Saturday, December 27, 2014

To the last chance 
to the last resort
To the last love 
To the last hope 
To the last trial
To the last error 
Never stopped trying 
Never sat down 
Never gave up 
Never gave in 
I took All the chances life has offered 
I made mistakes , perhaps big ones 
Those which no one dared to think about. 
I achieved many goals,some big ones, yet many small ones. 
Nothing so special to be proud of.  But yet good enough to shape me. 
Good enough to sculpted me to make me proud of who I am.
I made some decisions. Some small ones yet some big ones which changed my life path completely. 
In a good way or bad way.
For good ones,I am glad I made them. Yet for the bad ones I don't regret. I made those, based on the life experiences I had back then. 
I would have done differently, if I knew as much as I know now. 
But life is about nothing except moving forward. 
Now I have to move forward or better to say escape forward. 
There is no opened door ahead to escape. I have knocked it many times but couldn't open it. 
I can not stop. That's for sure. 
I have to change the end. 
I have to end some thing. 
I have to make my final decision . 
Good or bad doesn't matter any more. 
I have to end the story somehow ... 
The end which no one expect ...
The end which would surprise even the author of this crazy story ... 
The stupid careless author who is laughing freely at this meaningless foolish Maktoob .... 

Sunday, September 21, 2014

فكر هايي كه در لابلاي روبانها گم ميشوند


توي craft shop مشغول نگاه كردن به رديف روبانها بودم كه يكي از دور صدايم كرد. سرم را بلند كردم و Shelley را در چند قدمي ديدم . از سال ٢٠٠٧ تا حالا نديده بودمش. حتي متعجب بودم كه هنوز اسم من را به خاطر دارد. آخرين بار كه ديده بودمش يك زندگي عاشقانه داشت و دو تا بچه ٤ و ٦ ساله. از آن زندگي هايي كه وقتي luke, پدر خانه از سركار ميامد همه بايد دست و روبوسي ميكردند. 
جلو رفتم و روي پنجه بلند شدم و با هيجان بغلش كردم. كنارش مردي ايستاده بود كه چند سانتي تا قد بلند Shelley فاصله داشت. Shelley به عنوان پارتنرش معرفيش كرد. حالا بچه هايش ١١ و ١٣ ساله بودند و هنوز هم در محله st James زندگي ميكرد. گفت چند سال پيش كه من و luke از هم جداً شديم ان خانه را كه تو ديده بودي فروختبم و پارسال من و mark همين محله خانه خريديم. 
از هم خداحافظي كرديم و جداً شديم ولي گوشه اي از ذهنم پيش Shelley جا ماند.  
اگر در فرهنگ ما هم آدمها اينقدر با خودشان و احساس شان رو رأست بودند، اگر به روزهاي زندگيشان اينقدر احترام ميگذاشتن، اگر اينقدر شجاعت قبول واقعيت را داشتند آيا باز هم شاهد اين همه روابط جانبي خارج از حريم خانواده بوديم؟ 
اگر وقتي كه يك زندگي مشترك به انتها ميرسيد آگاهانه و شجاعانه واقعيت رو قبول ميكرديم و به جاي جبران كمبودهامان در محيطي خارج از خانه و ماندن در بن بست در زندگي خانوادگي به فكر ساختن راهي ديگه ميبوديم تا بقيه زندگي را از نو و طوري ديگر بسازيم باز هم اينقدر در جامعه مان معني خانواده رو به لجن ميكشيديم؟ 

Saturday, June 28, 2014

و ناگهان 40


"و بدين گونه بود كه من چهل سأله شدم"
دلم ميخواست اينطور بزرگ داشت دهه چهارم را شروع كنم ولي ميداني همچين اينگونه اينگونه هم نبود. اينقدر گونه گونه و رنگ وارنگ شد اين ٣ دهه كه نميدانم كدام يكي بود كه مرا اينگونه كرد. 
ده سال پيش كه بيست و چند ها را تمام كردم حال خوشي نداشتم. أصلا انگار زندگي مرا به سخره گرفته بود. مگر ميشد به همين زودي ديگر بيست نبود؟ مگر ميشد بيست سالگي ها زودتر از تين ايجري ها تمام شود؟ من هنوز در بيست و دو سالگي و روز آخر ليسانس مانده بودم ولي تاغافل و دور از چشم من تعداد شمعها تصاعدي رشد كرده بودند.
أصلا زن سي سأله يك اسم دور و غريب بود در حد اسم يك كتاب .
و حالا ده سال از آن روز گذشته بود. از انروزي كه تاپ كرم يقه شلي به تن داشتم و دامن لي سورمه اي. از آن روز كه خانه گيتي ناغافلي شمع سي سالگي يك كيك شكلاتي خامه اي را فوت كرده بودم كه چند تا گيلاس رويش را تزيين كرده بودند. 
ده سال پر تنش، پر چالش، پر مسوليت و پر از بحران. سخت ترين دهه عمرم با شتاب باور نكردني گذشته بود . دهه اي كه زندگي يادم داد كه هميشه بيست نيستم. هميشه من نيستم. خيلي وقتها به نيم من هم بأيد خشنود بود. ده سال تجربه آدم بزرگ بودن با همه ناكامي هاش، با همه چالشهاش، با همه مسوليتهاش و با همه دستاوردهایش. 
و حالا يك دهه جديد، يك مرحله ناشناخته ديگر، يك قدم آدم بزرگتر شدن،  يك قدم دورتر از بيست بودن ها. يك قدم به پختگي نزديكتر. 
چهل يعني پختگي، چهل يعني تجربه، چهل يعني خامي موقوف، چهل يعني بازگشت به خويشتن، چهل يعني حالا كه أوجي و با هر فردا در فرودي. 
چهل يعني دانستن و كشف راز هستي. يعني كشف راز زمان حال. يعني كشف ارزش اكنون. 
در هيچ زماني از زندگي تا اين حد لحظه ها را نبلعيده بودم. قطره هاي اكنون را در بين دستهاي خود نگه نداشته بودم و از  ريختن بلامصرف شان غبطه نخورده بودم. تا اين حد تشنه ديدن و شناختن و كشف تازه ها نبودم. كشف آدمها، مكانها، تجربه ها، شاديها، سختي ها، نديده ها، نشنيده ها، نشناخته ها. 
چهل يعني كه از درياي دنيا هنوز بيش از حوضي نديده اي و چنته زندگي هنوز پر از ناشناخته هاست و وقت هم ذيق و درنگ جائز نيست. 
چهل يعني در ميانه راه ايستاده اي و پشت سر أفق شباب را ميبيني و مقابل فلق شتا را و كوله باري كه هنوز از ارزوها و هدفها و خواستنها پر است و وقت ذيق . 
همين چشم انداز بي نظير زندگي كه از قله ٤٠ سالگي قابل رويت است، ما را به شهودي ميرساند كه تا پيچ قبلي زندگي و سر گردنه قبلي از ديدن آن عاجز بوديم .
و ناگهان چهل. يك آن، يك لحظه چشم اندازي در مقابل چشم پديدار ميشود كه نفس را در سينه حبس ميكند. تمام راهي كه أمده اي ، تمام پيچها، دست اندازها، مناظر، ايستگاهها، همه و همه را يك جا ميبيني و اهميت "جزء" جایش را به تمامیت "كل" میدهد.
و چه با أبهت است و ترسناك وقتي كه بخاطر طي همه اين راه به خودت مي بالي . وقتي كه ميداني هر پيچي را و هر خمي را زندگي كرده اي و اميدواري و هنوز اميدواري و هنوز ..... 

