Monday, March 31, 2014

HANS'S WORKSHOP کارگاه هانس

نزدیک ساعت 5 عصر بود گفته بودن تو این خیابون یک صافکار هست. از سرکار بدو اومدم تا نبسته پیداش کنم و ماشینی که قر کرده بودم بهش نشون بدم ببینم چقدر تعمیرش هزینه داره. 
اسمش کارگاه هانس بود. پریدم تو مغازه و یه آقای تقریبا 65-66 ساله با لهجه غلیظ آلمانی اومد استقبالم. انگار همین الان از توی کارتون بچه های کوههای آلپ درش آورده باشن. با چشمهای خندان و مهربان و قدی کوتاهتر از من. گفتم میشه یه نگاه به ماشین من بکنید ببینید ارزش تعمیر داره یا نه. گفت چه شانسی داری. داشتم در مغازه رو قفل میکردم. یه نگاه به ماشینم انداخت . با خنده گفت عحب حرفه ای زدی!
با خنده گفتم آره این کارمه آخه! ببین چلوبندی رو داغون کردم ولی حتی چراغ ماشینم هنوز کار میکنه!
گفت احتمالا هزینه اش بیبشتر از قیمت خود ماشینت در میاد. دوشنبه بیار 1-2 ساعتی بذارش اینحا ببینم میتونم واست قطعات دست دوم پیدا کنم. نو واست اصلا صرف نداره.
گفتم باشه. اسمت چیه؟ دوشنبه اومدم بگم کی رو میخوام ببینم. به تابلو بالای کارگاه اشاره کرد و گفت من هانسم دیگه!
با خنده گفتم: راست میگی اینحا به این گندگی نوشتی که اینجا کارگاهته!
امروز صبح ماشین رو بردم پیشش. یک خانم 60 و خورده ای ساله توی آفیس بود. حدس زدم زنش باشه. گفت با هانس کار داری. گفتم آره. چند دقیقه بعد هانس از توی کارگاه اومد بیرون و گفت بیا بریم برسونمت و بعد ماشینو برگردونم.
تو راه ازش پرسیدم اهل کجایی؟ گفت اهل آلمانم.
- خیلی وقته اینحایی؟
- 45 سالی هست که اینجام
- وااای یک عمره 45 سال. تا حالا برگشتی آلمان؟ 
- فقط یک بار توی تمام این سالها. وقتی خودت بیرینس داری دیگه نمیتونی به همین راحتی ول کنی و بری. مشتریهات رو از دست میدی.از طرفی هم  آدم زیاد که دور بمونه دلیلهای ارتباطش رو با آدما از دست میده.
میخنده و میگه تازه الان هم دیگه برم چکار کنم؟ برم دوست دخترهای سابقم رو ببینم؟ 
- میخندم. میگم حتما دیگه تو رو یادشون نمیاد. با خانواده ات اینحا اومدی؟ 
- وقتی اومدیم دونفر بودیم. من و زنم. بعد 4 نفر شدیم. بعد 6 نفر و الانم با نوه ام که به تازگی به دنیا اومده خانواده مون شده 7 نفر. 
کارت تبریکی که هلیا برای فرزین درست کرده تو ماشینه. برش میداره و میخونه: Happy birthday Baba
میگه تولد کی بوده؟
میگم تولد شوهرم. اینو دخترم براش درست کرده. میگه چه جالب ما میگیم پاپا.
رسیدیم در کارخونه. از ماشین پیاده میشم و سویچ رو میدم دستش. میگم مرسی. عصری میبینمت.
نزدیکیهای ساعت 5 عصر میرسم در کارگاهش. میگم چطور بود؟ خیلی هزینه اشه؟ میگه آره همونطور که گفتم قیمت پول خود ماشین در میاد. میریم تو آفیسش. میگه ببین این لیست هزینه هاشه. سعی کردم فقط ضروریات رو لیست کنم ولی بازم گرون میشه. پرینت و سوییچ رو میده دستم. میگه جالبه که با وجودیکه کاپوت جمع شده ولی باز هم کاملا بسته میشه. به نظر امن میاد که تا خونه برونیش.
میگم: گفتم که حرفه ای ام! من از 5شنبه تا حالا هر روز دارم این رو تا خونه میرونم. نگران نباش.
میگه خونت کجاست؟
میگم جنوب رودخونه تا اینحا 25 کیلومتر راهه.
میگه: تو چطور هر روز اینهمه راه میای سر کار؟ خوبه با این ماشین پلیس ندیدت. وگرنه ماشینت رو متوقف میکنه.
میگم : نگران نباش میگم در حال قیمت گرفتنم که تعمیرش کنم . این فاکتور تو رو هم بهشون نشون میدم که دروغ نگفته باشم.
میگه: اهل کحایی:
گفتم: من اهل ایرانم. قیافه اش طوری صامت شد مثل اینکه هیچ ایده ای از ایران نداشته باشه. گفت من فکر کردم اهل لهستان باشی.
تا دم ماشین بدرقه ام میکنه. یه بسته شکلات توی ماشین داشتم. از صندلی پشت برش میدارم و بهش میدم .
- مرسی از وقتی که گذاشتی
میگه من شکلات دوست دارم ولی برام خوب نیست. گفتم با بچه های کارگاهت تقسیمش کن.

