Friday, October 22, 2010

اصلاحات اجتماعی به سبک دیکتاتوری

خواستم که از همین جا و همین تریبون مراتب عشق و علاقه به صفات بارز و شاخص اخلاقی هموطنان عزیزمون رو شدیدا ابراز کنم.
خانوما آقایون من عاشق همتونم. عاشق این حس خود پسندی ِ خود پرستی ِ خود بزرگ بینی ِ خود محوری ِ خود خدا بینی ِخود روشنفکر بینی ِ خود شیفتگی ِ و...
اصلا شماها خدایین! من مخلص همتونم. فقط جون من یک کم دبی اش (خدایگان عزیز منظور از دبی همان حجم عبور سیال در مقطع زمان است) رو هر از گاهی کنترل کنید و شیرش رو تا آخر باز نکنید.
در ماه گذشته من شاهد دو تا شاهکاراز این دست بودم که اینقدر افکار ناقص و نافرهیخته و بیکلاس منو به خودش مشغول کرده که مجبور شدم با وجود بی کلاسی و دگماتیزم در باب این شاخص قلم فرسایی کنم.
خلاصه اگه شما هم جزو جامعه خدایگانید پیشاپیش مراتب پوزش من حقیر رو در برشمردن اخلاق خدایان بپذیرین.

ما ایرانیها اصولا عاشق اصلاحاتیم. عاشق باکلاس و با فرهنگ شدنیم. عاشق جامعه سالاری و حقوق یکسان هستیم با یک تفاوت کوچیک از بقیه دنیا. اون هم اینه که ما به شیوه خودمون عاشق این چیزاییم.
نظر ما در باب اصلاحات همیشه درسته و هیچکس هیچ حقی درزیر سوال بردن نظرات ما نداره!
فهمیدین؟ هیچ کس! آخه تا حالا کجا دیدی کسی جرات کنه که اخلاق خداوندی رو زیر سوال ببره؟ هر کسی هم که شک کرد مشرکه و از دایره دین خارج. حکم مشرک هم که معلومه یا سنگساره یا تیربارون!
ما با همان شیوه دیکتاتوری شیفته اصلاحات هستیم!
یادمه وقتی که با دنیای خدایگان خداحافظی کرده و به تازگی وارد دنیای آدمهای معمولی شده بودم یک بار رییسم برای نظری که میدادم دلیل آماری خواست که بتونم نظرم رو ثابت کنم.
آقا منو میگی انگار طرف فحش ناموسی بهم داده! آخه تا حالا نمیدونستم که در دنیای انسانهای معمولی هر نظریه ای قابل بیان است ولی وقتی قبول میشه که از بوته آزمایش و چالشها سربلند بیرون بیاد.
آخه تو دنیای قبلی من هر حرفی درست بود چون "من" زده بودمش یا برعکس هر حرفی که "من" میزدم درست بود!
خلاصه ما هم به همین شیوه کم کم یاد گرفتیم که اینجا از این خبرها نیست. اگه میخوای حرفت رو به کرسی ینشونی باید یاد بگیری خوب ازش دفاع کنی و مهم نیست که تو خر کی هستی که حرف میزنی!
اخیرا به لطف این فیس بوک صهیونیست ما ایرانیهای تریبون ندیده جایی پیدا کردیم که نظر افشانی کنیم!
ولی از آنجا که مثل همه چیزهای دیگه مون استفاده از ابزار رو یاد گرفتیم ولی فرهنگ استفاده اش رو نمیدونیم این شده که شیوه استفاده ار فیس بوک و نظر پراکنی هامون هم به سبک خدایانه خودمونه!
ما ایرانی های خارج نشین و مرفهان بیدرد چون خیلی با کلاسیم و هیچی دیگه پیدا نمیکنیم که باهاش تو سر و کله همدیگه بزنیم بنابرین موضوعات جالبی رو از ته خورجین مشکلات اجتماعی پیدا میکنیم و بدین وسیله جنگ زرگری راه میندازیم!
و خداوند آن روز را نیاورد که کسی با نظر ما و یا حتی قسمتی از نظر ما موافق نباشد!
به حضور خدایگان خودم عارضم که چندی است این کمپین " تمسخر اقوام ایرانی را متوقف کنیم " در فیس بوک راه افتاده. یکی از دوستان آذری که به این کمپین پیوسته بود مطلبی در فیس بوک نوشته و شیر کرده بود که بر این مضمون که روزگاری ما به ستارخان و باقرخانمون مینازیدیم که ایران رو نجات دادن و لی شما ها حالا واسه ما جک میگین!
خلاصه از آنجا که خداوند آسمانها به من یک زبان سرخ دراز سربرباد ده داده ابراز عقیده ای کردم مبنی بر اینکه این هنجار اجتماعی نوعی انتقاد از اخلاقهای منفی هر قومی است که چون فرهنگ ما تاب انتقاد مستقیم رو بر نمیتابه (آخه خدا که اخلاق بد نداره!) لذا با گفتن جوک و کنایه اونا رو های لایت میکنه و در هر صورت این جوکها برای تمسخر نیستند و قطعا کسی در باب ستارخان و باقرخان جوک نمیسازه . دلیل جدی نبودنشان همین بس که کسی برای یافتن دوست فیلترهایی نظیر قومیت و ملیت نمیذاره و مته به خشخاش این موضوعات گذاشتن نتیجه عکس داره.
تبلور این نظر از من همان و حمله بی امان دوستان همان!
دوستان آذری انگاری که پس از سالها جانی جک ساز قومشون رو پیدا کرده بودند چنان جهاد اکبری بر علیه من اعلام کردند که ما از اینهمه توجهی که توی چند روز بهمون شد بسی مسرور شدیم!
و در نهایت هم به گناه "کاملا موافق نبودن با نظرات خدایان!" به صلیب کشیده شده و از لیست همه اون عزیزان حذف و ایگنور و دیلیت و ریپورت و بلاک شدیم!
توجه کنید که این نتیجه مخالفت با بخشی از سخنان خدایان است و اگر کاملا مخالف بودیم چه سرنوشتی منتظرمان بود را خدایگان دانند!

