Sunday, September 26, 2010

کوچ


و ياد مي‌گيري که مي‌تواني تحمل کني
که محکم هستي / که خيلي مي‌ارزي

و مي‌آموزي و مي‌آموزي

با هر خداحافظي
ياد مي‌گيري


زن گفت پاییز رسیده. از لای چادر به درختای بیرون نگاهی کرد. یکی دو برگ زرد چرخی زدند و افتادند. باد میوزید. ولی این بارباد بوی کوچ میداد. بوی هزیمت. بوی رفتن. بوی سفر....

هر دو میدانستند که هنگامه هنگامه کوچ است. بروی خود نمیاوردند که میترسند. دلهره را در پشت لبخندی سرخ پنهان کرده بودند که زردی رویشان را بپوشاند.

کندن و رفتن , گذاشتن و گذشتن هیچوقت آسان نبود حتی بعد از اینهمه دفعه.

فریاد "هی هی" باد از دور میامد. گویی رمه را به سمت دشت میراند . دیگربه یاد نداشتند که آنها بودند که رمه را با خود میبردند یا این رمه بود که آنها را در پی اش از جایی به جای دیگر میکوچاند؟

چه فرقی میکرد؟ مهم این بود که کوچ طالع شان بود و کوچیدن عین زندگی.

این بار باد منادی دشتهای گرم و شنهای سوزان بود. باید رفت.

"دشتها نام مرا میخوانند

کوهها شعر تو را میجویند"


مرد به نهال بیرون چادر نگاهی انداخت. پس از او چه کسی نهالش را آب خواهد داد؟ چه کسی میوه اش را خواهد خورد.

هنوز ریشه نگرفته. هیچوقت ریشه نمیگرفت هیچ کجا. مثل خودش که ریشه اش را مثل گلهای بنفشه با خود به این سو و آنسو میبرد.

مرد گفت: " من پیش میروم. نابلدیم. راه ناآشناست. با رمه نیمتوان بیگدار به آب زد. راه را هموار میکنم و پس من تو بیا. دیر نکنی تا به سرما و تاریکی نخوری."

دست بر زانو گذاشت و چادر را ترک کرد.

زن به اطراف نگاه کرد. گله سر و صدا میکرد گویی آنها هم دل نگران کوچ بودند. چادر را باید جمع کرد.

گلیمها ِ دشکچه هاِ مخده هاِ تشت و دیگ و مشک ....

وای چقدر کارمانده بود. هوا رو به تاریکی است باید عجله کرد.

زن وقت رفتن گوشه ای از گیس بافته خود را برید و زیر نهال چال کرد. چند گیس چند نهال چند جا و چند بار زیر خاک های این دیار به نشان یادگار دفن شده بودند؟ خاک چندین سرزمین تکه ای از او را نشان داشتند؟


"دورها آوایی است که مرا میخواند....."


خورشید به افق نزدیک شده بود و صدای رمه و "هی هی" زن در پس و پیچ کوه گم میشد......


Thursday, September 23, 2010

مادر

"با الهام از یک ماجرای واقعی و با تقدیم به مردخای وانونو"
داستانی از "رضا جواهردشتی"

" لطفا نظرتان را در مورد این حادثه دلخراش بگویید" خبرنگار میکروفون بدست منتظر بود.
همه منتظر بودند تا ببینند هانا چه میگوید. خبرنگار اصرار میکرد: " بگویید که فاجعه مرگ دخترتان را به دست این مزدوران فلسطینی که با بستن بمب به خودشان به مردم بیگناه حمله میکنند چگونه میتوان تفسیر کرد!"
هانا لحظه ای به چهره خبرنگار نگاه کرد. بی اختیار به یاد چهره شوهرش " شمعون" افتاد که چطور با همین چهره منقبض و خشمگین برای جوانان پرشور یهودی موعظه میکرد و با تفسیر آیات تورات دشمنی همیشه جاوید یهودیان و فلسطینی ها را به یادشان می آورد. آن سالها هم او و هم شمعون هر دو جوان بودند و پر از هیجان. جنگ سه روزه تازه به پایان رسیده بود و ماشین جنگی اسراییل با قدرت هرچه تمامتر هر مانعی را که در جلویش پیدا میشد میکوفت و میروفت.
اما جنگ هم شمعون و هم دو پسرش را از او گرفته بود. نمیدانست چرا با اینکه هر روز و هر شب برای زنده برگشتن شوهر و بچه هایش دعا کرده بود یهوه آنها را از او گرفته بود. تنها امیدش دخترش بود. هیچ وقت درد زایمانی را که برای " هیلدا" کشیده بود را فراموش نمیکرد!
در آن سالهای دور خوشی وقتی که هنوز شمعون و پسرها زنده بودند شیرین زبانی های دخترک چه زیبا بود! آه آن روزهای دور پر از خوشی!
در بازار پیزن عربی بود به اسم " ام یاس" که کارش فروختن زیتون بود. هانا و ام یاسر با هم دوست شده بودند. همینطوری. از آن دسته دوستیهای زنانه ای که در هنگام خرید و انجام امور روزمره پیش میاید و مردان از آن چیزی درک نمیکنند.
پیرزن خاطره دوری از مادر هانا را برایش زنده میکرد. یک روز که هانا به بازار رفته بود شنید که ام یاسر چند روز است که به بازار نیامده. علت را که جویا شد گفتند که در غم از دست دادن تنها پسرش در حمله سربازان اسراییلی به محله شان پیرزن دیوانه شده. نه آب میخورد و نه غذا.
هانا بی اختیار اشک در چشمانش حلقه زد گویی مادر خودش را از دست داده است....

