگت اینقدر جدی و خشکه؟
ما که خراب رفیقیم اینم روش. جهنم و ضرر بذار اینجا رو هم به مسخره بازی بکشیم! آدم تو توالت هم دیگه این روزا نمیتونه تو حال خودش باشه و واسه خودش فکر کنه چه برسه اینجا.
عرضم به حضور انورتون که تا الان بیدار موندم که این مرتیکه الدنگ بیاد سخن پراکنی کنه ببینیم بالاخره تکلیف ما و تحریر و فجر و انقلاب نور و انفجارش به کجا میرسه.
من و یه ملت و یه میدون جمعیت و هف هشت ده تا رییس جمهور رو از عصری گذاشته سرکار مرتیکه. دیگه نزدیکیهای ساعت دوازده که شد گفتم به مرگ خودم وایساده که یهو سر راست بشه 22 بهمن و بعدش بیاد خبر رفتنشو بده که اینجوری به همه دنیا ثابت کنه که انقلابمون همچین ترکونده که ترکش هاش رو بعد از سی و دو سال هنوز از تن ملتای دیگه باید جراحی کنن !
فکر کنید اگه این مردک میگفت تشریف نحسشو میبره چقدر ما الان دلمون خنک میشد ؟ پیش خودمون میگفتیم دم ننه باباهامون گرم که 30 سال پیش یه گل کاشتن قل قلیه سرخ و سفید و سبزه (نه ببخشید آبیه) و هنوز واسه مردمای یه قاره دیگه گل میده . حتی دیو بد قصه شون هم منتظر میمونه تا همزمان با روز آزادی ما دمشو بذاره رو کولش در بره.
تا ساعت 12 شب که اومد و یه مشت اراجیف گفت و رفت پی کارش و ما هاج و واج موندیم که این حرفاش چه معنی میداد؟ به نظرم وظیفه اخلاقی داشت که این قسمت از حرفاش رو به زبان شیرین شکر پارسی بلغور کنه که ما هم بفهمیم که میخواد چکار کنه بالاخره. و واقعا روی اون ترکشای انفجاری که از تنش درآوردن مید این ایران نوشته بود یا نه؟
فکر کنم مردم وسط میدون هم الان همین جوری مثل من گوگیجه گرفتن که باید چکار کنن. برن خونشون؟ برن بخوابن؟ برن در دفاع از حقوق پایمال شدشون در میدان آزادی تهران تجمع کنن؟ همونجا وسط میدون بمونن؟ اگه بمونن تکلیف جیش پی پی شون چی میشه؟ نمیشه که میدون رو اون هم از نوع تحریرش به گند کشید!
اصلا به من چه!
تا همین پارسالا نزدیک ولنتاین که میشه شونصد تا ایمیل به دستمون میرسید در مذمت جشن گرفتن ولنتاین و خودباختگی.وپیشنهاد اینکه بجاش عید مهرورزی اسپند نمیدونم چی چی رو جشن بگیرین. حالا امسال همه یهو ذوق مرگ ولنتاین شدن و شونصد تا ایمیل میاد که ولنتاین بریم با بروبچ بیرون و دور هم باشیم. حالا نمیدونم بریم یا نریم. یکی از بچه ها که مامانش درو روش قفل کرده و گفته بشین بینیم بابا.این جینگولک بازیا چیه! تو گی ته وخور! ولی به دوستام گفتم که باید مواظب مهرورزان باشیم. چون یهو دیدی در این روز فرخنده همه احساساتشون متبلور شد و خواستن بیان ما رو ماچ آبدار کنن.
منم که اصلا از تفی شدن خوشم نمیاد! ولی شاید بد فکری نباشه حالا که مصریهای فلک زده بعد 17 روز سرپا وایسادن نتونستن پیروزی انفجار رو همزمان با ما جشن بگیرن خوب ما برای اینکه از بار غصه شون کم کنیم باهاشون بولنتاینیم.
گفتم ماچ یاد سال نو میلادی 2009 افتادم. این فرهنگ بی ناموسی ماچ و بوسه در سال نو میلادی بدجوری در ممالک متفرقه شایعه طوریکه آدم جرات نداره شب سال نو بدون سپر از خونه بیاد بیرون.
اون سال رفته بودیم کنار رودخونه که آتیش بازی سال نو رو تماشا کنیم. دیدن آتیش بازیا اون هم در انعکاس آب خیلی خوشگله.
موقع آتیش بازی که شد هر کس سعی کرد یه جایی با دید خوب پیدا کنه و این شد که من از باقی گروه جدا افتادم و ملت شروع کردن به شمارش معکوس که ناگهان ساعت 12 شد و من با دهان بازمشغول دیدن فشفشه های آسمانی بودم که حس کردم یک ماچ محکم به همراه مقادیر متنابهی آب دهن به گونه سمت چپم چسبانده شد. سرم رو چرخوندم که ناگهان یک فقره برا د پیت در مقابلم دیدم که با یک نیش از بناگوش در رفته گفت: "هپی نیو یر!"
منم در حالیکه سعی میکردم لب و لوچه گل و گشادم رو که هاج و واج وا مونده بود جمع کنم گفتم : "تو یو تو"
و مثل برق و باد به سمت بقیه بچه ها رفتم قبل از انکه کسی دیگه هوس کنه سال نو رو تبریک بگه و چاق سلامتی کنه.
البته بعدها به این نتیجه رسیدم که دلیل اینکه 2009 سال خوبی بود و کلی گشایش در کارها ایجاد شد همین ماچ اول سال بود
در پایان از این انشای خود نتیجه میگیریم که مهرورزی و ماچ به خودی خود جیز خوبی نیست مگر اینکه در سال نو توسط یک آدم خوش قیافه و به طور غافلگیرانه انجام شود.