Saturday, May 31, 2014

جامدادی


یک جامدادی پارچه ای را از کشوی میزش در میاورد و میگوید:" ببین پارچه ها رو برای درست کردن این میخواستم. "
یک استوانه پارچه ای است که یک کیسه پارچه ای کوچک که پر از ماسه است به  آن آویزان است. کیسه ماسه را که روی میز میگذاری، استوانه پارچه ای از آن آویزان میشود و به عنوان جامدادی یا سظل آشغال کنار میز میتوان از آن استفاده کرد. 
چند  هفته پیش تکه پارچه اضافی خواسته بود و میخواست که با آنها این جامدادیها را درست کند و در بازار خیریه مدرسه بفروشد و سودش را به مدرسه بدهد. منهم یک دسته پارچه های رنگی و چهارخانه برایش برده بودم.
 میگویم: چه قشنگ درست کردی.! به درد منهم میخوره. وقتی کاردستی درست میکنم میتونم خورده های اضافی رو توش بریزم. 
میکوید: بگو کدوم پارچه رو دوست داری که برایت درست کنم. 
همکارم یک سینگل مام ( مادر تنها) است که یک دختر 6-7 ساله دارد. از پارسال به جای 5 روز ، 4 روز در هفته کار میکند. روز پنجم را صرف کارهای خیریه میکند. یا داوطلبانه در مدرسه دخترش کار میکند و یا در انجمنهای خیریه فعالیت میکند. اینکه کسی درآمدش را کمتر کند تا بتواند به کارهای خیریه برسد برایم حالب است. 
اینکه یک روز اضافه را نه برای خودش و نه برای جیبش بلکه برای روحش و برای دیگران استفاده کند از اتفاقهای نایاب روزگار است. 
میدانم که بعضی آخر هفته ها هم Foster parent  است . یعنی بچه های بی سرپرست و یا بدسرپرستی که نیاز به مکان دارند را نگه میدارد. 
برای یک مادر تنها که خودش به اندازه کافی مشغله دارد مسولیت زیادی است. 
میگویم: "چرا این کارو میکنی؟ "
میگوید: "زندگی من خیلی پر برکته. شانس داشتن خیلی چیزها تو زندگی نصیبم شده و این روش منه برای قدر دانی از این برکتها.
تنم سالمه. بچه ام سالمه. کار دارم. خانه دارم. آدمهای خوب تو زندگی من هستند. همه اینها برکت زندگی هستن و من اینطوری شاکر این نعمتهام. همیشه  این کارهایی که میکنم به انواع مختلف به زندگی خودم برمیگرده. "
میگویم: "بهت نمیاد قلب به این مهربونی و روح به این لطیفی داشته باشی"
با خنده میگه: خیلی Bitch  هستی!
با خنده حواب میدم: اوه کجاش رو دیدی! 

از دفترش که میام بیرون با خودم میگم که چقدر پیامبر ناشناس تو این دنیا وحود داره که بار انسانیت رو بدون اینکه شناخته بشن و یا جایزه بگیرن و یا پرستیده بشن، بدون ادعا به دوش میکشند؟ 
کسانی که بارها آزرده میشن ولی فراموش میکنند و همچنان ققنوس وار ار دل آتش غمها، بارقه شادی کشف میکنند.