خبرنگار میکروفن به دست منتظر بود. هانا لحظه ای به او نگریست بعد به چهره های همه کسانی که اطرافش را گرفته بودند نگاه کرد. تو گویی همه منتظر بودند که هانا در اوج مصیبت از دست دادن تنها امید زندگیش همزبان با آنان فریاد انتقام سر دهدو خواهان خون بهای فرزندش شود..
اما در آن لحظه که ام یاسر را به یاد آورده بود در واقع تصمیم خودش را گرفته بود. دیگر از این دنیای مدانه خشن که همچو حیوانی وحشی از خون همسران و فرزندانشلان تغذیه میکرد و وز به روز فربه تر و عاصی تر میشد اطاعت نمیکرد.
او ِ ام یاسر و دیگر مادران نباید تسلیم دنیای دروغین و وعده های پوچ و توخالی سیاستمدارانی کند ذهن و منفعت طلبی میشدند که از خون فرزندان آنها برای پیشبرد مقاصد ابلهانه و شومشان استفاده میکردند!
....

هانا نفس عمیقی کشید. مستقیم به چهه خبرنگار خیره شد و گفت: " گر چه برای مرگ دخترم آن هم به این صورت دلخراش تا پایان عمر سوگوار خواهم ماند اما اگر ما فرزندان آنها را نکشیم آنها نیز از فرزندان ما نخواهند کشت. اگر ما مادران فلسطینی را داغدار نکنیم آنها نیز مادران اسراییلی را سوگوار نخواهند کرد!"

صورت خبرنگار و همه آنهایی که اطراف هانا بودند از خشم و غضب و حیرت در هم کشیده شده بود. در آن میان فقط دختر خبرنگار جوانی با چشمان ترش لبخندی از محبت به روی هانا زد.تازه دیروزتولد بکسالگی دختر خود را جشن گرفته بود....

2005 ملبورن

Wednesday, September 15, 2010

ای که دستت می رسد کاری بکن


اینجا چشمها و دستان کوچولویی در انتظار محبت هستن ،

فرصت کمک کردن به خودتون رو از دست ندید ....

شماره حساب زیر توسط ایمیلی بدستم رسید. اگر تهران هستین وخواستین کمک نقدی بکنید میتونید خودتون پیگیری کنید و از نزدیک آشنا بشین.

آدرس: اتوبان نواب جنوبی. بزرگراه شهید تندگویان. خروجی پل یاخچی آباد. خیابان بهمنیار. خیابان آموزگار.شیرخوارگاه حضرت رقیه.

تلفن: 55500700 و 55030500 مسول مشارکتهای عمومی خانم سلمانی


شماره حساب بانكي:0106254590002 بانك ملي بنام آقايان نظر پور و فخاريان و خانم پاليزوان
مواد مورد نياز بترتيب اولويت
مواد غذايي شامل برنج ،قند،چاي،مرغ،روغن،تن ماهي،حبوبات و ...
تنقلات مانند كيك و بيسكويت و ....
مواد شوينده شامل پودر دست و ماشين ،مايع ظرفشويي،دستمال كاغذي دستكش يكبار مصرف،دستمال مرطوب ،نايلون گره اي،پوشك
ملحفه سفيد و گل دار
لباس
حتما اين موارد بايد نو باشند ،تعداد بچه ها 90 نفر از نوزاد تا 6 سال مي باشد