Saturday, February 5, 2011

زیر 18 سال با اجازه ولی

اول از همه خواستم از همه دوستایی که نگران حالم بودن و برام ایمیل زدن و کامنت گذاشتن تشکر کنم. حالم خوبه. یعنی پوستی دارم در حد کرگدن و نگران من نباشین. من و روزگار مدتهاست پنجه در پنجه ایم و هیچ کدوممون هم از رو نمیریم.
قبلاها که ایران بودم یه بار که حالم خیلی گرفته بود گذرم افتاد به سرای سالمندان. اونجا بود که در اثر دیدن پیرزنها و معلولین از کار افتاده که حتی توان اینکه خودشون نیازهای اولیه شون رو رفع کنند نداشتن و باید با نگاههای ملتمسانه منتظرپرستاری میشدن که آب دستشون بده به این نتیجه رسیدم که تا زمانیکه دو دست دو پا و دو چشم سالم دارم که بتونم با مشکلاتم دست و پنجه نرم کنم هیچ مشکلی واقعا کشنده نیست!
الغرض اومدم اینجا که یک چیزی بگم که مدتهاست ذهنم رو درگیر خودش کرده. من با وجود اینکه آدم رکی هستم ولی خیلی در این مورد بی پرده نمیتونم حرف بزنم.مع الوصف سعی میکنم تا اونجا که میتونم این موضوع رو شرح و بسط بدم.
چون به نظر من یک موضوع خیلی بغرنج اجتماعی است که بندرت کسی با دید تحلیلگرانه و منصفانه و غیر تعلیمات مقدس دینی بررسیش میکنه.
من بطور کلی خیلی وقته که استعداد قضاوت دیگران رو از دست دادم و خروجی گوش و دهان و بینیم ارتباطاتش مختل شده بخاطر همین خیلی از آدمای دور و نزدیکم بدون اینکه نگران قضاوتهای من باشن باهام درد و دل میکنن. . در واقع حرفایی رو که از ابرازش به خودشون در تنهایی ترس دارن با همدیگه میشنویم.
یک موضوعی که خیلی از این درد و دلها رو به خودش اختصاص میده مشکلاتی است که زوجها در مورد ارتباط جنسی با هم دارن. (بذارین از اصطلاح آرش استفاده کنیم و این به این نوع ارتباطات بگیم ارتباطات دیپلماتیک)
حرف زدن در این مورد جزو تابوهای جامعه ما ایرانیها ست و در خیلی موارد سعی میکنیم که با پاک کردن صورت مسئله مشکل رو حل کنیم. ولی جالبه که بدونید طبق آمار مشکلات دیپلماتیک 45 درصد از طلاقها رو به خودش اختصاص میده. یعنی شما تصور کنید که ما اینجوری چشمون رو روی نصف مشکلات احتمالی در زندگی مشترک میبنیدم!
و تنها این فرض خوشبینانه قضیه است! چون خیلی از ازدواجها با وجود این مشکلات به طلاق ختم نمیشه ولی چون هیچ وقت هم مطرح نمیشه مثل یک زخم عمیق در بطن زندگی مشترک باقی میمونه و زوج رو از هم دور و دورتر میکنه.
برای من خیلی عجیبه که مشکلات دیپلماتیک تنها مختص طبقه عام جامعه نیستن بلکه در قشر تحصیلکرده بیشتر دیده میشن. یعنی طبقه ای که معمولا تن به ازدواج اجباری نداده و اکثرا بر اساس انتخاب ازدواج کردند.
معمولا مردها از سردی همسراشون شکایت دارن و زنها از نخراشیده و غیر رمانتیک بودن شوهراشون.
زنها بخاطر این نخراشیدگی در روح شوهرانشون باهاشون مثل حیونی که تنها به رفع نیازهای اولیه توجه داره رفتار میکنن و مردها هم بدون اینکه علت یابی ریشه ای کنند تصور میکنند که همسرانشون سرد مزاجند.
زنها یا مثل گوسفند تن به ارتباط ناخواسته میدن یا اگه فمنیست تر و روشنفکرتر باشن حاضر به ارتباط یک طرفه نمیشن.
مردها هم یا اینقدر شتر مزاجند که براشون تمایل طرف مقابل اهمیتی نداره یا اگه روشنفکرتر باشن کلا قید روابط دیپلماتیک با همسرانشون رو میزنند و بعد از مدتی جذابیت همسرانشون از چشمشون میافته .
در هر دو صورت فوق در قریب به اتفاق این موارد زندگی مشترک به دلیل شرایط اجتماعی همچنان به قوت خود باقی خواهد ماند و مشکل همپای این زندگی پیش خواهد رفت .
خاصیت زندگی مشترک اینه که وقتی شکاف از یک جای اون شروع شد به سرعت بسط پیدا میکنه و به قسمتهای دیگه اش هم کشیده میشه.
و چون این مسائل در فرهنگ ما تابو و خط قرمز هستند به ندرت راجع بهشون صحبت میشه و درمان میشه در نتیجه قسمتهای دیگه زندگی رو هم سرطانی میکنند.
از طرف دیگه به دلیل مملکت گل و بلبل ما که چند همسری و حرمسرا داری رو روز بروز بیشتر تبلیغ و قابل دسترس میکنه راهتترین راه فرار از این مشکل رو آوردن به منابع خارجی است. و این باعث میشه که آقای محترم اوقات و انرژی بیشتری در خارج از خانه صرف کنه تا در منزل.
از طرفی هم خانم محترم بخاطر کم توجهی که آقای محترم بهش خواهد داشت دو راه در پیش رو داره . یا اینکه خودش رو به حماقت بزنه و چهارچنگولی به بچه داری و زندگی بچسبه و نقش ننه علی رو بازی کنه و همیشه بوی قرمه سبزی بده و یا پدر همسر را در خرج کردن در بیاره و دلش خوش باشه که شوهرش رو سرشون هست حالا به جهنم بذار یه جای دیگه هم خاک تو سرش کنه.
و یا اینکه تصمیم بگیره که در مقابل بی توجهی همسر مقابله به مثل کنه و رو به منابع خارجی بیاره.
حالا خودتون آینده این بچه هایی رو که در آغوش گرم این خانواده بزرگ میشن دریابید!
راه سومی هم هست و اینکه دو نفر اصلا قید زندگی مشترک رو بزنن و برن سی خودشون که به نظرم این شرافتمندانه ترین راه ممکنه. گرچه فرهنگ ما یک زندگی مشترک درب و داغون رو به جدایی ترجیح میده!
و چنین میشه که ما در شهرهایی زندگی میکنیم که حلقه ازدواج به گشادی سر شماست و شما به عنوان زن وقتی میخواین کنار خیابون تاکسی بگیرین همیشه دو به شکین که منظور طرف از اینکه جلوی پای شما ترمز کرده دقیقا چیه و مجبورین که روانشناس کاراگاه و فالگیر باشین تابه ماهیت راننده پی ببرین!
گرچه هر دو طرف همیدیگه رو مقصر میدونند ولی به نظر من هر دو معلولهای یک لوپ ناقص هستند. همه این مشکلات اجتماعی ریشه در نوع تربیت ما دارن.
