Saturday, September 24, 2011

قبل از اینکه دیر بشه



پونزده سال پیش چنین روزی از تعطیلات تابستانی برگشتم دانشگاه. توی راهرو اولین خبری که شنیدم مثل پتک بر فرق سرم فرود "اومد. " رضا جدیدی و پریسا خواهر دوقولوش رو سیل توی جنگلای کجور برده!"

- یعنی چی؟!!!!! یعنی مرده؟ شمال چیکار میکردن؟
. اردوی عمران شریف! هنوز هیچ اثری ازشون نیست.

سیل اول صبح اومده وقتی که همه خواب بودن و چادرهاشون رو با خودش یرده. !

- عمران شریف!!!!! چه ربطی به رضا داره؟
- تنها نبوده با بچه های عمرانی خودمون رفته بوده. فلانی و فلانی و....


اصلا تحمل شنیدن بقیه ماجرا رو نداشتم. بدو رفتم طرف اتاقمون ببینم کسی خبری داره. دلم میخواست یکی بگه سر کارت گذاشتن.

رفتیم اتاق شیرین اینا . با تعجب گفتن نه بابا فکر نکنم. رضا همین هفته پیش دانشگاه بود. و داشت کارهای آخر تزش رو انجام میداد. فوقم قبول شده..

.آب دهنمو نمیتونستم قورت بدم. بغض راه گلوم رو گرفته بود.

من رضا رو از ترم اول میشناختم. درسهای پایه ترم اول و دوممون با هم بود. تن صدای خیلی قشنگی داست که اصلا به صورت بچگانه اش نمیخورد. اولای ترم اول بودیم. هنوز جوهر روزنامه قبولیای کنکور خشک نشده بود و همه از اینکه خان غول بی شاخ و دم دانشگاه رو رد کرده بودیم کلی احساس بزرگ شدن میکردیم. اولین جلسه حل تمرین ریاضی بود و همه منتظر استاد حل تمرین بودیم که رضا از در ورود استاد وارد شد و چون هنوز کسی رونمیشناختیم همه فکر کردن که استاد حل تمرینه و جلو پاش بلند شدن. رضا هم که به قصد سرکار گذاشتن ملت این کار رو کرده بود خیلی جدی گفت بفرمایید و بعدش پکید از خنده و رفت نشست رو صندلیش و ما هم از اینکه سرکار رفته بودیم نیم ساعت داشتیم ریسه میرفتیم!
یعدا که وارد درسهای تخصصی شدیم کمتر رضا رو میدیدم مگه توی دانشگاه و یا موقع سفر رفت و برگشت به تهران

محیط دانشگاه ما بخصوص در اون زمان خیلی محیط مزخرفی بود و اصلا فصای مناسبی برای اینکه بشه ارتباط دوستانه با پسرا داشت نبود. یک فضای اختناق آمیز و سرکوبگر بود که دائم مجبور بودی برای هر حرکتت توضیح بدی و باز خواست بشی. این بود که 4 سال تمام با همه بچه های هم ورودیمون مثل غریبهای آشنا که درسلول های دیوار به دیواز زندانی هستن و از یک هوا نفس میکشن ولی همدیگه رو نمیبینند در یک دانشگاه زندگی کردیم بدون اینکه حتی جرات سلام کردن به همدیگه رو داشته باشیم.

و ما هم به این وضع عادت کرده بودیم. تا اینکه خبر مرگ رضا در آخرین روزهای دانشگاه مثل پتک روی سرم فرود اومد. تازه داشت دستگیرم میشد که همه این غریبه های آشنایی که به دیدن هر روزشون عادت کرده بودیم جزیی از شیرینترین دوران زندگیمون هستن که داریم به پایانش نزدیک میشیم. دیگه هر کسی میره دنیال کار و زندگی خودش و دیگه ممکنه که همدیگه رو اصلا نبینیم. .

اون شب همه به سمت تهران حرکت کردیم تا فردا در مراسم رضا و خواهر دوقلوش شرکت کنیم. غیر قابل باورترین چیزی که میتونستم تصورشو بکنم. هیچوقت ضجه مادرشون از یادم نمیره که میگفت هر دو با هم به این دنیا اومدن و هر دو هم با هم رفتن.

توی راه پله مانی رو دیدیم ولی نه مثل همیشه. از شدت هق هق شونه هاش میلرزید. تا حالا هیچوقت به این فکر نکرده بودم که چقدرهمه این آدما برام عزیزن.

اینقدر گریه کرده بودم که فردای اون روز تمام دهنم پر از نب خال شده بود.
اون موقع بود که به این نتیجه رسیدم که خاضر نیستم به همین راحتی خاطرات این دوران رو بذارم توی بقچه و گوشه انباری چالش کنم. نه حاضر نبودم دیگه ینده و مطیع قانون ابلهانه دیکتاتوری دانشگاه باشم. این همدلیها و آشناییهای دورادور خیلی با ارزش تر از این بودن که بشه به همین راحتی از دستشون داد.

امروز که 15 سال از اون روز میگذره هر کدوم یه مسیر زندگی رو در پیش گرفتیم . یعضی ازدواح کردن. خیلی ها بچه دارن. دست روزگار هر کدوممون رو یک گوشه پرتاب کرده و هر کسی به یک کاری مشغوله ولی با تمام این احوال همه همچنان با هم ارتباطمون رو خفظ کردیم و علیرغم فاصله- رشته دوستیهامون خیلی محکمتر شده. هنوز هم وقتی که دور هم جمع میشیم همون بچه های 18-19 ساله سرخوش و بیخیال میشیم و از ته دل و بی دغدغه میخندیم. خوشحالم که قبل از اینکه خیلی دیر بشه تونستم سد عرف و اجباری که اصرار بر تغییر معنی زندگیمون داشت رو بشکنم. قبل از اینکه خیلی دیر بشه قدر آدما رو بدونم.

بعد از اینهمه سال هنوز هم وقتی به بهشت زهرا میرم و یا از عوارضی اتوبان قم که کتار بهشت زهراست رد میشم حتما برای رضا و پریسا دورادور فاتحه میفرستم.

گرچه خود رضا نموند که این دوستیهای ریشه دار و با صفا رو ببینه ولی مرگش بانی این تغییر بود.

برای چشیدن طعم زندگی باید دوید.....

همیشه... قبل از اینکه دیر یشه......