Tuesday, September 14, 2010

به یاد او


بنام خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه

خدایا! به تماشا سوگند ِ آرزویمان را در یافتن آرزوهای بزرگمان برآورده ساز
ای غایت خواست هر خاکی! ای آفریدگار هر پاکی! آن غم موزون ازل را کاین همه شعر ها برایش سروده اند در جانم ریز
ای بخشنده هر نعمت! ای بخشایشگر به صد رحمت! بیفزا مرا دوستانی بهتر از آب روان
ای "نزدیک ترین"! یاری کن تا چنان به خویش بپردازم که در هنگامه دست و میوه ِ لرزش انگشتانم نه شور ربایش که عطش آشنایی باشد.
ای اوج بینایی! ای محض دانایی! یاری کن پلکها را بتکانیم و براستی بدانیم که جور دیگر باید دید.
ای عزم و حذر! ای رب سفر! به من بیاموزان با همه بایستگی هایش که چه سان میتوانم وسیع باشمِ سر بزیر و سخت
ای لطیفترین! در شادی و سختی زندگی همگام ما باش که نه در سختی عاجز شویم و نه در آسانی به خود غره
ای آسمانی ترین! یاریمان ده تا عشق بندگانت را در دل بپروریم. عشقی آمیخته با علو طبع و عزت نفس آنچنان که تو عاشقی
ای عزیزترین! به ما بباوران که با وجود همه ضعفها و شکستها و نقصهاِ با ارزشیم و یاریمان ده که ازش خود را بدانیم و بپرورانیم
یا رب! پس ار هر بار افتادن قدرت ایستادنی استوارتر به ما عطا کن.
ای رحیم ترین! یه ما بباوران که هر چیز شکسته از ارزش میافتد الا دل و یاریمان ده که ارزش این دل شکسته را بدانیم و باور کنیم که ایمان بعنی " ما و مهربانی تو" و دریابیم که تو هنوز و همیشه دوستمان داری و راضی نمیشوی که بنده ناچیزی عاصی شود به غیر تو رو آرد

خدایا! دوستت داریم ِ دوستمان داشته باش وخود نگفته نیازمان را بخوان و اجابت کن که زبان از شرح عاجز است
پروردگارا! آبرویت را به عاریت میگیرم. باشد که اگر بهشتی باشد آنجا به تو یازگردانمش. . .


.

تنها دو کلمه کافیست

گاهی اوقات تنها دو کلمه کافیست که زیر بنای ذهنی انسان رو بهم بریزه. تنها دو کلمه که کل وجودت رو به سخره بگیره و بهت دهن کجی کنه. تنها دو کلمه که ازت یک علامت سوال بزرگ بسازه.

قفسه ها پر بود از قبضهای پرداخت شده کارت پستالهای عیدهای گذشته و مجله های چندین بار خوانده شده که جا رو برای چیزهای دیگه تنگ کرده بودن. دسته دسته کاغذها رو برداشت و با یک نگاه سرسری روانه سطل آشغال کرد
چه حس خوبی بود رها شدن از چیزهایی که نمیدونی کی بدردت میخورن. رها شدن از وسابلی که برای روز مبادایی که نمیدونی کی میاد نگه داشته بودی .قفسه ها یکی بعد از دیگری خالی میشد و فضا رو برای چیزهای بدرد بخور باز میکرد.
با احساس فتح و سبکبالی دسته دیگری برداشت که روانه آشغالدونی کنه که بین کاغذها یگ برگه تا خورده خود نمایی کرد و با زبان بی زبانی متمایز بودنش رو از بقیه فریاد میکرد. برگه رو برداشت و باز کرد. یک نامه بود از اون نامه هایی که آدم واسه دل خودش مینویسه. از اونایی که یهو به مغز خطور میکنه. از اونایی که مینویسی که احساس اون لحظه رو ثبت کنی.
نامه به خط همسرش بود. به شیوه نامه هایی که هر از گاهی برای هم مینوشتن. بی اختیار شروع به خوندنش کرد. نمیدونست که همسرش این نامه رو کی براش نوشته بوده. چرا یادش نمیامد که این رو خونده باشه؟ شاید اصلا یادش رفته بود که بهش بده. شاید هم بهش داده بود ولی فراموشش کرده بود. پس لای این کاغذهای بدرد نخور چیکار میکرد؟
مضمون نامه گرمی لحظه های هم آغوشی شان بود. لحظه های ناب دو نفره. تجربه های زیبای یکی شدن. هم نفس شدن. البته با کمی تفاوت که اینو به حساب خلاقیت همسرش در سبک نوشتارش گذاشت.
با خودش فکر کرد چقدر زیباست ثبت این لحظه ها. چون سالها بعد هم با خوندنش میتونی گرمی اش رو حس کنی.طوریکه هیچوقت از خاطرت نره.
به جمله آخر نامه رسید. دو کلمه پایانی در گوشه سمت چپ برگه. دو کلمه کوچک که نوشته بود:
".... وای لاله