ما تعریف درستی از تربیت فرزند نداریم. تعبیر صحیحی از یک دخترو یک پسر خوب نداریم.
ما از دخترانمان "مرد" تربیت میکنیم. نهایت تعریف از یک دختر اینه که " ماشالله اینقدر واسه خودش مردیه که از پس یه لشکر بر میاد!!!"
به قول روسو در کتاب "امیل" شما اگرمیخواهید قدرت یک زن رو بگیرین فقط کافیه که مثل یک مرد بزرگش کنید وابزارهای زنانه اش رو ازش بگیرین.
ما دخترامون رو برای این جامعه مردسالار " مردانه" تربیت میکنیم که بتونن از پس خودشون بر بیان غافلیم از اینکه تمام اقتداری که مادر طبیعت در نهاد زنانه شون طراحی کرده رو ازشون میگیریم. در ادبیات ما یک دختر نجیب دختریه که عاشق نشده باشه مثل گوسفند چشم و گوش بسته باشه. دوست پسر نداشته باشه. اصلا بجز درس و کتاب و احیانا خانه داری چیز دیگه ای از دنیا ندونه. "هر چی مامانم اینا بگن" باشه. اگه سر راه یک جوانک الدنگی بهش متلک گفت مثل لبو سرخ و سفید بشه و مثل گاو سرشو بندازه پایین بره. یا احیانا یک اخم مکش مرگ ما تحویل طرف بده.
از روابط زناشویی که کلا هیچی ندونه خیلی بهتره. هر چی چشم و گوش بسته تر بهتر . تازه همون اندک اطلاعاتش رو هم از هم سنهای نا آگاه تر از خودش یاد میگیره و اینگونه این دختر نجیب به خانه بخت میره در حالیکه هنوز فیزیک بدنی خودش رو هم نمیدونه و از همون 5-6 ماهگی که بچه بوده و شروع به شناختن دست و پاش کرده دیگه آموزش دانش آناتومیش متوقف شده.
از طرف دیگه یک پسر در جامعه ما نجیب و غیر نجیب نداره. ما از پسرانمان توقع " سوپر من" بودن داریم. طوری تربیتشان میکنیم که انگار برای زمین کشتی کچ داریم کشتی گیر پرورش میدیم. یک پسر خوب باید مقاوم باشه . گریه نکنه. قوی باشه . همه رو تو مدرسه بزنه!
کشتی بگیره. تو کتک کاریا اول بشه! همه اززوربازوش حساب ببرن.
مادر بزرگ پدرم یک ضرب المثل داشت که میگفت: " مرد باید نان درار باشه ولو چسنه قد دیوار باشه!" (چسنه: سوسک سرگین - نان درار : درآمد داشته باشه - قد دیوار: روی دیوار)
خلاصه ما اون زمان از این اصطلاح پیرزن خنده مون میگرفت ولی هرچه پیشتر میرم میبینم که ذهنیت مادران ما برای تربیت پسرانمان دست کمی از این ضرب المثل نداره.
بسته به سطح فرهنگی خانواده نگرانند که پسرشون کارش یا پولش یا تحصیلش راست و ریس بشه و همین کافیه!
کسی به پسرهای ما یاد نمیده که جورابشون رو خودشون وصله کنند. لباسشون رو چطوری اطو کنند. یکی دو تا غذا یاد بگیرن که اگه در موقعیتی گیر کردن که یک زنی در کنارشون نبود از گرسنگی نمیرن و یا غذاهای ست فود رو شرمنده خودشون نکنند!
کسی بهشون یاد نمیده که چطوری سرشون رو میشه روی شونه عزیزانشون بذارن و وقتی که لازم دارن گریه کنند. همیشه شنیدن مرد گریه نمیکنه!
کسی بهشون یاد نمیده که زندگی با جنس لطیف لزوما از سر نیاز به رفع حوائج طبیعی نیست. بجای اینکه بهشون یاد بدیم که چطور از پس جمع و جور کردن خودشون بر بیان به دخترانمون یاد میدیم که چطوری همسران آینده شون رو راست و ریس کنند.
یادمه که مادری در مراسم خواستگاری پسرش به عروس خانم گفت: پسر من 30 تا بلوز داره که باید مرتب اطو بشن و هییچ بلوزی رو 2 بار بدون شستن نمیپوشه!!! (باور کنید این حرفم حقیقت محضه و شوخی نمیکنم)
پسرانمان را آزادتر از دخترانمان رها میکنیم. تنها به دلیل اینکه برای مرد بودن التزامی به عفیف بودن نداریم . اینگونه پسرانمان یا حریصانه به نیمه دیگر جامعه چشم میدوزن و یا وارد ارتباطات آزاد با " منابع خارجی" جامعه میشن.
در واقع خیلی از پسران ما بدلیل عدم آموزش درست -ارتباط جنسی رو از فیلمهای پورنوگرافی یاد میگیرن که با دنیای واقعی فرسنگها فاصله داره .
و از ازدواج هم چنین تصویری در ذهن دارن و هنگامیکه به زندگی مشترک میرسن واقعیت رو با آنچه که توقع دارن کاملا متفاوت میبینن و
این سرآغازی برای نارضایتی است. و غافل از این هستن که زندگی مشترک همه چیزش مشترکه و این اشتراک تنها به اتاق خواب منفک نمیشه بلکه آشپزخونه و ظرفهای کثیف و طی و جاروبرقی رو هم شامل میشه! و نمیدونن که یک زن وقتی که شما در همه وظایف و اختیارات باهاش شریک شدین حاضره که با روح و جسمش شریک بشین.
در عوض دخترانمان که در آسمان هپروت سیر میکنند بجای درک واقعی از زندگی مشترک و مسولیتهای اون منتظر شاهزاده سفیدپوش و اسب کذاییش هستن که این روزا جاشو به ماکسیما و پرادو داده. و نمیدونند که بدست آوردن هر اختیاری ملزم به قبول مسولیتی در زندگی است. و خلاصه به جای اون شاهزاده رویایی با یک موجودی به نام شوهر مواجه میشن که برای رفع کوچکترین نیازطبیعیش به شما وابسته است و فکر میکنه که خدا شما رو از آسمون فرستاده که کلیه نیازهای جسمی و روحی و فیزیکی و شیمیاییش رو برطرف کنید.
این طور میشه که هر دو طرف بعد از اینکه لایه نازک عسلی بالای ظرف زندگیشون رو میخورن در لایه بعدی چیزی جز زهر مار نمیبینن و فکر میکنند که چه کلاه گنده ای سرشون رفته! و چی میخواستن و چی شده!
و اینجاست که رو به سوی جاهایی میکنند که اون آرزوی از دست رفته شون رو جبران کنه. و اینجور میشه که بجای صحبت کردن و رفع مشکل صورت مسئله رو پاک میکنند تا یک روز که بالاخره این دمل سرباز میکنه و چیزی جز .... ازش تراوش نمیکنه
در واقع به نظر من برای شکستن این لوپ و خارج شدن از اون فقط باید مادرهامون رو آموزش بدیم. مادرانی که پسرها و دخترهای این مملکت رو تربیت میکنند. !