Friday, April 11, 2014

هنرهای مدیریت روابط. قسمت اول

هفته پیش یک دوره ای میگذروندم در مورد هنرهای مدیریت منابع انسانی. در واقع کل بحث سر این بود که یک لیدر خوب چطوری میتونه یک گروه افراد رو با علاقه ها و پیش فرضها و کاراکترها و اولویتهای مختلف تبدیل به یک تیم واحد با هدف گروهی مشترک کنه. 
چطوری میتونه اهداف افراد مختلف یک گروه رو به هدف اصلی تیم نزدیک کنه و باعث بشه که راندمان کار تیم با همسوشدن  هدف هر کدوم از اعضا با هدف تیم بالا بره. دوره خیلی حالب بود و زیر بنای فکری این درسها از اون هم حالب تر بود. 
ادمها بر اساس پیش فرضها، علایق، سلایق، اولویتها و دیدگاهها به 4 گروه متفاوت تقسیم میشن و هر گروه دنیا رو از دید چشم خودشون میبینن و توی یک سری موقعیتها راحتتر هستن و با یه سری مسایل سخت تر کنار میان. یک نقاط صعفی توی تیم دارن و یک نقاط قوتی و نشون میداد که هر کدوم از این آدمها وجودشون چطوری میتونه برای یک تیم مناسب باشه و کحای تیم باید ازشون استفاده بشه.
در واقع این 4 دسته میتونن یک موضوع رو با 4 زاویه کاملا مختلف نگاه کنند و 4 نتیچه کاملا مختلف ازش بگیرن و شناختن کنه وجود هر کدوم از اعضای تیم بر اساس این دسته بندی کمک میکنه که عکس العملهاشون رو در موقعیت های مختلف پیش بینی کنیم و براشون روشهای کاربردی مناسبشون رو در نظر بگیریم. 
ممکنه که بحث مدیریتی این پست به دردتون نخوره ولی به هنر شناختمون از همدیگه کمک میکنه و باعث میشه به طور کلی بتونیم فهم بهتری از آدمهای اطرافمون پیدا کنیم. 
بر اساس این نظریه آدمها 4 دسته اند: تحلیل گران ، بازیگران، حمایت کنندگان و دروازه بانان  
هر آدمی میتونه چند تا از این شخصیتها رو با هم داشته باشه ولی معمولا یکیش از همه قویتره. دو تا از این کاراکترها با نیمکره چپ مغز فکر میکنن که قسمت منطقی مغزه و دو تای دیگه بر اساس داده های نیمکره راست که بر اساس احساساته.
توی این پست و 3 پست آینده هر کدوم از این دسته ها رو بیشتر معرفی میکنم و در آخر نحوه ارتباط بهینه با هر کدوم از این دسته آدمها رو تعریف میکنم. 

1- گروه تحلیل گران: 
این گروه به طور خلاصه در زمره انسانهای تحلیل گر، منطقی و مشکل گشا به حساب میان. قسمت چپ مغز این دسته بیشتر فعال است. در بین این گروه مدیران ارشد رو زیاد میشه دید. به طور کلی مغزهای تحلیل گر تمایل و قابلیت بیشتری برای رسیدن به پستهای مدیریتی دارند. 
مشخصات بارز: 
  • راهیابی در حل مشکل 
  • تمرکز بر نتیجه
  • پیدا کردن دلیل منطقی برای هر چیزی
  • استفاده از مدلهای تئوری، ریاضی و منطقی در بحثها 
  • قدرت تصمیم گیری در مسایل مشکل 
  • علاقه به بحثهای عمیق در مورد علوم و ریاضی 
  • قدرت تحلیل برای شناخت بهترین راه حل 
  • تصمیم گیری بر اساس تحلیل داده ها 
موقعیتهای ناخوشایند این افراد: 
  • مواجهه با مردم احساساتی 
  • اظهار نظر و ابراز احساسات در امور خصوصی و احساسی 
  • تصمیم گیری سریع بدون سبک سنگین کردن اوضاع 
  • بحئهای احساسی و بروز احساسات درونی
  • زیر دست مدیر بدون صلابت کار کردن. 
  • عشقی و بدون دور اندیشی عمل کردن 
  • ریسکهای ناسنجیده ، تصمیمهای احساساتی
  • کار کردن بر اساس تمصمیمها و ایده های ناسنجیده و یا اخساساتی 
عادتهای این افرا از دیدگاه دیگران: 
  • این عده عموما آدمهای قضاوتگری هستند و معمولا قاضیان سخت گیری هستند. 
  • تنها به عدد و رقم فکر میکنند و قلب ندارند. 
  • زمان زیادی برای تصمیم گیری صرف میکنند. 
  • از نظر عاطفی در هیچ رابطه ای سرمایه گذاری نمیکنند. 
  • قدرت فوق العاده ای در حل مشکلات پیچیده دارند با استفاده از منطقی ترین روش ممکنه. 
خصوصیات منفی این افراد از دید دیگران: 
  • بی احساس
  • بی خلاقیت 
  • مغز اقتصادی محض 
  • بیش از حد تحلیل گر 
  • دماغ سربالا و از خود راضی 
  • بی شفقت 
  • بچه خر خون 
تا پست بعدی به آدمهای اطرافتون توچه کنید و ببینید چند نفر رو با این مشخصات میتونید پیدا کنید. 