مورد بعدی هم باز یکی از دوستان عزیزی است که 3-4 سالیست از وطن خداوندگان هزیمت فرمودند و در هیچ یک از وقایع احتماعی که ذهن همه رو مشغول میکنه هیچ عکس العمل فیس بوکی نشان نمیدادند بناگاه دچار همدلی و دلسوزی با جامعه همجنسگرایان شدند و متنی را به انگلیسی در استاتوسشان گذاشتند مبنی بر اینکه "از هر ده نفری که متولد میشن یکیشون همجنسگراست و این یعنی که ما از همون ابتدا یک دهم جامعه رو پس میزنیم و ایزوله میکنیم".
گرچه من منطق همجنسگرایان رو نمیفهمم ولی همین جامعه انسانی در این مدت بهم یاد داده لازم نیست برای قبول آدما منطقشون رو قبول داشته باشی. برای همین به عنوان یک عضو جامعه تا زمانی که اصول اخلاقی جامعه رو محترم بدونن بهشون احترام میذارم.
ولی این متن انگلیسی دوستمون مبهم بود و اینطور به نظر میرسید که انگار مردم از بدو تولد و ژنتیکی همجنسگرا هستند .
این چیزی نیست که هنوز اثبات شده باشه و هنوز عامل ژن و اجتماع و تربیت رو در این گرایش دخیل میدونند.
در اینجا هم باز زبان سرخ من به یاری آمد و پرسیدم که " مگه دلیل ژنتیکی صرف ثابت شده؟"
که یکی از دوستان گفت که آره ثابت شده ولی باز هم ماخذی نگفت و گفت حتی اگه هم نشده باشه این یک مسئله انتخابی است که نباید کسی بخاطرش حذف بشه.
در پاسخ عنوان کردم که من با انتخابی بودنش مشکلی ندارم ولی از متن اینطور برداشت کردم که انگار از بدو تولد یک دهم آدما مجبور به همجنسگرایی هستند. و متن مبهم بود
خلاصه این شد که این دوست ما با یک فونت بالد (در اینجا نوشتن با بالد به منزله فحش نوشتاری است و به مثابه همون بوق ممتدی است که ما خدایان ایرانی در رانندگی ازش استفاده میکنیم) پیغام داد که برو انگلیسی یاد بگیر! و سپس در کمال لطف منو حذف فرمود!
در پاسخ نامه عذر خواهی براش فرستادم که من قصد توهین و جسارتی نداشتم و فقط نظرم رو گفتم ولی این خداوند عزیز حتی زحمت پاسخ دادن هم به ما نکشید. البته توقع من بیجا بود چون خدا که مجبور به توضیح برای کسی نیست)
آخه یکی نیست بگه: ای خدای عزیز که با 3-4 سال انگلیسی بلغور کردن خدا رو هم بنده نیستی! ای عزیزی که در یکی از شرکتهای فوق معتبر کار میکنی و یهو خارج نشین و متجدد شدی و میخوای از تابوهای جامعه انتقاد کنی!ِ تو که با اینهمه فرهیختگی و روشنفکری تحمل یک سوال چالشی رو نداری چطور توقع داری که آدمهای سوپر سنتی و معمولی جامعه دست ازاعتقاد جامد و سنتیشون بردارن؟
تو چرا نگران یک هشتم مردم دنیا نیستی که به آب شرب دسترسی ندارن و بخاطر استفاده از آب آلوده بیناییشون رو از دست میدن و این شرایط هم براشون اجباره و نه صرفا انتخاب؟
تو چرا نگران یک پنجم مردم دنیا که فقر غذایی دارن نیستی که بطور انتخابی رژیم لاغری نگرفتن؟
تو چرا نگران تجاوز به زنان و اثر خانمان براندازش در کشورهای آفریقایی مثل رواندا نیستی؟ که از سر لذت انتخاب نکردند که با کسی همبستر بشن؟
چرا یهو کاتولیک تر از پاپ شدی و نگران کسانی هستی که گرایشی خارج از نرم جامعه رو انتخاب کردن و تصمیم گرفتن برعکس جریان آب شنا کنند؟
و تا جایی پیش رفتی و جو زده شدی که هیچ چیزی که بوی مخالفت میده رو تحمل نمیکنی؟