Thursday, February 3, 2011

خاکریز خودم

امشب همه اهل خونه زودتر خوابیدن. بیرون باد نیمچه سرد و خوبی میاد. یک بلوز آستین بلند میپوشم و از خونه میزنم بیرون. ساعت ده و نیم شبه. خنکای باد زیر پوستم میدوه و روی ستون فقراتم میلغزه. تنم مور مور میشه ولی افکار گر گرفته ام رو آروم میکنه.
یه نفس عمیق میکشم و خودم میسپارم به باد.
دلم هوس خودمو کرده. یه نفس عمیق دیگه مهمونش میکنم.
میدونم که این روزا مشغول ساختنه. ساختن یه دیوار بلند. اونم دور خودش. هر روز یک آجر روی آحر روز قبل.
هر چی دست و پا میزنم نمیتونم منصرفش کنم. تنها بهم اجازه اینو میده که انتخاب کنم اینور دیوار باشم یا اونورش.
میدونم یه دنده است از حرفش برنمیگرده. این مدت زیادی تحت فشار بوده و تحلیل رفته و الان هم که همه ارتباطش با دنیای اطرافش قطع شده.
سیستمش اینجوریه. وقتی که کم میاره برای اینکه ته مونده قواش از دست نره و بتونه دوام بیاره شروع میکنه دور خودش پیله بستن.
دفعه قبل سه سال طول کشید تا دگردیسی کرد و از تو این پیله در اومد. در حال حاضر کاملا تو وضعیت ایزوله ای به سر میبره. ارتباطش با دنیای اطرافش کاملا قطع شده. نه زبان کسی رو میفهمه و نه دلیلی پیدا میکنه که از تو لاک خودش بیاد بیرون . مثل گرسنه ایه که از شدت ضعف پس افتاده ولی توان اینکه تا آشپزخونه بره که چیزی بخوره رو نداره و میدونه که با خوردن غذا مشکل حل میشه ولی نای پا شدن نداره.
ترجیح میده بخوابه که ته مانده قواش از دست نره. هفته ای یکی دوبار نوبت هواخوریشه. ولی اینقدر تو ماشین مثل لاشه گوسفند تکون و تنش داره که بعد از اتمام هواخوری اعصابش از قبل آشفته تره. از امروز ترجیح داد که از قید همین هواخوری هفتگی هم دیگه بگذره و تو این ماشین نشینه.
هر روز یکی از همین آجرا روی این دیوار میچینه. موبایلش الان یک هفته اش که باطری تموم کرده ولی دلش نمیخواد که شارژش کنه و ازش صدا در بیاد. وقتی صدای زنگ تلفن بلند میشه بزور وادارش میکنم که تلفن رو برداره.
میگه حوصله اینکه الکی به صداش رنگ و لعاب بده و حرف بزنه رو نداره. "خود" بیخودی است. اصلا نمیشه خرش کرد و اصلا نمیتونه فیلم بازی کنه. ترجیح میده وقتی درگیره باخودش کسی رو نبینه.
میگه حالا که دیگه نمیتونه درست و حسابی تماس داشته باشه همون بهتر که عادتش رو هم از سرش بندازه و همین تماسهای محدود رو هم قطع کنه.قانونش همه یا هیچه ابله.
منم روزا نظاره گر این خود بیخودم هستم که داره تند و تند کار ساختن این دیوار رو پیش میبره. یکی میگفت که ما دور خودمون دیوار نمیسازیم چون میخوایم تنها باشیم بلکه واسه این میسازیم ببینیم که واسه کی اینقدر مهم هستیم که بیاد بزنه دیوار رو خراب کنه و به ما برسه.
فکر کنم منم یکی از این روزا تا دیر نشده و قدم به دیوار میرسه بپرم اونور دیوار و برم پیش "خودم". به هر حال نمیشه تنهاش گذاشت. نامردیه! یار غارمه. همه جا باهام بوده. الان که بهم نیاز داره نباید تنهاش بذارم.
نمیدونم این انفرادی چقدر طول خواهد کشید ولی چاره ای نیست " خود داری" خیلی بهتر از " بیخودی" است.
باد سرد تقریبا نوک دماغم رو تبدیل به قندیل کرده. برمیگردم خونه و یه چای داغ واسه خودم درست میکنم و میشینم پای فیس بوک. شاید یکی از این همین روزا مجبور بشم این تنها کانال ارتباطی رو هم ببندم و کامل با دنیای بیرون خداحافظی کنم. دستهام آبستن تغییرند.
چای تازه از حلق و مری ام لیز میخوره و میره که دلمو گرم کنه.

Monday, January 31, 2011

شخم زنی به خاطرات فجر


این روزا روزای شخم زدن به خاطرات کودکیه. گروههای سرود- امتحانهای دانش آموزی دهه فجر -گروه تئاتر- مسابقات ورزشی- تزیین کلاس -روزنامه دیواری - آژیر قرمز- بوی بخاریهای نفت سوز کلاس درس- برف - سریال چاق و لاغر- بهاران که همیشه خجسته بودن!

کل زندگی آدم رو میشه توی آهنگ ورایحه خلاصه کرد. آهنگها و رایحه های مختلف واسه من مثل دفتر خاطرات میمونن و بخش عظیمی از خاطرات من با بوها و صداها حک شدن.
( روم به دیفال. فکر بد نکنیدا! فقط روایح و صداهای مطبوع رو در حافظه نگه میدارم )
برخلاف خیلیا من عاشق بوی شلغمم . چون برای من یاد آور زمستونا توی خونه مادر بزرگمه که همیشه بساط شلغم پخته به راه بود.
یا عطر " وایت دایموند" منو یاد یکی از دوست داشتنی ترین دوران زندگیم میندازه. این عطر رو عمه ام استفاده میکرد و من وقتی اومدم غربت یک شیشه ازش رو خریدم و هر وقت که دلم براش تنگ میشه این عطر رو میزنم

یا هنوز بعد از 23 سال که از فوت مادر بزرگم میگذره هر از گاهی رایحه اش رو مثل نسیم دور خودم حس میکنم
و اینقدر بوی سیگار آزارم میده که اگه یکی از ده فرسخی من رد بشه و سیگار بکشه و یک مولکول دود سیگارش تو هوا پخش بشه انگاری جی پی اس داره . سه سوته سوراخ دماغ منو پیدا میکنه و میاد میشینه نوک دماغ من و تا 2 روز هوس خارج شدن نداره
تنها جایی که دماغم به وظیفه شرعی میهنیش عمل نمیکنه موقع طبخ غذاست که فرق بین غذای سوخته و پخته رو نمیفهمه


آهنگا هم همینطور. هر آهنگی وزن خودشو داره.
بعضیا رو فقط یک بار میشنویم و بار دوم برامون تکراری میشن.
بعضیا با شرایط روحیمون دریک برهه اینقدر سازگاره که باهامون چنان ارتباطی برقرار میکنن که بارها و بارها گوششون میدیم تا جایی که جزئی از خاطره اون دوران خاص میشن. زندگیمون مثل نوا نمایی بر روی این آهنگ حک میشه که با هر بار شنیدنش دوباره همه اون لحظه ها زنده میشن. .
ولی بعضی آهنگا از این هم فراتر هستن. موسیقی - شعر و صدای خواننده چنان قوی است که به جای اینکه با شما ارتباط برقرار کنه شما روبه ارتباط با روحش وادار میکنه.
یعنی شما در هر حالت و موقعیتی که باشین با روح موسیقی عجین میشین.احساس درونی خواننده ترانه سرا و نوازنده آهنگ در اون لحظه بهتون منتقل میشه.
و صرفنظر از هر حالت درونی که داشته باشین دستخوش قلیانات روحی مشابهی میشین که خواننده نوازنده و سراینده در اون لحظه داشتن.
بهاران خجسته باد از جمله همین دسته است.
امکان نداره که گوشش بدین و منقلب نشین. حتی اگر هم داستان سرودن شعراین آهنگ رو ندونید باز هم حس ظلم ستیزی و ایمان به قدرت اراده مردم که در روح شعر وجود داره میتونه روحتون رو تحت تاثیر خودش قرار بده
من که هنوز هم بعد از 30 سال که از این آهنگ میگذره هر بار که گوشش میکنم ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر میشه. یه یاد بزرگمردی میافتم که تا لحظه آخر پای اعتقادش موند و روحش رو در چنان شعری خلاصه کرد که هنوزم میتونه بعد از بیش از 3 دهه مخاطبش رو مسخ کنه.
اگر اشتباه نکنم این شعر رو دانشیان زمانی گفت که توی زندان بود و منتظر مرگش. کم چیزی نیست که منتظر مرگ باشی و حرف از زندگی و امید و روشنایی بزنی.
حرف از فردایی بزنی که خودت نخواهی دید. از بهاری سخن بگی که خرامان از راه میرسه بی آنکه دغدغه فردای نافردای تو رو داشته باشه.
و من امشب در فکر همه دانشیانهایی هستم که در بندند . به یاد شعرهای ناشنیده شون.
شعرهایی که از دل خاک سرمیزنند تا که نغمه امیدی باشن برای پرستوهای منتظر بازگشت.... .