ازش خداحافظی میکنم و راه میافتم. باید فکر یه ماشین دیگه بکنم. چقدر این آدم به دل من نشست. چقدر این آدمهای باصفا رو کم میارم گاهی. آدمهایی که چشم هاشون خندانه، نگاهشون مهربانه و فکر نمیکنن اگر نباشن به هیچ کجای دنیا برمیخوره. ولی بودنشون توی این دنیا چقدر خوبه.

Monday, March 10, 2014

که دگر بار برویم انگار

امروز با یکی  از دوستان دوران کودکی از سرگرمیها و خاطراتی که با هم داشتیم و بازیهای گروهیمان به همراه پدر مادرها ، حرف میزدیم. هر دو به این نتیجه رسیدیم پدر مادرهای ما خیلی باحالتر و پرشورتر از ما بودند. 
قایم موشک و دبلنا و ورق و وسطی و  ورزشهای گروهی.
ما بازی یادمان رفته. من که شخصا بعد از 10 دقیقه بازی با بچه ها، حوصله ام سرمیرود. ارام بودن، لذت بردن، شاد کردن طفل درونمان در لابلای دغدغه های زندگی و کار و نگرانی برای آینده و دلتنگی و مهاجرت و ... گم شده.
وقتی به هم میرسیم شروع میکنیم دیوانه وار حرفهای جدی زدن. انگار که دنیا منتظر تصمیم ماست. از سکوت در حضور هم میترسیم. میترسیم که سکوتمان حمل بر بی محلی شود. پشت سر هم دنبال سوژه برای پر کردن این سکوت میگردیم. 
از این قسمت تاریک خودم خسته شده ام. فیس بوک را میبندم که حرف زیادی نزنم و شکر زیادی نخورم. آرامم نمیگیرد. انگاری دنیا بدون من لنگ در هوا مانده تا من به نجاتش برسم. دوباره ساین این - دوباره ساین اوت! 
سر جدتان نیایید و بگوید مشکل از فیس بوک است. مشکل از خود من است که آرام و قرار ندارم. اینترنت و فیس بوک فضایی دینامیک است که اگر مثل من مریض باشی هر لچظه موضوعی برای خواندن و گفتن و زر زدن در آن پیدا میکنی. 
به آستانه چهل رسیده ام و هزار کار نکرده هنوز در ویتینگ لیستم مانده اند. روزهای مبادایی که فکرشان را هم نمیکردم آمده اند و رفته اند و من اینقدر غرق شنا بودم  تا سرم را ازاین موجها بیرون نگه دارم که حواسم از لیست آرزوهایم پرت شده.
همان چیزی که در جوانی به زنجیر بر دست و پای زندگی تعبیر میکردم گریبانم را گرفته و انعطافم را کم کرده و همین امانم را بریده و آشفته ام ساخته. 
سر جدتان نصیجتم نکنید که همه چیز محشر است و من بیخود بیتابم. من نسبت به درفتی که در 20 سالگی از خود 40 ساله ام کشیده بودم مثل نوک کوه یخ ام. 
کلی کار نکرده دارم و وقتی که بس ضیق؟ است! 
یک بار قطعا برای زندگی کم است. من به اندازه 5 بار زندگی پلن دارم. باید از نو شوم و از نو بسازم و از نو بیاموزم. 

شاید به همین دلیل است که پدر مادرها از بچه هایشان ورژن "مدل سازی شده" خودشان را میسازند. ورژنی که دوست داشتن که بشوند ولی روزگار یاری نکرد و نشدند . حالا خودشان را، آرزوهایشان را و جوانیشان را در کودکانشان میحورند.
پشت سر هم و یکی پس از دیگری به کلاس تعلیم ال و آموزش بل میبرندشان که بشوند آنچیزی که خودشان نشدند و حسرتش بر دلشان ماند. 
باز هم 2 نیمه شب است و من بیتاب و بیخوابم. تقصیر من نیست تقصیر پاییز است که بوی کوچ میدهد و ذهن مرا هوایی کندن کرده.