Monday, March 31, 2014

HANS'S WORKSHOP کارگاه هانس

نزدیک ساعت 5 عصر بود گفته بودن تو این خیابون یک صافکار هست. از سرکار بدو اومدم تا نبسته پیداش کنم و ماشینی که قر کرده بودم بهش نشون بدم ببینم چقدر تعمیرش هزینه داره. 
اسمش کارگاه هانس بود. پریدم تو مغازه و یه آقای تقریبا 65-66 ساله با لهجه غلیظ آلمانی اومد استقبالم. انگار همین الان از توی کارتون بچه های کوههای آلپ درش آورده باشن. با چشمهای خندان و مهربان و قدی کوتاهتر از من. گفتم میشه یه نگاه به ماشین من بکنید ببینید ارزش تعمیر داره یا نه. گفت چه شانسی داری. داشتم در مغازه رو قفل میکردم. یه نگاه به ماشینم انداخت . با خنده گفت عحب حرفه ای زدی!
با خنده گفتم آره این کارمه آخه! ببین چلوبندی رو داغون کردم ولی حتی چراغ ماشینم هنوز کار میکنه!
گفت احتمالا هزینه اش بیبشتر از قیمت خود ماشینت در میاد. دوشنبه بیار 1-2 ساعتی بذارش اینحا ببینم میتونم واست قطعات دست دوم پیدا کنم. نو واست اصلا صرف نداره.
گفتم باشه. اسمت چیه؟ دوشنبه اومدم بگم کی رو میخوام ببینم. به تابلو بالای کارگاه اشاره کرد و گفت من هانسم دیگه!
با خنده گفتم: راست میگی اینحا به این گندگی نوشتی که اینجا کارگاهته!
امروز صبح ماشین رو بردم پیشش. یک خانم 60 و خورده ای ساله توی آفیس بود. حدس زدم زنش باشه. گفت با هانس کار داری. گفتم آره. چند دقیقه بعد هانس از توی کارگاه اومد بیرون و گفت بیا بریم برسونمت و بعد ماشینو برگردونم.
تو راه ازش پرسیدم اهل کجایی؟ گفت اهل آلمانم.
- خیلی وقته اینحایی؟
- 45 سالی هست که اینجام
- وااای یک عمره 45 سال. تا حالا برگشتی آلمان؟ 
- فقط یک بار توی تمام این سالها. وقتی خودت بیرینس داری دیگه نمیتونی به همین راحتی ول کنی و بری. مشتریهات رو از دست میدی.از طرفی هم  آدم زیاد که دور بمونه دلیلهای ارتباطش رو با آدما از دست میده.
میخنده و میگه تازه الان هم دیگه برم چکار کنم؟ برم دوست دخترهای سابقم رو ببینم؟ 
- میخندم. میگم حتما دیگه تو رو یادشون نمیاد. با خانواده ات اینحا اومدی؟ 
- وقتی اومدیم دونفر بودیم. من و زنم. بعد 4 نفر شدیم. بعد 6 نفر و الانم با نوه ام که به تازگی به دنیا اومده خانواده مون شده 7 نفر. 
کارت تبریکی که هلیا برای فرزین درست کرده تو ماشینه. برش میداره و میخونه: Happy birthday Baba
میگه تولد کی بوده؟
میگم تولد شوهرم. اینو دخترم براش درست کرده. میگه چه جالب ما میگیم پاپا.
رسیدیم در کارخونه. از ماشین پیاده میشم و سویچ رو میدم دستش. میگم مرسی. عصری میبینمت.
نزدیکیهای ساعت 5 عصر میرسم در کارگاهش. میگم چطور بود؟ خیلی هزینه اشه؟ میگه آره همونطور که گفتم قیمت پول خود ماشین در میاد. میریم تو آفیسش. میگه ببین این لیست هزینه هاشه. سعی کردم فقط ضروریات رو لیست کنم ولی بازم گرون میشه. پرینت و سوییچ رو میده دستم. میگه جالبه که با وجودیکه کاپوت جمع شده ولی باز هم کاملا بسته میشه. به نظر امن میاد که تا خونه برونیش.
میگم: گفتم که حرفه ای ام! من از 5شنبه تا حالا هر روز دارم این رو تا خونه میرونم. نگران نباش.
میگه خونت کجاست؟
میگم جنوب رودخونه تا اینحا 25 کیلومتر راهه.
میگه: تو چطور هر روز اینهمه راه میای سر کار؟ خوبه با این ماشین پلیس ندیدت. وگرنه ماشینت رو متوقف میکنه.
میگم : نگران نباش میگم در حال قیمت گرفتنم که تعمیرش کنم . این فاکتور تو رو هم بهشون نشون میدم که دروغ نگفته باشم.
میگه: اهل کحایی:
گفتم: من اهل ایرانم. قیافه اش طوری صامت شد مثل اینکه هیچ ایده ای از ایران نداشته باشه. گفت من فکر کردم اهل لهستان باشی.
تا دم ماشین بدرقه ام میکنه. یه بسته شکلات توی ماشین داشتم. از صندلی پشت برش میدارم و بهش میدم .
- مرسی از وقتی که گذاشتی
میگه من شکلات دوست دارم ولی برام خوب نیست. گفتم با بچه های کارگاهت تقسیمش کن.

ازش خداحافظی میکنم و راه میافتم. باید فکر یه ماشین دیگه بکنم. چقدر این آدم به دل من نشست. چقدر این آدمهای باصفا رو کم میارم گاهی. آدمهایی که چشم هاشون خندانه، نگاهشون مهربانه و فکر نمیکنن اگر نباشن به هیچ کجای دنیا برمیخوره. ولی بودنشون توی این دنیا چقدر خوبه.

Monday, March 10, 2014

که دگر بار برویم انگار

امروز با یکی  از دوستان دوران کودکی از سرگرمیها و خاطراتی که با هم داشتیم و بازیهای گروهیمان به همراه پدر مادرها ، حرف میزدیم. هر دو به این نتیجه رسیدیم پدر مادرهای ما خیلی باحالتر و پرشورتر از ما بودند. 
قایم موشک و دبلنا و ورق و وسطی و  ورزشهای گروهی.
ما بازی یادمان رفته. من که شخصا بعد از 10 دقیقه بازی با بچه ها، حوصله ام سرمیرود. ارام بودن، لذت بردن، شاد کردن طفل درونمان در لابلای دغدغه های زندگی و کار و نگرانی برای آینده و دلتنگی و مهاجرت و ... گم شده.
وقتی به هم میرسیم شروع میکنیم دیوانه وار حرفهای جدی زدن. انگار که دنیا منتظر تصمیم ماست. از سکوت در حضور هم میترسیم. میترسیم که سکوتمان حمل بر بی محلی شود. پشت سر هم دنبال سوژه برای پر کردن این سکوت میگردیم. 
از این قسمت تاریک خودم خسته شده ام. فیس بوک را میبندم که حرف زیادی نزنم و شکر زیادی نخورم. آرامم نمیگیرد. انگاری دنیا بدون من لنگ در هوا مانده تا من به نجاتش برسم. دوباره ساین این - دوباره ساین اوت! 
سر جدتان نیایید و بگوید مشکل از فیس بوک است. مشکل از خود من است که آرام و قرار ندارم. اینترنت و فیس بوک فضایی دینامیک است که اگر مثل من مریض باشی هر لچظه موضوعی برای خواندن و گفتن و زر زدن در آن پیدا میکنی. 
به آستانه چهل رسیده ام و هزار کار نکرده هنوز در ویتینگ لیستم مانده اند. روزهای مبادایی که فکرشان را هم نمیکردم آمده اند و رفته اند و من اینقدر غرق شنا بودم  تا سرم را ازاین موجها بیرون نگه دارم که حواسم از لیست آرزوهایم پرت شده.
همان چیزی که در جوانی به زنجیر بر دست و پای زندگی تعبیر میکردم گریبانم را گرفته و انعطافم را کم کرده و همین امانم را بریده و آشفته ام ساخته. 
سر جدتان نصیجتم نکنید که همه چیز محشر است و من بیخود بیتابم. من نسبت به درفتی که در 20 سالگی از خود 40 ساله ام کشیده بودم مثل نوک کوه یخ ام. 
کلی کار نکرده دارم و وقتی که بس ضیق؟ است! 
یک بار قطعا برای زندگی کم است. من به اندازه 5 بار زندگی پلن دارم. باید از نو شوم و از نو بسازم و از نو بیاموزم. 

