Thursday, May 31, 2012

ترسهای کودکی

چند روز پیش یه مگس گنده اومد تو خونه و دخترم با دیدنش شروع کرد جیغ کشیدن . هر چی هم که من به روش جهان اولی براش توضیح دادم که مگس ترس نداره و کاری به آدم نمیکنه و مدتی طول میکشه تا حشره کش بکشدتش افاقه نکرد و همچنان به حرکات آفتاب بالانس و جیغ کشیدن ادامه داد تا اینکه حوصله من سر اومد و عصبانی شدم.
پرسید: مامان شما هم به سن من بودین از مگس گنده میترسیدین؟
گفتم: میدونی من به سن تو بودم از چی میترسیدم؟ هواپیماهای گنده پر از موشک میومدن بالای سر ما و بمب خالی میکردن رو خونه ها که همه رو بکشن. اینا چیزهایی بود که من ازش میترسیدم.
دخترک کمی فکر کرد ولی منطق کودکانه اش جواب نداد. پرسید: جدی میخواستن بکشنتون؟ آخه چرا؟
یاد پدر بزرگم افتادم که هر وقت زمان جنگ عرصه بهمون تنگ میشد میگفت :"برید خدا رو شکر کنید که گرسنه نیستیم. زمان جنگ جهانی حتی غذا هم نداشتیم که بخوریم"
احساس کردم حرفهای من برای دخترکم به همون اندازه نامانوسه که حرفهای پدر بزرگ برای ما.
و کودکم چه میداند که گوشه دیگری از دنیا کودکان حوله فوج فوج به خاک میافتند و من چه میفهمم غم مادری را که پیکر بی جان طفلش را در آغوش میکشد.

3 comments:

Mr. engineer said...

واقعا چقدر ترسهای کودکی ماها متفاوت بوده. شبهایی که توی زیرزمین صدای انفجار می شنیدیم و توی سیزده سالگی بهمون یاد می دادن که باید خجالت بکشیم به این سن و سال رسیدیم و هنوز آماده نیستیم که خودمون رو روی مین منفجر کنیم.
اما ای کاش واقعا دنیا اونقدر از نظر عقلی و منطقی رشد کنه که نسل های بعدی ما طعم تلخ جنگ و کشتار رو دیگه لمس نکنن.

mbz said...

واقعا همينطوره و هر دوره اي مشخصه هاي خاص خودش را دارد كه شايد درك آن براي ما سخت و قابل قبول نباشد.
هميشه شاد و خندان باشيد.

Anonymous said...

به امید روزگاری که جنگ افسانه‌یی تلخ تار تاریخ باشد و حتا پدربزرگ‌ها هم یادشان نیاید!