بخاطر همین چیزاست که میگم:
ای خدایگان ایرانی عاشقتونم. فقط سرجدتون چاشنیش رو زیاد نکنید که دل آدمو بزنه و سر شلنگ رو یهو ول نکنید که آب هممون رو ببره!


Monday, October 18, 2010

تقلب


تصویر برگ امتحانی یک دانش آموز که روش نوشته: چراقی از پناهی تقلب میکند خانم لطفا بهشون نگین که من گفت

شما اگه به جای این معلم این برگه رو میخوندین چکار میکردین؟


Thursday, October 14, 2010

اندر احوال نجات 33 معدنچی

از دیروز تا حالا دارم با خودم فکر میکنم چطوریه که جون 33 نفر گاهی اینقدر ارزش پیدا میکنه که یه دنیا برای نجاتشون بسیج میشن ولی گاهی جون 1000 نفر هم ارزشی نداره و بعضا یه دنیا برای کشتنشون همدست میشن؟
چرا گاهی کلی پول خرج میکنیم که 33 نفر رو از عمق 700 متری نجات بدیم و گاهی کلی پول خرج میکنیم که جون هزاران نفر رو بگیریم؟
آیا این تفاوت در نوع جان است یا در محل قرار گرفتن آن یا نوع کار یا ????
بنظر شما چرا؟