شاید به همین دلیل است که پدر مادرها از بچه هایشان ورژن "مدل سازی شده" خودشان را میسازند. ورژنی که دوست داشتن که بشوند ولی روزگار یاری نکرد و نشدند . حالا خودشان را، آرزوهایشان را و جوانیشان را در کودکانشان میحورند.
پشت سر هم و یکی پس از دیگری به کلاس تعلیم ال و آموزش بل میبرندشان که بشوند آنچیزی که خودشان نشدند و حسرتش بر دلشان ماند. 
باز هم 2 نیمه شب است و من بیتاب و بیخوابم. تقصیر من نیست تقصیر پاییز است که بوی کوچ میدهد و ذهن مرا هوایی کندن کرده. 

Saturday, February 15, 2014

از نگاهی دیگر

خیلی‌ها دوستش ندارند بخصوص جوانها. به نظرشان پیرزن وسواسی از خود راضیی‌ است که سخت میشود با او کنار آمد. بر خلاف بقیه بدم از او نماید. زبانش را می‌دانم. شاید در او آیندهٔ خودم را میبینم.
زن ۷۰ سال‌ی است که همیشه کفش پاشنه بلند به پا می‌کند.اصلش ایتالیایی است ولی لهجه انگلیسی دارد. موهایش را همیشه پرکلاغی مشکی میکند.  لباسهایش را خودش میدوزد. خیلی‌ از لباس‌های آماده را بد دوخت می‌داند. حتا روی استر لباس هم حساس است.
یک بار روی آستر لباس یکی‌ از جوانکها نظر داد، از آن‌ جوانهایی که بیشتر پولشان را خرج ظاهر زندگی‌ میکنند. جوان بر آشفت و زن مانده بود که کجای حرف او نابجا بوده.
میدانم که مادرش سرای سالمندان است. و گاهی‌ از پارچه‌های اضافی ما برای مادرش لباس راحتی‌ میدوزد. امروز که دیدمش احوال مادرش را پرسیدم. گفت خوب است.
پرسیدم چند سالش است گفت هفته دیگر اگر خدا بخواهد 96 ساله میشود. گفتم هر چند وقت یک بار بهش سر میزنی؟
گفت هر شب. هر روز از سر کار میروم پیشش و با هم ساعتی را میکذاریم. شامش را میدهم و برای خواب اماده اش میکنم. تا من نباشم به رختخواب نمیرود. بستگی به حال آن روزش، گاهی منتظر میانم تا خوابش ببرد و بعد راهی خانه میشوم. سنش بالاست. گاهی مثل بچه ها میشود. خسته است و نمیخواهد بخوابد.
گفتم ساعت چند میرسی خانه؟ گفت معمولا حدود 8 شب . گفتم چند میخوابی؟
گفت بین 12-12.5 بستگی دارد که  چقدر طول بکشد تا کارهای روزمره خانه تمام شود.
با خودم حساب میکنم که برای سنش خیلی برنامه فشرده و خسته کننده ای دارد. کار فول تایم و شبی 3 ساعت بازدید از مادرش. میپرسم چند وقت است که سرای سالمندان است. میگوید یکسال و خورده ای. ولی این دیدار شبانه چندین سال است که برقرار است. تا پارسال هر روز عصر میرفتم خانه اش و برایش غذا میپختم و شامش را میدادم و میخواباندمش. ولی این اواخر موقعیت مکان و زمانیش را از دست میداد و در خانه را باز میکذاشت و بیرون میرفت بی انکه بداند کجا میرود. از وقتی که سرای سالمندان است دیگر غذا پختن از برنامه حذف شده. غذایش انجا اماده است تا من بروم و عذایش را بدهم.
میپرسم خواهر برادرهایت چطور؟ میگوید خواهرم هر روز ظهر سر میزند . برای نهار میرودو غذایش را میدهد و ساعتی پیشش میماند تا خواب بعد از ظهرش. وقتی هم که خانه اش بود همینطور. ولی باید هم صبح میرفت و هم ظهر.
میگویم مادر خوشبختی دارید که اینقدر برایش وقت میگذارید. میگوید مادرم خیلی به گردن ما حق دارد. در 42 سالگی با 7 تا بچه بیوه شد و ما را دست تنها بزرگ کرد توی این کشور غریب. سختی زیاد کشیده. ما فقط داریم زحمتش را جبران میکنیم.
خداحافظی میکند و میرود .
آدمهای سخت گیر، روزگار را به سختی گذرانده اند. روزهایی را که تنها راه نجاتشان بی نقص و کامل بودن بوده است. غیر انعطاف بودن زندگی، خشک و مقاومشان کرده.  سیستم ارزش گذاریهایشان متاثر از تمام این سالهای سخت زندگیشان است که با ارزشهایشان زندگی کرده اند تا دوامش بیاورند.  و چه مظلومانه به صلیب ایده آل گراییشان کشیده میشوند توسط نازپروردگانی که با هر دست انداز زندگی عاجزانه عجزو لابه سر میدهند و کائنات را به کمک میطلبند.
راه فراری بجز کامل بودن، بی نقص بودن، پرتلاش بودن و ایمان به ارزشها یشان نداشته اند. تنها حبل المتینی که باعث نحاتشان از روزهای سختی شده اکنون توسط سختی نچشیده های روزگار به سخره گرفته میشوند.
یادم باشد از فردا جور دیگری نگاهش کنم. یادم باشد که او زنی است که در 70 سالگی و باوحود کار تمام وقت هنوز روزی 3 ساعت از مادر 96 ساله اش مراقبت میکند و من در مقابل ایمان او به قدردانی، حتی شعاردر خوری هم برای گفتن در چنته ندارم. آن هم در حالیکه اگر مادرم سرما بخورد حتی یک کاسه سوپ هم نمیتوانم بپزم و از 15 هزار فرسخی برایش بفرستم.
یادم باشد در مورد دیگران منصف باشم منصف باشم منصف باشم منصف باشم. 