Sunday, January 30, 2011

روغن وازلين و مرحوم خروس چهل تاج


داستان زیر از دوستی رسیده که منو یاد کارگری میندازه که پس از حذف یارانه ها قیمت سوخت مصرفی کارخانه ای که درش کار میکرد 15 برابر شده بود و صاحب کارخانه در تکاپوی این بود که جلوی تعطیلی اجباری واحد تولیدی رو بگیره و این کارگر سرخوش از یارانه ناچیزی که به دستش میرسید به زنش قول داده بود که با یارانه ها ماهی یک النگو براش بخره. غافل از این بود که چندی دیگر النگوهای زنش میهمان سفره خالی از نانشان خواهد شد.

حکایت خروس چهل تاجم را قبلا گفته ام که نابهنگام میخواند و بابای خدابیامرزم شرط کرد اگر امشب باز هم نابجا بخواند کارد را با گلویش وصلت میدهد و من بیچاره شب تا صبح بیدار ماندم و تا خروسم نصف شب میخواست بخواند نوکش را میگرفتم که صدایش در نیاید كه اگر ميخواند با اولين قوقولي قوقو حكم مرگش را امضا ميكرد…!!
فردايش بقال محل به دادم رسید و گفت ماتحت خروست را چرب کن تا دیگر نخواند …!! میگفت خروس برای خواندن باد در سينه می اندازد و انوقت میخواند و اگر ماتحتش چرب باشد موقع خواندن بادِ در سینه انداخته فِسّی از ماتحتش خالی میشود چون دیگر نمیتواند ماتحتش را به هم بکشد و باد را در سينه نگه دارد…!!
باسن خروس زیبایم را وازلین مالیدم چند شب و دیگر نخواند طفلک…!! بعد از چند شب دیگر یادم رفت که وازلین بمالم و خروسم هم یادش رفت که بخواند….یا که یادش بود اما از مرغها خجالت میکشید که مثل هر شب به جای نغمه زیبایی که از حنجره اش برمی امده باد باسنش را تحویل انها بدهد….!! خروسم مَلول شد…!! خروسم مُرد بیچاره از نخواندن…!!
حالا حکایت یارانه ها حکایت همان وازلین است…!! تا میخواهد صدایمان دراید ماتحتمان را با یارانه چرب میکنند…!! میترسم از ان روزی که دیگر ماتحت مارا چرب نکنند و ما هم یادمان برود که روزی میتوانستیم فریاد بزنیم …!! میترسم بمیریم از بی فریادی…!! مثل مرحوم خروس چهل تاجم كه مرد…!!

Friday, January 28, 2011

ما آدمیم یا مسلم


دخترک خطاب به پدر: بابا ما آدمیم یا مسلم؟
پدر: عزیزم ما هم آدمیم هم مسلم
- نه! یعنی کدومشونیم؟ آدم یا مسلم؟
- همه ماها آدم هستیم و آدما به چیزای مختلفی باور دارن. بعضی از آدما مسلمان هستن بعضیا کریستین هستن و کریسمس رو جشن میگین. بعضی جوییش هستن و پوریم رو جشن میگین. بعضیا هم به چیزای دیگه باور دارن.
دختر: پس اگه مسلمیم چرا من و مامان حجاب نداریم؟
پدر: خوب همه مسلمانها ممکنه حجاب نداشته باشن.
دختر: آها فهمیدم! ما حجاب نمیپوشیم چون میخوایم " بیوتیفول" باشیم. چون میخوایم موهامون رو خوشگل درست کنیم.

دخترک در همین کودکی با چالشهای ذهنی بزرگی دست و پنجه نرم میکرد.سوالهای بزرگی در مغز کوچکش مطرح شده بود که ممکن بود خیلی آدما در بزرگ سالی هم به چنین علامت سوالهایی نرسن. زندگی درجامعه ای رو تجربه میکرد که آدمها رو بر اساس اعتقاد دسته بندی میکردن.
دخترک قبلا در یک محیط کاملا سکولار زندگی میکرد. جایی که آدمها بر اساس تفاوتها شون ارزش گذاری نمیشدن. با اسلام هم غریبه نبود. چون توی مدرسه سابقش یک درس اختیاری دینی داشت. مدرسه اسلامی نبود ولی یک کلاس اضافی هم برای بچه های مسلمان داشتن که بطوراختیاری بچه ها شرکت میکردن. مامان باباش گذاشته بودن توی این کلاس شرکت کنه. خیلی از مامان باباهای دیگه دوست نداشتن ذهن بچه هاشون رو با مسایل دینی درگیر کنن. میخواستن تا جایی که میشه تجربه آموزشی بچه هاشون با چیزهایی که خودشون در مدرسه تجربه کرده بودن فاصله بگیره. خسته از بایدها و نباید های اعتقادی بودن که هیچوقت دلیلش رو نفهمیدن.
ولی مامان بابای خودش دوست داشتن که بدونه یک قدرتی هست که دوستش داره و میخواد که اونم مهربون باشه. میخواستن بدونه که خدا نشسته وسط یک هال که دورش هزارتا پنجره است و مامان باباش مثل یک عالمه آدم دیگه از یکی از این پنجره ها که اسمش اسلامه دارن به خدا نگاه میکنن.
ولی اسلامی که در یک جامعه سکولار تعریف میشه زمین تا آسمون با اینجا - این جامعه سنتی اسلامی- فرق میکرد .بخاطر همین پدر مادرش در محیط جدید شرکت در کلاسهای دینی رو به صلاحش ندیده بودن. و ترجیح داده بودند که تا حد ممکن از جامعه سنتی اسلامی دورش کنند.
با همه این اوصاف جامعه رو نمیشد ندیده گرفت. جامعه سنتی آدما رو به دو دسته خودی و غیر خودی تقسیم میکرد و دخترک خودش رو به ناگاه در فاز غیر خودی دیده بود و متعجب شده بود.
قبلاها با مامان باباش برای شبای کریسمس و عید پاک میرفت کلیسا. پنجره آدمای توی کلیسا یه اسم دیگه داشت. به پنجره اونا میگفتن کریستین. اونا همگی با هم آهنگ میخوندن و ارگ میزدن. از همه خوبترش تاب سرسره و خونه عروسکیی بود که اونجا داشت و تا مامان باباش با بقیه آواز میخوندن میرفت با بچه ها بازی میکرد..
مامانش عقیده داشت به هر حال هر آدمی در زندگیش باید یک بار و برای همیشه باید با چیزی به اسم دین تکلیفش رو یکسره کنه. برای همین بطور کامل ایزوله کردن بچه ها ازاعتقادات دینی کار درستی نیست. چون هر کسی حق داره که در مورد چیزی که باید تکلیفش باهاش یکسره بشه اطلاعات کافی داشته باشه.
بنابرین باید از همین سن کم کم بچه ها رو با دینها و اعتقادات مختلف آشنا کرد که وقتی بچه به سن تصمیم گیری رسید دچار بحران نشه و از دو سوی بام نیافته و بتونه بر اساس چیزهایی که دیده و شنیده تصمیم بگیره که اصلا خوبه که آدم اسمی برای اعتقادش داشته باشه یا نه. . حالا اینکه کار مامان باباش درست بود یا مامان باباهای دیگه نمیدونست. باید منتظر میشد تا وقتی که اینقدر بزرگ بشه که قدش به کابینت شکلاتها برسه.
بعدش تصمیم بگیره که ما بالاخره آدمیم یا مسلم....