Friday, October 8, 2010

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش


ممکنه که خیلی از شما داستان " جو" باغبان پیر ما رو بدونید.
ما یک حیاطی داریم که برعکس خونمون خیلی بزرگه و مواظبت ازش کار ساده ای نیست.
وقتی که این خونه رو دیدیم عاشق حیاطش شدیم و خریدیمش. با استانداردهای امروزی یک حیاط قدیمی به حساب میاد چون غرق گل شمعدونی و چمن و برگ انجیری و آدم و حوا است که دیگه این روزا کسی برای گلکاری حیاطش ازش استفاده نمیکنه ولی ما دوستش داریم چون مثل حیاط خونه مادر بزرگها کاراکتر داره تا چند ماه پیش که طوفان نزده بود وسطش هم یک طاق با گلهای رونده داشت..
پس از چندی که به این خونه اسباب کشی کردیم به این نتیجه رسیدیم که کار هر مرد نیست خرمن کوفتن و تصمیم گرفتیم که یک باغبون بگیریم که هر چند هفته دستی به سر و روی حیاطمون بکشه.
باغبون ما یک آقای 75 ساله مالزیایی بود با اصل و نصب هندی که بقول خودش انگشتان سبزی خدا بهش داده بود. باغبانی حرفه اش نبود عشقش بود و درآمد باغبونیش رو برای بچه ها و سالخورده های هند میفرستاد. میگفت: من به این پول احتیاجی ندارم. درآمد خودم برام بسه. این درآمد به منزله تشکری است که به خدا بدهکارم بخاطر بدنم که هنوز سالمه و میتونه در سن 75 سالگی کار کنه. مذهبش بودایی بود ولی با همه ادیان آشنا بود. عشقش هم خیام بود.
2-3 ماه پیش بیمارستان بستری و شد و دکتر گفت که دیگه نباید کارسنگین انجام بده. گویا دچار سرطان لوزالمعده بود و خودش خبر نداشت.
با وجود مریضی و بستری بودن در بیمارستان نگران حیاط ما و هرس کردن گلهای رزمون بود. و گفته بود برای هرس امسال گلهای رز خودم میام. این باغبون پیر با احساس ما یک آلبوم برامون خریده بود و از گلهای رز توی حیاط در طول این مدت عکس میگرفت و چاپ میکرد و میذاشت توی این آلبوم. فلسفه اش هم این بود که این گل همین 1-2 روز مهمونه و بعدش خاطرش میمونه.هر گلی منحصر به فرده چون دیگه هیچ گلی این قسمت و با این شکل در نمیاد پس باید قدر این لحظه و این زیبایی گل رو دونست.
هیچوقت نشد دست خالی بیاد خومنمون. همیشه واسه دخترم شکلات میاورد گرچه هیچوقت هم اسمش رو یاد نگرفت. ازش عکس میگرفت و چاپ میکرد که واسه پدر بزرگ مادر بزرگها بفرستیم.
حتی اگه من برای نهارش چیزی آماده میکردم و براش میذاشتم ازش عکس میگرفت و میگفت اینا تصویر های مهربانیه. باید به یادگار بمونه.
یک بار بهم گفت: میدونی چیه میسیز ... من در زندگیم از هیچ چیز پشیمون نیستم. کاری در زندگی نکردم که از انجام دادنش پشیمون باشم.
زندگی من سراسر رضاست و برای همین من در صلحم.
با خودم فکر کردم چقدر خوبه که آدم تا این حد با خودش و اشتباهاتش و نقطه ضعفهاش کنار اومده باشه. خوش به حالت پیرمرد به کجا رسیدی
دست سرنوشت نذاشت که گلهای رز ما رو امسال هرس کنه ولی بهمون زنگ زد که فصل هرسه. یادتون نره. وقتی همسرم با دسته گل به عیادتش رفته بود انگار دنیا رو بهش داده بودن و گفته بود تو اولین کسی هستی که برام گل آوردی. چقدر راحت میشد پیرمرد رو شاد کرد.
تا اینکه 2-3 روز پیش یکی بهم زنگ زد و گفت من لوسی هستم زن سابق جو. جو اسم شما رو فقط به اسم میسیز تو موبایلش نوشته. خواستم بهتون خبر بدم که جو یک ماهه که فوت کرده. برای بار سوم که رفت بیمارستان دکتر گفت که دیگه برگشتی نداره. و....
اشک تو چشمام حلقه زده بود هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر از مردن جو ناراحت بشم. آلبومی که برامون درست کرده بود رو برداشتم و به تک تک گلها خیره شدم همونجوری که جو میدیشون.
راست میگفت: گلی که پژمرد دیگه جایگزین نداره باید همون دو روز قدرش رو دونست.
به آرامی زمزمه کردم: جو بوته های رز جوانه زدند . تا 2-3 روز دیگه غنچه ها باز میشن و این گلها همیشه یاد تو رو برام زنده میکنه.
مهم نیست که چند تا قله رو فتح کنیم. مهم اینه که چند تا دل رو فتح میکنیم و وقتی که نیستیم خاطره ما توی دل چند نفر زنده میمونه. .