Thursday, February 13, 2014

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران


                            با ساربان بگویید احوال آب چشممتا بر شتر نبندد محمل به روز باران

دوست من امروز که عکسهای خداحافظی ات را میدیدم قبلم فشرد. دیدن خانواده ای که پخش و پلا میشود و غربت تکه پاره اش میکند همیشه قلبم را به درد میاورد و عجبا که این صجنه ها در زندگی من مدتهاست تکراری شده اند ولی هیچگاه عادی نمیشوند. 
دیدن خداحافظی های پرسوز و گداز همیشه اشکم را جاری میکند و هیچگاه عادی نمیشود. 
امروز سرکار بودم که نثر مصور وداعت اشکم را روان کرد. چیزی نداشتم بگویم حز اینکه میفهممت . چه میتوان گفت به کسی که به خانه ای باز میگردد که جای خالی نیمی از زندگیش را به نظاره بنشیند. جای خالی یک مسواک، حای خالی یک عطر ، جای خالی یک خنده ، جای خالی چند کفش ، جای خالی لوازم آرایش روی میز ، نیمه خالی یک تخت ، نیمه خالی یک کمد ، نیمه خالی یک مبل ، صندلی خالی آنسوی میز. گفتگوهای تنهایی . 
خداحافظی یعنی از این به بعد TEA FOR ONE . میدانی که من مدتها در تنهایی خود یا چایی نمیخوردم و یا همیشه دو چای میریختم و چای دومی را دست نخورده به آشپرخانه باز میگردادندم؟ تی فور وان در حافظه ام مدتها بود گم شده بود. 
وداع دو سو دارد. سویی که میماند و سویی که میرود و چقدر تنهاست سویی که میماند. سوی  رفتنی غالبا با انتخاب میرود ولی سویی که مانده مقهور جبر وداع شده. سویی که مانده پایش بند است به زنجیر زندگی و محکوم است که غربت عمیق خانه را تاب بیاورد. آن کس که میرود که نادیده ها را تجربه کند مبل و تخت و کمدی تازه خواهد داشت که هیچوقت کامل پر نبوده که محبور باشد نیمه خالیش را تجمل کند. درگیر کشف و شهود تازه هاست و راحت تر نیمه های خالی زندگی را تاب میاورد. تنها دلتنگ تو میشود نه دلتنگ لیوان و مسواک و عطر و لباسهایت. 
هر دو را تجربه کرده ام وداع پیش از رفتن بسیار آسانتر از وداع پیش از ماندن است.
زمانی ارزش های واقعی  زندگی را عمیقا درک میکنیم که وداع را تحربه کنیم.به ناگاه پرده ای از مقابل چشمانمان میافتد و چیزهایی برایمان معنی پیدا میکند که قبلا بودنشان برایمان اینقدر عادی و همیشگی بوده که به اهمیتشان پی نبرده بودیم. به ناگاه تمام جساب کتابهای خوب وبد و شر و خیر زندگیمان دگرگون میشود. بایدهایمان رنگ شاید میگیرد. به ناگاه وسط کفه ترازو ی زندگی مینشینیم و هر چه داریم را به تماشا مینشینیم و درنگ میکنیم که چه چیزی را میتوانیم در کفه آنسوتر بگذاریم و از خود دور کنیم که توازن زندگیمان را بهم نزند. 
آینده را نمیدانیم ولی حال زندگیمان تعریف چندانی ندارد. ساده ترین و مهمترین چیزهایی که ساده ترین مردمان دارند را از دست داده ایم به امید آینده ای که نمیدانیم چگونه رقم میخورد .وقتی نیمه ماندنی وداع باشی باید به نظاره بنشینی تا نیمه رفتنی وداع آینده را بسازد و تو تنها  باید اعتماد کنی. به نیمه ای که وداعش کرده ای ، به زندگی به آینده و به سرنوشت. از اینجا به بعدتو میمانی و دلشوره ها و امیدها و شایدها و بایدها، اگرها و مباداها که تنها پاسخشان صبر است. 
تنها خواستم بگویم که گرچه تحمل اخلاق گندت را ندارم ولی دوستت دارم و لبخند روی لب تو و عزیزانت شادم میکند و غمت دلم را میفشارد. شادیت پایدار 

Tuesday, February 11, 2014

توصیه های مادرم


من چند توصیه خیلی خوب رو مدیون مادرم هستم که همیشه ازش استفاده میکنم. شاید با استانداردهای امروزی دمده شده باشه ولی واسه من هنوزم حواب میده.

