Friday, May 18, 2012

جور دیگر باید دید


یه دوست داشتم که دو سال پیش به طرز ناگهانی از دستش دادم. اگه هنوز زنده بود به تازگی 40 ساله شده بود. آدم جالبی بود ولی نه از اون آدما که جار بزنه که بیاین منو کشف کنید.
عکسهای خیلی قشنگی میگرفت. یه آلبوم تو فیس بوک از عکسهایی که گرفته بود داشت به اسم "دنیا از دریچه دوربین من" .کلا زیبایی شناسیش متفاوت بود. اون موقعها که هنوز فیس بوک نبود و اورکات تک سوار میدان بود با همدیگه از طریق یکی از دوستام دوست شده بودیم. همیشه کلی راجع به فیلمهای جدید و نقد و بررسیش حرف واسه گفتن داشتیم و هر فیلمی میدید واسه من هم یه کپیش رو میگرفت که رفتم ایران بهم بده. تا اینکه در سفر 3 سال پیشم برنامه ای هم برای سفر 48 ساعته به اهواز پیش اومد که باهاش قرار گذاشتم که حتما رسیدم تماس بگیرم و ببینمش . اون دو روز کذایی هر چی موبایلش رو گرفتم جواب نداد و نتونستم که ببینمش .وقتی برگشتم تهران باهام تماس گرفت. گفت بیمارستان بوده. من داستان رو به شوخی گرفتم که پیر شدی و چل شدیو ترسیدی منو ببینی ایست قلبی کنی یا مجبور بشی واسمون قلیه ماهی بپزی. هیچوقت نپرسیدم دلیل بستری شدنش چی بود. پیش خودم فکر کردم که اینجور چیزا دنیای خصوصی آدماس و بهتره کنجکاوی نکنم . اون هم شاید منتظر بود که من بیشتر سوال کنم. چهار ماه بعد دوست مشترکمون در یک روز آفتابی آپریل تماس گرفت و گفت صفحه رضا تو فیس بوک پر از پیامهای تسلیته. یادمه اون روز اینقدر گریه کردم که خودم هم باورم نمیشد بتونم برای دوستی که هیچوقت ندیدمش اینقدر گریه کنم. رضا ایست قلبی کرده بود! .
امروز یکی از دوستاش روی کامنت من روی این آلبومش لایک زد و باعث شد من برم دوباره آلبومش ببینم و کلی یادش کنم. عکس بالا رو از روی این البوم برداشتم. تنها یه چشم زیبا بین میتونه از پشت یک گاز پیکنیکی زنگ زده و قوری سوخته کنار دیوار سایه دو تا قلب پیدا کنه.
هیچوقت نفهمیدم که به سر رضا چه اومد و چرا بستری شد همونطوری که ندونستم فیلمهایی که برام کنار گذاشته بود چی شدن. ولی واقعیت اینه که یاد گرفتم که به آدما از دریچه های تازه نگاه کنم.  آدما صندقچه های در بسته ای هستن منتظر کشف شدن. زیباییهای زیادی برای کشف شدن دارن که تنها وقتی چشمتو به زیبایی شناسی عادت داده باشی میتونی پیداشون کنی. دقیقا مث این عکس رضا و پیدا کردن سایه دو تا قلب پشت یک تصویر روزمره کثیف کنار خیابون. صاحب چشمهای معمولی هیچوقت نمیتونه زیبایی رو در بومهای روزانه زندگی تشخیص بده. 
 از کنار هم ساده نگذریم. هر کدوممون برای رنگ زدن به دنیای همدیگه دنیایی هستیم. بوم نقاشی اطرافیانمون رو با چه رنگی داریم هاشور میزنیم؟ .

عکس: از رضا رحمانی

3 comments:

N said...

کولی عزیز بسیار زیبا می نویسی. هم اشکم در اومد و هم لبخندم وقتی تونستم .قلبهای عکس رو پیدا کنم

زیاد بنویس رفیق

Anonymous said...

دوست عزیز

از خواندن این متن و دیدن این عکس خیلی‌ لذت بردم. از این که انقدر به یاد دوست قدیمیتون هستین غرق شادی شدم، و برای از دست دادن چنین دوست عزیزی هم به شدت ناراحت. امیدوارم روح آن مرحوم غرق رحمت و شما هم همیشه سلامت باشین و بیشتر از این متن‌های زیبا بنویسید.

کولی said...

ممنونم. از دل برآمده بود واسه همین به دلتون نشست