Sunday, January 23, 2011

....=ایران + کره + 5+1


یکی ازکانالهای تلوزیون داره مسابقه فوتبال ایران رو پخش میکنه.
یکی از بازیکنا توسط بازیکن کره ای کنار خط زمین تکل از کنار شده و زمین خورده. قاعدتا حق با بازی کن ایرانه. مربی کره ای که از قضا کنار خطه زمین ایستاده دستش رو دراز میکنه که بازیکن رو بلند کنه. کارش غلطه ولی قصد ش جوانمردانه است.
بازیکن ایرانی دستش رو به تندی پس میزنه و شروع میکنه سر داور داد و بیداد که این چرا دستش رو آورده تو زمین بازی و به من دست زده
میزنم اون یکی کانال خلاصه خبر از اجلاس 5+1 است و قضیه هسته ای ایران. آدمای اونور میزمذاکره اعلام میکنن که ایران منطق ما رو نمیفهمه و تا نخواد به زبان مشترک که همه دنیا قبولش دارن حرف بزنه این نشستها همش به بن بست و تحریمهای بیشتر ایران منتهی میشه. ایران همچنان فغان میزنه که این ابرقدرتها حق ما رو ندیده میگیرن و ما پای حرفامون هستیم.
برمیگردم رو کانال ورزشی. داور به بازیکن ایرانی بخاطر فحاشی و توهین کارت زرد میده و بازیکن ایرانی همچنان فغان میکشه که حق با اونه.
با خودم فکر میکنم این اشکال دنیاست که زبان ما رو نمیفهمن و همه جا حق ما رو میخورن یا اشکال ماست که تنها به روش انسانهای نخستین بلدیم از خودمون دفاع کنیم اونهم در قرن 21 که این زبان رو فقط توی غارها میشه پیدا کرد و کسی سر ازش در نمیاره ؟

Wednesday, January 19, 2011

تولدت مبارک کینگ کبیر



من عاشق ساعتهای آخر شب هستم وقتی که اهل خونه خوابن و کسی دیگه باهات کاری نداره . زندگی به سبک جغدا یا شایدم خفاشا یا کرمای شب تاب! اونوقت یه لیوان گنده چایی تازه دم با شکلات و یک آهنگ یا دکلمه قشنگ و نشستن پای لپ تاپ و سکوت شب.
من عاشق امتحان کردن چاییهای مختلف هستم. همیشه کلی چای با طعم های مختلف توی کابینت آشپزخونه ما پیدا میشه وزمانی که ملبورن زندگی میکردیم یکی از تفریحهای من رفتن به یک مغازه چایی فروشی بود که 365 نوع چای داشت!
القصه این ساعتهای انتهایی شب اینقدر خوبن که من همیشه حیفم میاد که از دستش بدم و برم بخوابم. این عادت از سال کنکور شروع شد که با دکلمه های خسرو شکیبایی و احمد شاملو آخرهای شب کتاب توماس و هالیدی میخوندم
یه جور خلسه خوبیه یا شایدم کشف شهودی خویشتن خویش! پیدا کردن "خود" بعد از یک روز شلوغ و پرسر و صدا! بعد که میری بخوابی خیالت راحته که "خود"تو گم نکردی همین جا بیخ گوشت خوابیده!
اینجوری کمتر دلت واسه خودت تنگ میشه ولی تنها بدیش اینه که صبحا مجبوری مثل نیمرو چسبیده به ماهیتابه از رختخواب جدا شی!
بهانه های دلخوشی به همین آسانی است!
دوشنبه این هفته روز تولد یک انسان بزرگ بود! اگه پیغمبرا رو بجای اینکه خدا انتخاب کنه مردم انتخاب میکردن میشد گفت که پیغمبر قوم خودش بود.صاحب این جمله معروف:" من رویایی دارم". گاندی قوم سیاه پوست. دکتر مارتین لوترکینگ. اگه خواستین بیشتر در موردش بدونید وبلاگ سهند رو بخونید که با قلمی جذاب خلاصه ای از زندگیش رو گفته.
انسانی رو تصور کنید که جرات داشته باشه که در اوج تحقیر ها بلند پروازانه رویا پردازی کنه. اونهم نه فقط برای خودش بلکه برای کشورش. بعدش با همون شجاعت بره وسط میدان شهر و جار بزنه : " ای جماعت من رویا پردازی میکنم" و از چیزهایی حرف بزنه که در زمان خودش از دو نفر فقط ممکن بود شنیده بشه: یا طرف خل وضع باشه و یا بسیار باهوش و کاریزماتیک .
و این رویاش رو بتونه در ذهن یک ملت طوری جا بده که سالها بعد از مرگش رویاش هنوز زنده و قوی بمونه که به حقیقت بپیونده!
کم چیزی نیست! فکر کنید آدمای معمولی وقتی میمیرن یک سال بعد هیچ کس حتی یادی هم ازشون نمیکنه چه برسه به رویاهاشون!
پیغمبرای معمولی وقتی با قاطعیت خلاف عرف جامعه یه حرفی میزدن حداقل دلشون به یک قدرت پس پرده خوش بود. خیالشون راحت بود که یه خدایی هست که هواشون رو داره و سفارشی واسشون خدایی میکنه و اگه کسی به حرفشون گوش نداد دچار قهر الهی میشه و سنگ میشه و فلان و بیسار...
ولی وقتی یک آدم معمولی با قدرتی کاملا معمولی و بدون هیچ گونه پارتی بازی خداوندی پامیشه و از رویاهاش با مردمش حرفهایی رو میزنه که در زمان خودش عجیب غریب بوده و تا لحظه آخر عمرش به رویاهاش وفادار بوده و بخاطرشون مرده باید گفت :
" روحت شاد ای مرد. ای کاش هر ملتی عوض شونصد تا پیغمبرِ یه مرد بزرگی مثل تو داشت که با قومش از آرزوهای بزرگ حرف بزنه وبخاطر همون آرزوهای بزرگ بمیره. "
دلم نمیخواد چیز دیگه ای بنویسم. فقط دوست دارم طعم آرزوهای یک بزرگمرد رو همراه با چای ماسالا زیر دندونم مزه مزه کنم......