Thursday, October 7, 2010

"ساعت نهار"


داستانی که در زیر میخونید نقطه عطف فکری من در 3-4 سال اولیه زندگی دور از وطنه.برای همین حائز اهمیته چون سیر دگردیسی افکارم رو بخوبی نشون میده. داستان زمانی نوشته شده که بعد از حملات یازده سپتامبر و مثلث شیطان آقای بوش ِ جهانیان نوک پیکان روبه سمت مسلمونها و بخصوص ایرانیها و عراقیها گرفته بودند و آمریکا به تازگی به عراق حمله کرده بود و هر روز اخبار موشک باران به بغداد صفحه های روزنامه ها رو پر میکرد و بحث داغ ساعت نهار همکاران از بین بردن تروریسم جهانی بود!

چند روز پیش از لابلای کتابها پیداش کردم. امروز پس از گذشت 6 سال کاملا اینطور فکر نمیکنم. آدمها تا چند سال بعد از ترک وطن طرز تفکر متعصبانه ای نسبت به اصالتشون دارن تا کم کم جهان وطنی جای خودش رو به این نوع تفکر میده و دیدگاهها پخته تر میشن. از احساساتی فکر کردن دورتر میشیم و از زاویه بازتری شروع به بازنگری و سنجش و بررسی خودمون میکنیم. فرهنگ ِ جامعه ِ اعتقاد و اصول اخلاقیمون رو در طبق ترازو میذاریم و بی غرض شروع به وزن و مقایسه میکنیم.

امروز که این خطوط رو مینویسم نه میتونم بگم که داستان پایین تماما غلطه و نه میتونم بگم که همش درسته. تنها میتونم بگم که من تغییر کرده ام! شاید یک بار سر فرصت براتون گفتم که اگه میخواستم این داستان رو امروز بنویسم چطوری مینوشتم. به خوندنش میارزه. (حداقل برای من میارزید). جالبه که بگم که یکی از این مجلات در پیتی مدارس در اون زمان اجازه خواست که این داستانم رو که اون موقع توی وبلاگ قبلیم پیدا کرده بودند چاپ کنه. من هم که کلی متعجب شده بودم با خودم گفتم نویسنده در پیتی به درد مجله در پیتی میخوره و اجازه دادم. وقتی یک نسخه اش بدستم رسید اینقدر تغییرش داده بودند که داستان برای خود من هم تازگی داشت!

"ساعت نهار"

در حالیکه آخرین تکه باقیمانده از همبرگرش رو با عصبانیت می بلعید و پوست ساندویچش رو مچاله میکرد میز نهار رو ترک کرد و همکارانش رو بحال خودشون رها کرد.

دیگه خسته شده بود. چه فرقی میکرد که اونا چی فکر میکنن؟ چه فرقی میکرد که اگر میدانستند " برقع" قسمتی از حجاب در اسلام نیست. چه فکر احمقانه ای! خنده اش گرفت.