Thursday, September 9, 2010

اشکال شرعی


ارسالی از مهدی محمدی-سوئد

یکی از چیزهایی که این طرفها به وفور یافت می شود، بچه‌های کم سن و سالی هستند که متولد و مقیم خارج از ایرانند، به ظاهر ایرانی اند، اما هیچ شباهتی به ایران و ایرانی ندارند. بسیاری از آنها حتی زبان فارسی را هم بلد نیستند و برخی از آنان که می توانند دست و پا شکسته منظورشان را برسانند، چیز زیادی از ایران نمی دانند.

چند وقت پیش به همراه دوستی که خیلی برای مترقی نشان دادن سیمای جمهوری اسلامی احساس وظیفه می‌کند، منزل یکی از دوستان بودیم که یک فرزند ۱۶ ساله داشت با همان تفاسیری که ذکر شد. گویا این هموطن ۱۶ ساله به دیدن یکی از مسابقات ورزشی در سوئد رفته بود که بانوان ایرانی هم در آن شرکت داشتند. نوع پوشش بانوان ایرانی سوالاتی را در ذهن این هموطن ۱۶ ساله و دیگر دوستان وی ایجاد کرده بود که وی را بر آن داشت تا آن سوالات را با یک ایران شناس متبحر!! در میان بگذارد.

از آنجایی که بنده اعتقاد دارم ملاقه فرو کردن در بعضی چیزها اصلا خوب نیست و باعث می‌شود تا بوی بد آن به مشام همه برسد، سعی کردم تا موضوع بحث را عوض کنم اما این دوست ما با نادیده گرفتن توصیه‌های ایمنی و به قصد تنویر افکار عمومی، به جنگ نوجوان ۱۶ ساله‌ای رفت که با سوالات ساده و بی‌آلایش خود به ما فهماند که بایدها و نبایدهای امروز ایران از چنان منطق بی‌پشتوانه‌ای برخوردارند که حتی از قانع کردن یک نوجوان ۱۶ سالهء سوئدی هم ناتوان است. توجه شما را به این سوال و جواب جلب می‌کنم:

- میگم خانومای ایرانی تو ایران هم مجبورن با همین لباسا ورزش کنن یا فقط وقتی که از ایران میان بیرون باید اینا رو بپوشن؟

نه تو ایران مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن.

- یعنی اگه شما اونا رو بدون این لباسا ببینین اشکال نداره؟

- من این رو گفتم؟

- آره دیگه، خودت گفتی تو ایران مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن.

- اونا مجبور نیستن این لباسا رو بپوشن واسه اینکه آقایون اصلا نمی‌تونن ورزش کردن خانوما رو ببینن، چون دیدن ورزش اونا با این لباسا هم اشکال داره.

- ولی اینجا که اشکال نداره.

- خب، اونجا داره.

- چرا؟

- چون ما می‌خواهیم خانوم‌هامون در مسابقات جهانی شرکت کنن، ما که نمی‌تونیم به اینا بگیم آقایون نگاه نکنن ولی تو کشور خودمون می‌تونیم بگیم.

- اینکه آقایون ورزش خانوما رو ببینن، اشکالش واسه خانوماست یا آقایون؟

- واسه هر دو.

- اگه واسه خانوما هم اشکال داره، پس چرا خانوما میان اینجا تا آقایون خارجی نگاشون کنن؟

- واسه اینکه اشکالش این قدر نیست که ما خانوم‌هامون رو از مسابقات جهانی محروم کنیم.

- اشکالش چقدره؟

- نمی دونم .

- پس فقط آقایون ایرانی نباید ورزش کردن خانومای ایرانی رو ببینن؟

- احتمالا.

- ولی اینجا آقایون ایرانی میان ورزش خانومای ایرانی رو می‌‌بینن.

- کیا؟

- ورزشکاران مرد ایرانی و اعضای سفارت.