Monday, January 17, 2011

دوستان فقط به طور مفید و مختصر خواستم یک شفاف سازی کنم.
نوشته های من تا حدودی بر اساس تفکرات خودمه و ممکنه که 100 درصد واقعیت نداشته باشه. یعنی ممکنه چیزی رو در چند مورد دیده باشم و بعدش یه داستانی واستون سرهم کنم که همش رو در بر بگیره. همونطور که در بالای صفحه اشاره کردم زیاد دنبال مصداق واسش نگردین چون ممکنه که پیاز داغ یه جریان رو زیادتر کرده باشم.
دوپم اینکه نوشته های اخیر من بیشتر روی نقاط منفی دست گذاشته بودن ولی این به این معنی نیست که من کلا آدم منفی بافی هستم و خوبی خوبانی که توی سفرم دیدم رو نادیده میگیرم.
همونطور که گفتم خاطرات خوبش مال خودمه چون متعلق به آدمایی است که در طول زندگیم گلچین کردم و این آدما هر جای دنیا هم که باشن عزیزن و محترم. و اگر دلیلی برای بازدید از وطن هست قطعا همین آدما هستن.
دوستانی که مثل جزیره های کوچک وسط دریای حیرانی من هستن که میتونم در هر بار که برمیگردم بهشون پناه ببرم و باور کنم که هنوز در این خاک جایی دارم برای بودن حتی اگه موقتی باشه.
دوستی هایی که متعلق به قریب دو دهه قبله ولی همچنان پابرجا و محکمه. دوستانی که علیرغم مریضی-ِ اسباب کشی- کار و مشغله زیاد - امتحان بچه هاشون - داغداری و خیلی مشکلات دیگه برای من وقت گذاشتن و همچنان با دوستی های گرمشون دل منو گرم کردن.
این دوستیها هیچ ربطی به چیزهایی که من مینویسم نداره و از استثنا هایی هستن که به ندرت میشه شاهدش بود.
به ندرت میشه صمیمیت رو بعد از گذشت زمان طولانی در دوستی های مدرسه و دانشگاه پیدا کرد . و داشتن چنین دوستان صمیمی از نعمتهایی است که من از داشتنش به خودم میبالم.
چیزهایی که من مینویسم برآیند کل دیده های من هستن از جامعه ای که قبلا عضوی ازش بودم و تغییراتی که در طول دوران غیبتم شاهدش بودم و این نتیجه گیری هیچ ربطی به روابط خصوصی من در این جامعه نداره.

Friday, January 14, 2011

فرازهایی از سفر به مام میهن

در تاکسی:
مسافر: آقا چقدر میشه؟
راننده آژانس: 7000 تومن
- آقا من همین راه رو 2 ساعت پیش اومدم با آژانس 5500 دادم چرا برگشتش میشه 7000 تومن؟
راننده آژانس: خانم ببین تاکسی متر انداخته 6500
- مسافر: خوب باز هم چه ربطی داره به 7000 تومن؟
- اون 500 تومن هم حق ترافیکه.
مسافر: اقا ترافیک به من چه؟مگه من مسول ترافیکم؟ مگه من حقتو خوردم که میخوای از حلقوم من درش بیاری؟ برو حقتو از کسی بگیر که حقتو خورده!
- درست میفرمایید خانوم شما همون 6500 رو بدید.
_________________________________________

در مهمانی دوستانه:
خانمی به یکی از دوستان قدیمی که کنارش نشسته
--: زی زی جون زیر چشمات داره چروک میافته ها. این خطوط رو ببین. اینا روز به روز عمیقتر میشه.
-- زی زی: اه؟ راست میگی؟ به نظرت برم بوتاکسشون کنم؟
-- یکی دیگه از دوستان: نه قیافه ات رو مصنوعی میکنه بوتاکس نکنیا
زی زی تو فکر فرو میره ....
-- من: برو بابا تو به اینا میگی چروک؟ خطهای منو
ببین! منهم زیر چشمم خط داره.ببین! خط خنده است. طبیعیه
-- خانم اول: اوه اوه! آره چشمای تو که زیرش خیلی خط عمیقی داره!
-- من (با خنده و کنایه): وا! تو به این پوست برگ هلوی من ایراد میگیری؟ امگه میشه نخندم چونکه چروک زیر چشمم درست میشه؟
ولی زی زی تا آخر مهمونی توی فکر بود . ای کاش این خانوم عوض گیر دادن به چروک زیرچشم مردم خودش یه فکری واسه شیکم ورقلمبیده اش میکرد که از توی لباس زده بیرون!
_________________________________________
در آرایشگاه:
آرایشگر در حال بند انداختن به مشتری اول:
-- وای چقدر پوستت شله همش میاد زیر بند.
به مشتری بعدی:
-- وای چقدر موهات نازکه!
به بعدی:
-- وای چقدر موهات کم پشته!
به بعدی:
-- وای چقدر ابروت پره!
و من با خودم فکر میکنم چرا تو این مملکت همه دوست دارن عیب و ایرادهای همدیگه رو های لایت کنن و حال همدیگه رو بگیرن؟ بیخود نیست بازار ژل و کرم و ماسک و بوتاکس اینقدر اینجا داغه! همه
مجبورن به اندازه هنرپیشه های هالیود به خودشون برسن تا از گزند چرندیات دیگران در امان باشن .
_________________________________________
در پارک:
مادرخطاب به دخترش: دخترم بیا این سویشرتت رو بپوش
دختر: نه مامان گرممه
و من در حالیکه چشمام در اثر شنیدن لغتی عجیب و غریب به نام "سویشرت" گرد شده بود از مادر پرسیدم که این " سویشرت" آیا خوردنی است یا پوشیدنی که من به این عمر چندین و چند ساله ام نشنیده ام.
مادر در حالیکه نگاه "های کلاس" اندر عمله ای به من کرد گفت: وا! شما نمیدونین چیه؟
و سپس جلیقه فلیسی کلاه داری را از کیفش در آورد و گفت:
اینها اینه!

آقایون خانوما اگه کسی منبع و مبدا این کلمه رو میدونه لطفا من رو از تیرگی نادانی نجات بده چون تا جایی که من میدونم در انگلیسی هم به همچین گارمنتی میگن " فلیس جکت" و برای من که زمینه کارم در این رابطه است و قاعدتا باید اسم تمامی منسوجات رو بدونم مایه بسی شرمساری و سرافکندگی است که مثل مجسمه بلاهت رفتار کنم.
________________________________________