1- وقتی برای اولین بار میری مهمونی و ایده ای از مهمونها و صاحب خونه نداری ، لباس پوشیده بپوش. آخرین چیزی که میخوای اینه که واسه خاطر یه مهمونی چند تا زن دگم فکر کنن برای اغوا کردن شوهرهای کج و کوله شون لباس باز پوشیدی. 
2- همیشه یه نیمه گیلاس کمتر از ظرفیتت مشروب بخور. در حدی که سرت گرم بشه ولی کنترلت رو از دست ندی. یک لیدی هیچوقت وسط مهمونی کنترلش رو از دست نمیده. اگر بهت اصرار کردن رد نکن. در اولین فرصت محتوی گیلاست رو با یه نوشیدنی همرنگش عوض کن. 
3- اگر لباس کوتاه میپوشی مثل عمله ها تو مهمونی یه روسری حمل نکن که هر حا نشستی بندازی رو پات و خودت رو قایم کنی. یا هی دستت به یقه ات باشه که چیزی از اون تو نریزه بیرون. لباس باید برازنده یک زن باشه. لباست رو طوری انتخاب کن که در هر حالتی که هستی راحت باشی . برازندگی لباس یک زن با اعتماد به نفسش رابطه مستقیم داره. 
4- زیاد با مد جلو نرو . لازم نیست شکل بقیه بشی سعی کن لباسهات امضای خودت رو داشته باشن. لباسهای متعادل بخر و با زینت آلات جانبی، مثل دستمال گردن و کمربند و ..  منحصر به فردشون کن. اینطوری لباست رو برای مدت طولانی و به شکل های مختلف میتونی بپوشی. 
5- نه از مردا فرار کن و نه بهشون بچسب. نه ملتمسانه دنبال عشقشون باش و نه مغرورانه عشقشون رو رد کن. نرمال باش. خودت باش. اینحوری همه باهات راحت ترن. 
6- دوستهای مذکر زیادی برای خودت بگیر ولی دوست پسر بازی نکن. اولی بهت کمک میکنه که نصف جامعه رو بهتر بشناسی و دومی باعث میشه عشق رو گم کنی. دسته اول رو برای همه عمر میتونی نگه داری ولی دومی ها رو زود از دست میدی. 
7- سعی کن ورزش و سرگرمی های حانبی واسه خودت دست و پا کنی. از این طریق با خیلی از مشکلات زندگیت میتونی بجنگی و ذهنت رو از منفی بافی دور کنی. در ضمن همیشه برای بازنشستگی نیاز به دلیلی برای زنده موندن داری. 
8- وقتی تکیه کلامی توی حامعه مد میشه آخرین نفری باش که تقلیدش میکنی. اگر این تکیه کلامها چیز جالبی باشه قبلا صاحبش امتیازش رو نصیب خودش کرده و کار تو فقط تقلید بی مزه به حساب میاد. 
9- وقتی جرف میزنی ادا و اطوار اضافی به صورتت نده. خودت نمیبینی ولی شنونده از دیدن کسی که صورتش دائم جرکت اضافی داره کلافه میشه. در ضمن صورتت هم زودتر چروک میافته. 
10- آدامس نجو. 
11- با آدمهای مختلفی دوست باش. اینجوری همیشه چیزهای جدید یاد میگیری. 
12- وقتی توی جمع یه آدم غریبه هست که کسی رو نمیشناسه  یا کمتر میشناسه  سعی کن که بری باهاش حرف بزنی. 
13- دروغ  نگو و پشت سز کسی حرف نزن. اگر عرضه زدن حرفی رو توی روی طرف نداری پشت سرش هم نگو. دروغ گفتن باعث میشه همیشه با ترس زندگی کنی. 
14- موقع غذا پختن ناخونک نزن. کسی علاقه نداره غذای دهنی تو رو بخوره. دیدن زنی که دائم دهنش میحنبه صحنه حالبی نیست. 
15- سعی کن از هر هنر کدبانگری کمی بلد باشی. 
16- داستان زندگیت رو بعد ازدواح، مادر شدن، بازنشسته شدن و.. نبند. وقتی دیگه چیز تازه یاد نگیری خرفت میشی. 
17- خونه مردم، زمین بازی بچه های تو نیست. وقتی میری مهمونی بچه هات رو جمع کن قبل از اینکه صاحب خونه رو کلافه کنی. 
18- در اوایل عشق و نامزدی و ازدواج مثل کنه به شوهرت نجسب و آویزون هم نباشین. مردم محبور نیستن در ملا عام فیلم پورنو ببینن. علاقه هاتون رو واسه خودتون نگه دارین. 
19- اینقدر به فکر پول جمع کردن نباش که محبور بشی در جوانی مثل بدبختا زندگی کنی. تا وقتی جوانی میتونی از خیلی چیزها لذت ببری. بعدا برات اهمیتشو از دست میده. 
20- آخرین توصیه ای که هیچوقت بهش گوش نکردم: این اتاقت رو جمـــــــــــــع کن! صبحا که از جلو اتاق تو رد میشم روزم با دیدن این شهر شام خراب میشه! :))))

Friday, February 7, 2014

6 فوریه 82، این هم از عمر شبی بود گذشت

6 فوریه 1982 ساعت 12 شب. 
نه قرار عاشقانه ای بود. نه استقبالی از ولنتاین . نه جشنی و نه عیدی برای یادبود. 
روزی مهحور در تاریخ شمسی زندگیم که ردپایی در طول همه سالها به حا گذاشته. 6 فوریه 1982 ساعت 12 شب. هشدار دهنده معذور بود. هشدار دهنده ای از رادیو ی نمیدانم کحا. هشدار دهنده ای که هر 5 دقیقه یک بار با صدای خشک و دهشتبارش ار دور دستها هشدار میداد تا قبل از 12 شب همه اهالی کرمانشاه شهر را تخلیه کنند. هشدار دهنده ای که چون بوم شوم خبر با خاک یکسان شدن کرمانشاه را میداد در 6 فوریه 1982. 
و من هر پنح دقیقه یک بار به خاطر میاوردم که پدرم اماده  باش اضطراری است و نمیتواند شهر را ترک کند و دلم را چنگ میزدند که مبادا شهر را بدون پدر ترک کنیم.  ولی چه کسی را تاب آن بود که شهر را بدون پدر ترک کند؟ و این شد که همه ماندیم. ششم فوریه 1982 همه در شهر ماندیم و منظر قضا شدیم. من ، مادر، برادر و به دنیال آن همه فامیل ماندند. کسی را تاب ان نبود که شهر را بدون دیگری ببیند. همه برای یکی شدیم و یکی برای همه. 
مادر سعی میکرد همه چیز عادی حلوه کند. 
ساعتهای پایانی شب پدر خبر داد که از مرکز اجازه داده اند که 11 پستش را ترک کند و به مادر پیغام داد که سر راه خروحی شهر شما را خواهم دید.
مادر شروع به جمع کردن وسایل ضروری کرد.  
وقتی مادر از خاطره آن لجظه میگوید تنم مور مور میشود. لحظه ای که قبول میکنی که تا ساعتی دیگر هر انچه ساختی ویران خوهد شد و تصمیم میگیری چیزی را با خود ببری. چه تصمیم سختی بین آن همه خاطره. 
آن شب مادر چند چیز ضروری برداشت. طلا و پولهای موحود در خانه ، یک فرش ، چند دست لباس گرم، شیشه ای مشروب و یک دست ورق بازی. اگر خیام بود دگرباره میسرود: " می نوش دمی که زندگانی این است" 
همیشه در وصف این انتخاب میگوید که وقتی قرار باشد که ببازی باید خوب ببازی. بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر. 
ساعتهای پایانی 5 فوریه در حالیکه چیزی به 12 شب 6 فوریه 1982 نمانده بود چند ماشین در ابتدای حاده خروجی شهر منتظر بودند. ماشینی رسید و مردی از 
آن پیاده شد و سرنشینان ماشین ها همدیگر را با شادی بغل کردند و رقص کنان حاده کرمانشاه _ بیستون را پیش گرفتند. از دور گویی به تفرج میرفتند. 