- خب اینا میان تا تیم بانوان رو تشویق کنن.

- مگه تو ایران آقایون واسه چه کاری میرن ورزشگاه؟

- خب اونجا به اندازهء کافی خانم هست که تشویق کنن.

- یعنی اگه خانم‌ها برای تشویق به اندازهء کافی نبودن، آقایون می‌تونن برن تشویق کنن؟

- نه.

- یعنی فقط آقایون ایرانی که تو ایران زندگی می‌کنن نمی‌تونن برن ورزش خانوم‌های ایرانی رو ببینن؟

- ولش کن بابا. راستی می‌خواهی چی کاره بشی؟

اما از آنجایی که این هموطن ۱۶ ساله دوست ما را با سفیر ایران عوضی گرفته بود، اصلا ول کن معامله نبود.

- میشه بگی اشکاله دیدن ورزش خانوما چیه؟

- مشکل شرعی داره.

- شرعی یعنی چی؟

- شرعی یعنی دینی.

- چرا؟

- ببین عزیزم، شاید تو این کشور این چیزا عادی باشه اما تو ایران عادی نیست. به همین خاطر ممکنه آقایون با دیدن این چیزا به مشکل بیافتن.

- چه مشکلی؟

- ممکنه به گناه بیافتن.

- یعنی شما هم ممکنه با دیدن مامان من به گناه بیافتی؟

- مگه مامان تو ورزشکاره؟

- آره.

- جدی؟ نه خب.منظورم اونا بود.

- اونا کی هستن؟

- اونایی که این قانون رو گذاشتن منظورشون این بوده که ممکنه بعضی از مردا به گناه بیافتن نه همه شون.

- تو کشور شما واسه اینکه بعضی از مردا به گناه نیافتن، جلوی همهء مردا رو می گیرن؟

- آره.

- خب دیدن ورزش خانوما از تلوزیون که بیشتر می‌تونه آقایون رو به گناه بندازه، چون تلوزیون تصویر بسته‌تری نشون میده.

- من گفتم که ورزش خانوما از تلوزیون پخش میشه؟

- مگه نمیشه؟

- نه.

- پس اون خانومی که نمی‌تونه بره ورزشگاه چه جوری ورزش خانوما رو می‌بینه؟

- احتمالا نمی‌بینه.

- این جوری که هیچ تبلیغی برای ورزش خانوما نمی‌شه و بتدریج خانومای کشور علاقه‌مندی خودشون رو به ورزش از دست میدن.

- نه بابا، این طورا هم نیست.

- من اگه جای خانوم‌های کشورتون بودم در اعتراض به این مسأله دیدن مسابقات ورزشی آقایون رو تحریم می‌کردم.

- کی به تو گفته که خانوما می تونن برن ورزش کردن آقایون رو ببینن؟

- مگه نمی تونن؟

- نه.

- چرا؟

- چون اون هم مشکل شرعی داره.

- یعنی تلوزیون شما اصلا ورزش رو پخش نمی کنه؟

- چرا ورزش آقایون رو پخش می کنه.

- این که خانوم‌ها ورزش آقایون رو از تلوزیون ببینن که بدتره.

- چرا؟

- وقتی که من به استادیوم میرم با خودم یک دوربین هم میبرم چون از اون بالا چیزی پیدا نیست ولی از تلوزیون همه چیز پیدا است.

- خب، آره . راستی بابات کجاست؟

- اگه خانوم‌ها نباید ورزش کردن آقایون رو ببینن، پس چرا خانوم‌های ورزشکار شما وقتی میان اینجا، ورزش کردن آقایون رو میبینن.

- ببین! یه چیزایی هست که شاید خودش بد نباشه ولی اشاعهء اون اشکال داره.

- اشاعه یعنی چی؟

- اشاعه یعنی ترویج و همگانی کردن اون.

- یعنی اگه همه بیان و ورزش رو ببینن خوب نیست؟ من قبلا فکر می‌کردم که دولت‌ها کلی پول خرج می‌کنن تا همه بیان سراغ ورزش

- نه! ترویج بی بند و باری اشکال داره.

- مگه دیدن ورزش بی بند و باریه.

- ببین! این حرفا واسه اینه که تو دلیل حجاب رو نفهمیدی. ما اعتقاد داریم که حجاب یک محدودیت نیست بلکه مصونیت هست.

- معنی این جمله که الان گفتی چیه؟

- یعنی اینکه من غلط بکنم دیگه بیام خونهء شما