حدس بزن چه کسی برای شام میاید :
یکی دیگه از هیجانات مهمانی ها در ایران اینه که میزبان تا ساعت 9 شب نه تعداد مهمانها رو میدونه و نه میتونه تخمین بزنه.
یه جور هیجان جالبی است مهمانی گرفتن در ایران (در حد تیم ملی). 20 نفر رو دعوت میکنی که ساعت 6-7 در محل مهمونی حاضر باشن. 15 نفر جواب میدن که میان و برای 5 نفر که تلفنشون رو جواب نمیدن پیغام میذاری و اس ام اس میفرستی و ایمیل میزنی ولی هیچ جوابی ازشون نمیگیری. امیدواری که اگه نمیومدنی بودن حداقل بهت جواب میدادن.
جهت احتیاط به اندازه 17 نفر غذا سفارش میدی.
روز مهمونی تا ساعت 6.5 دو تا مهمونت پیداشون میشه. ساعت 8.5 هفت هشت نفر دیگه پیداشون میشه. (میشه حکایت اون جوکه که یادت نمیاد با 7 نفر ساعت 20 قرار داشتی یا با 20 نفر ساعت 7)
ساعت 9 نمیدونی که به سر بقیه مهمونات چی اومده نمیدونی که باید شام رو سرو کنی یا همچنان سر مهمونات رو با قاقالی لی گرم کنی.
آخر مجبور میشی به تک تکشون زنگ بزنی ببینی که کجا گیر کردن.
2 تاشون گوشی رو ور میدارن و میگن که نمیان ببخشید که نشد خبر بدن! بهرحال گرفتاریهای خودشون رو دارن و تو باید بفهمی که مهمونا بیکارکه نیستن دم به دقیقه بهت زنگ بزنن و مثل جی پی اس بگن کجان واز حضور یا عدم حضورشون خبرت کنن.
بقیه گوشی و بر نمیدارن. خلاصه آخر مجبور میشی ساعت 9.5 شب شام رو سرو کنی یه جای لق هر کی که دیر کرده.
2 روز بعد کسانی که ناپدید شده بودن یهو بهت زنگ میزنن که : اه! ببخشید این 2 روزه نه تلفن ما آنتن میداد و نه ایمیل چک میکردیم و نه حالمون خوب بود. تو هم مجبوری لبخند ابلهانه بزنی و بگی خواهش میکنم قصد این بود که دور هم باشیم. نمیتونی که بعد شونصد سال اومدی یقه مردم رو بگیری
فقط اشکالی که داره تو میمونی و غذای مونده به اندازه 7-8 نفر که مجبوری خودت زحمتش رو بکشی و شونصد بار تلفن بازی در زمان مهمونی که قراره زمانی باشه در کنار کسانی که اومدن تو رو ببینن نه به دنبال کسانی که قرار نیست بیان قیافه منحوس تو رو ببینن.
میگم اگه خط اینترنت وموبایل در ایران خوب کار میکرد مردم چه خاکی تو سرشون میکردن؟
حالا میدونم با گفتن این حرف خیلی از شما دوستان که وبلاگم رو میخونید ازم دلخور میشین ولی فقط خواستم راست و حسینی بگم چقدر به میزبان هیجان وارد میشه.
__________________________________________________________
در یکی از رستورانهای جاده کرج:
پلاکاردی با این عنوان: " ورود افراد بد حجاب و مجرد ممنوع"
-) آقا از کی تا حالا مجرد بودن گناهه؟ پس مجردا کجا باید برن؟
-) صاحب رستوران: خانوم نه هر مجردی. اینجا بعضی خانومای مجرد بد حجاب میان با مانتوهای باز و بلوزهای کوتاه تا نافشون معلومه . اینجا محیط خانوادگیه. یارو با خونواده اش اومده محو این این خانوما میشه بعدش همسرش بهش برمیخوره یه لقمه غذا کوفتشون میشه ! مثلا یه روز اومدن تفریح!
با خودم فکر میکنم اگه یه جایی بذارن که این خانوما برن نافشون رو نشون بدن دیگه بدبختا مجبور نیستن هی بیان اینجا نافشون رو نشون بدن!
یه جایی که برای این آقاهای متاهل هیز ممنوع باشه و فقط جوانان مجرد بیچاره چشم و گوش بسته اجازه داشته باشن برن.
_______________________________________________

نه اینکه فک کنید همه خاطراتم اینجوریه ها! خاطرات خیلی معرکه هم داشتم ولی ترجیح میدم واسه خودم نگهشون دارم چون در وصف خوبی و ماهی و جیگری و گلابتونی ما ایرانیها هممون زیاد میگیم و گوشمون از حرفای قشنگ خودمون پره و نیازی به بازگویی نیست. یکی رو لازم داریم که از زاویه دیگه ای هم صفات ناخوشایندمون رو بگه ولی معمولاهمه از زیرش در میرن چون سر این کیسه رو که باز کنی به همهمون برمیخوره ولی من ترجیح میدم نقش دشمن نسبتا دانا رو بازی کنم تا دوست نادان.

Wednesday, January 12, 2011

شادیهای کوچک بی بهانه

دیروز اومدم یکم زر زر و عر عرکنم و غر بزنم و از سختیهای این محیط جدید بگم و تعریف کنم که چقدر سخته که آدم کاملا ایزوله بشه و هیچ انگیزه ای برای این نداشته باشه که حتی صبحا که پا میشه صورتشو بشوره و تا لنگ ظهر با پیژامه خونه رو متر نکنه.
تلوزیون رو روشن کردم و اپرا با چند نفر که حوادث وحشتناکی تو زندگیشون رخ داده بود و تونسته بودن شرایط بحران رو بگذرونن مصاحبه داشت .وقتی دیدم این آدما چطوری با چنین مشکلات وخیمی مثل مرگ فرزند دست و پنجه نرم کردن تصمیم گرفتم که خفه خان بگیرم و یه چیز دیگه براتون بلغور کنم.
آخه جونم واستون بگه که یکی از لذتهای کوچیک زندگی من اینه که صبح پاشم دوش بگیرم موهامو سشوار بکشم و لباس خوشگل تنم کنم و برم سراغ کار و زندگیم. البته این خوشی رو چند سال بعد از خروج از ایران کشف کردم . و حتی تا چند سال اول نمیدونستم بجز شلوار لی و تی شرت دیگه چی میشه پوشید!
نوجوانی ما زمان مزخرفی بود. زمان ایدئولوژیهای ابلهانه غیرکارامد! جامعه مظاهر رو در وجودمون سرکوب کرد.اینقدر اسیر معانی شدیم که مظاهر رو فراموش کردیم. توجه به ظاهر و لذت بردن کودکانه از زیبایی های طبیعی وجودمون که در بچگی خیلی خوب بلد بودیم در وجودمون مرد. قدرت لذت بردن از خودمون که بطور فطری بلد بودیم در طول 8 سال دفاع مقدس در ما شهید شد! و این آغازی بود که جشن شادیهای کوچک زندگی رو ترک کنیم.
یهو یه روز تابستونی خاطرات دوران کودکی و لذت " درس آپ " کردن رو به خاطر آوردم و دوباره بچه شدم و شوق پوشیدن گردنبندهای رنگ و وارنگ و لاک زدن به ناخنهام به سراغم آمد. به یاد بچگیا که یواشکی رژ لبهای مامانها رو برمیداشتیم و جلوی آینه خودمون رو گل گلی میکردیم و بعدش رژهای شکسته رو میچپوندیم توی لوله رژ و درشون رو میبستیم که گندش در نیاد.
روزهایی که کفشهای مامانها رو میپوشیدیم و بزور سعی میکردیم با پاشنه های بلند راه بریم.( البته هنوز هم در راه رفتن با کفشهای پاشنه بلند به همون اندازه ناشی هستم و پس از تلاشهای بیهوده تصمیم گرفتم بیخیال کفش پاشنه بلند بشم مگر در زمانهای فوق اضطراری!) یادم افتاد که چقدر راحت خودمون رو زیبا میدیدیم.
و این روزی بود که من با خودم دوباره آشتی کردم. دیگه نه دماغم رو بزرگتر میدیدم و نه خودم رو چاقتر کوتاهتر بیریختر یا کج و کوله تر ازچیزی که واقعا بودم. یه جور کشف حقیقت شهودی...
در مورد نسل بعد از ما این قضیه متاسفانه حادتر شد. چون اونا قبل از اینکه با خودشون آشتی کنن ِ جامعه درگیر توجه بیش از حد به ظواهر شد و در نتیجه نسل بعد از ما بجای لذت بردن از وجودشون درگیر وسواس کمالگرایی شدند و خودشون رو زیر تیغهای جراحی زیبایی تکه پاره کردند.
القصه فعلا این روزا و در این جای جدید این شادی کوچیک زندگی من بهانه ای برای ظهورنداره.
بعدا توی پستهای جدید بیشتر براتون مینویسم. نظرهای یک جهان سومی که بعد از تجربه جهان اول جهانهای تازه ای رو داره کشف میکنه.
واسه خودم هم کمی تا قسمتی عجیبه واسه همین بود که نیاز به زمان داشتم تا بهتر بتونم واسه خودم تحلیلشون کنم.