مثل این بود که دامن اسکاتلندی رو جزیی از حجاب مسیحیت بدونیم. دیگه از بحث کردن و اثبات اینکه مردم کشورش با بفیه کشورهای مسلمان متفاوتند خسته شده بود. از اینکه بهشون ثابت کنه که زنهای هموطنش با وجود تبعیضها بسیار فعالتر و اندیشمندتر از بسیاری از زنهای کشورهای جهان اول هستند خسته شده بود. چه فرقی میکرد اگرمیدونستن که مردم ما زیر چادر زندگی نمیکنند و سوار بر شتر نمیشن؟

دیگه از شنیدن تضییع حقوق زنان و اقلیتهای مذهبی و آزادیخواهان و روزنامه نگاران و مبارزان سیاسی در کشورش از زبان دیگران خسته شده بود. این حقایق رو نمیشد انکار کرد ولی از طرفی هم دلش نمیخواست که از زبان بیگانه این حقایق رو بشنوه. بخصوص اینکه جوابی هم براشون نداشت.

احساس میکرد که تمام ظلمهایی که در کشورش بر مردمش اعمال میشه روی دوشش سنگینی میکنه و زیر نگاه شماتت بار دیگران خورد میشد. از اینکه گناه عده ای به پای وطنش ایمانش و اعتقادش گذاشته میشد دلش میخواست فریاد بزنه و با صدای بلند برائت قومش و اعتقادش رو از اینهمه کوته فکریها طلمها و کشتارها اعلام کنه. دلش میخواست هوار کنه که اسلام نه اسامه است و نه طالبان و نه صدام و نه .....

اسلام دین عربها نیست. اسلام دین حبس و شکنجه و دشمنی و ترور و کوته بینی و سنت گرایی نیست. ای کاش صداش به گوش همه دنیا میرسید!

از اینکه ایمانش و وطنش اینگونه مورد حمله بی شائبه دوست و دشمن قرار گرفته بودند بغضی ته گلوش رو مسدود کرده بود. دلش میخواست مردم دنیا میدونستن که دینش دین همون پیامبری است که حتی طاقت دیدن بیماری کسی که هر روز آشغال بر سرش میریخت رو نداشت. همون دینی است که در آن مردم هیچ برتری نسبت به همدیگه ندارند. همان دینی است که تفتیش عقاید درش ممنوع است. دین شفقت و رحمته. دینی ایست که خداش رو به مهربانی و رافتش ندا میدیم و صدا میزنیم.

دلش میخواست که به مردم دنیا بگه: " ای شمایی که اکنون مردم سرزمینم را خسته و ناتوان پس از یکصد و اندی جنگ برای کسب آزادی و دموکراسی میبینید و یا حتی نمیبینید ِ ژرف بنگرید و غرور پایمال شده شان را در پس قرنها تماشا کنید. غروری که به پشتوانه تمدنی 2500 ساله میبالد. مردم من در اوج نا امیدی و شکست هنوز هم استوارند. ای شمایی که تمدنی 200 ساله دارید چطور به مردمی با چنین ممارست و پشتکار در راه رسیدن به آزادی لقب " تروریست" میدهید؟

و یاد سفر اخیرش به سرزمین مادری افتاد. یاد چهره های مغموم و غمبار و بی تفاوت مردمانش. یاد جنگ گلادیاتوری که هر روز برای گذراندن امور زندگی با یکدیگر داشتند. یاد چهره ماتم زده و بهت زده شهرشِِ ِ یاد کوههای استوار و پر برفی افتاد که قرنهاست دورادور به تماشای بدبختی های مردمش نشسته اند و اگر زبان داشتند داستانها از شرح بی عدالتیها که بردامن شان نشسته است میگفتند.

همیشه حس میکرد که خاک این دیار بگونه ای با دیگر خاکها متفاوت است. گویی با استواری مردم آزادیخواهی که قرنها بر آن زیسته اند عجین شده و کوههایش استواری را از ایشان به عاریت گرفته اند.

حتی اکنون که پس قرنها سرکوب و ظلم ِ نا امیدی مردم را دچار رخوت فراموشی کرده ِهنوز بوی ایستادگی و افتخار ِ از خاک این دیار به مشام میرسد. بوی قهرمانانی که لابلای صفحات تاریخ این سرزمین گم شده اند. رادمردانی که خونشان بر این خاک ریخته و دست استبداد نامشان را از تارک تاریخ محو کرده.

گویی در روند از خاک برآمدن و به خاک شدنشان خاک این اقلیم را با خود به قله آزادگی برده اند.

آری از این خاک نه مثل فلسطین بوی خون ِ نه مثل افغانستان بوی فقر و نه مثل عراق بوی جهل میاید. این خاک بوی آزادگی می دهد.

در حالیکه اشک گوشه چشمش رو پاک میکرد با خودش گفت: " نه! من هیچگاه برای فرار از واقعیت سرکوب آزادی در وطنم ِ دچار وطن ستیزی نمیشوم . دردی که خیلی ها در غربت به آن گرفتارند و برای برائت از ظلمی که در وطنشان در حق انسان میشود به گونه ای سعی در انکار ملیتشان دارند."

با لبخندی بر لب با خود گفت: " دوباره میسازمت وطن...."

جمعه 12 مارچ 2004 ملبورن

Sunday, October 3, 2010

کلاغ پر!


عقاب دل آدمی چه زود با کلاغ های روزمرگی خو میگیره!
مونس قار قار کلاغا شدن چقدر سهله . آرام آرام لونه ات رو روی قله رها میکنی. آرام آرام به حضیض نزول میکنی. آرام آرام گرسنه و دله میشی و آرام آرام شریک غذای کلاغا میشی. آرام آرام با کلاغهای دور و ورقار قار رو تمرین میکنی.
گاهی اینقدر صدای قار قار زیاده که هیچی دیگه نمیشنوی گویی که از روز ازل همین صدا تو گوشت بوده.
بعدش یهو میبینی که تو هم داری قار قار میکنی. ای! صدات هم بدک نیست! یک کم دیگه تمرین کنی تو هم کلاغ خوبی از آب درمیای.
یهو میبینی که داری با کلاغ کناریت سر نوک زدن آشغال گوشتی که قصابی محل تو سطل آشغال انداخته دعوا میکنی. دعوا که نه قار قار میکنی .صدای خودت گوشت رو کر میکنه.
با نوک میزنین تو سر هم و البته چون نوک کلاغ واسه کور کردن چشم مفیده سعی میکنه که چشماتو دربیاره که این حقارتو نبینی . ولی غافله از اینکه نوک شما هم برای دریدن و شکار ساخته شده . خلاصه میزنین تو سر و کله همدیگه...
بعد یهو به خودت میای و میبینی که از لونه ات چقدر دور شدی. از اون صفر اهورایی مختصاتت.
چقدرتحریر قار قارکردی که کلاغا بین خودشون قبولت کنن.
دلت واسه عقاب دلت تنگ میشه میسوزه میگیره.
یهو احساس همون آشغال گوشتی بهت دست میده که داری سرش دعوا میکنی.
بعدش یهو آشغال گوشت رو تف میکنی تو صورت کلاغه و با ملاقه میزنی تو سر یک الاغه که یاد شعرهای دوران کودکیت بیافتی!
بعدش اینقدر دور میشی که نه از کلاغه خبری باشه و نه الاغه.
اینقدر اوج میگیری که دیگه کسی دستش بهت نمیرسه. از این بالا همه چقدر کوچیک هستن!
حتی دیگه نمیتونی آشغال گوشت رو ببینی. هوای تازه حالت رو جا میاره. گرچه از جدل با کلاغه از خودت عصبانی هستی ولی از اینکه به صورتش تف کردی و بخاطر استفاده از ملاقه راضی هستی.
با خودت میگی: کلاغ پر!
هنوز هم یک عقابی! حتی اگه به قیمت همه تنهاییات تموم بشه!

اما اون پایین کلاغا مشغول شادی و قارقار بودن و از اینکه تونسته بودن آشغال گوشت رو از دست یک عقاب در بیارن جشن راه انداخته بودن !....