Monday, February 3, 2014

برف نو سلام

مادر از پشت تلفن تعریف میکند و دل من پر میکشد. 
"هوا رو به تاریکی بود. لرزش شیشه ها خبر از سوز برف میداد. از پشت پنجره به آسمان شهر خیره شدم. شهر سفید بود  و دانه های برف جایی بین زمین و آسمان سرگردان .
شال را دور گردنم پیچیدم و دکمه های پالتو را محکم بستم. در ورودی ساختمان را که باز کردم کبوتری پشت در نشسته بود.  به انتظار من؟  نمیدانم. نمیدانم از کجا آمده بود و چطور از درهای بسته ورودی ساختمان خودش را به طبقه پنجم رسانده بود. 
ولی تا دستم را به طرفش بردم به دستانم پناه آورد و وارد خانه شد. حایی کنار شوفاژ  آرام گرفت و حا خوش کرد. برایش حوله ای لوله کردم و خانه ای فوری ساختم و آب و برنح کنارش گذاشتم. جا خوش کرد به همان سادگی که کبوتران مهاحرم وقتی باز میگردند در خانه پدری حا خوش میکنند. 
شب را پیش ما ماند. آفتاب فردا که بر بام خانه همسایه رسید، بی تاب آسمان شد . پنجره "را برایش باز کردم. پر کشید و رفت. 
مادر از پشت تلفن تعریف میکند و دل من پر میکشد. حس کبوتری را دارم که سهمش از 
خانه پدری تنها شبی برفی است که با طلوع صبح، شوق پرواز بیتابش میکند.
، 4 فوریه 2014 فرسنگها دور از برفهای قله های خاک مادری"

Wednesday, January 22, 2014

آدمها ، برچسب ها و پیش فرضها

صبحا حدود ساعت 6 از خونه میرم بیرون که سگم رو راه ببرم. اون موقع صبح به تنها چیزی که فکر نمیکنم قیافه ام هست. . معمولا شلوار گل و گشاد گرمکن پامه و چشمام خواب آلوده
در مسیر پیاده روی همیشه به یک خانمی برخورد میکردم که بر خلاف مسیر من راه میرفت و کله سحری با موهای شسوار کشیده و آرایش و لباسهای ورزشی خیلی شیک در حال پیاده روی بود. سگش هم مثل صاحبش و بر عکس سگ من همیشه خیلی تمیز و پاپیون زده و برس کشیده بود. از دیدن این خانمه اول صبح احساس شلخته بودن بهم دست میداد و همیشه فکر میکردم آخه کدوم آدمی این موقع صبح وقت داره اینقدر به خودش برسه. حتما یه شوهر پولدار داره که خودش از صبح توی سالنهای بدن سازی و .ارایشگاه و این حور جاها میپلکه  وگرنه آدمی که کار و زندگی داشته باشه که اینقدر فرصت میزان پلی نداره. 
تا اینکه یه روز اتفاقی هم مسیر شدیم و سر حرف رو باز کردیم. فهمیدم که این خانم یه دختر 18 ساله داره که دچار آناروکسیای شدیده و یک بار دست به خودکشی زده.
 در مرحله پیشرفته این بیماری ، به دلیل افسردگی ،  خودکشی یکی از پی آمدهای محتمل است  و درمانی هم نداره. و مریض باید مدارم تحت نظر دکتر باشه. برای همین دختر 18 ساله این خانم در بیمارستان بستریه و این خانم همه روزش توی بیمارستان و با دخترش میکذره.
آرایش ظاهری این خانم در واقع حربه ای برای مبارزه با مشکلاتش هست. اینطوری قبل از اینکه روز سختی رو شروع کنه ، وقتی رو به خودش اختصاص میده که بتونه شرایط سخت بقیه روزش رو تحمل کنه و روحیه داشته باشه و کم نیاره.
بعد از اینکه با این خانم صحبت کردم به این نتیجه رسیدم که ما آدما چقدر اسیر باورها و پیش فرضهامون هستیم و چون وقت شناختن دیگران رو به خودمون نمیدیم ساده ترین راه رو انتخاب میکنیم و دیگران رو با برچسبهایی که برامون قابل هضم تره قضاوت میکنیم.
استانی واقعی به نقل از  خانمی که دوره های مدیریت انسانی رو تدریس میکرد"  

امروز که این داستان رو از این خانم میشنیدم با داستانهایی که از ساناز نظامی توی فضای اینترنتی پخش شده مقایسه میکردم. 
  • سنتی ها: به نوع ازدواح ساناز اشاره میکنن که این روش آشنایی باعث این مصیبت شده 
  • نوحه سراها: در عزای از دست دادن نابغه قرن صحه موره میکنن
  • هیجان زده های منفی باف : از خود فروشی نسل حوان ایرانی برای رسیدن به رویای فرنگ میگن.  
  • هیجان زده های مثبت گرا: به گذشت و فداکاری خانواده ساناز در زندگی دادن به چند بیمار دم مرگ نوحه سرایی میکنن. 
  • فمنیست ها : وا اسفاها سر میدن از ظلم مرد ایرانی به زن ایرانی حتی در مهد آزادی

واقعیت اینه که کسی وارد دنیای ساناز قبل از ازدواح نشده که ببینه چطور شد که یه آدم مستقل و نابغه  با دو تاپذیرش  و تحربه کتک کاری قبل از ازدواح با کمال میل تن به این ازدواح میده و در بازی بیمارگونه شوهرش سهیم میشه و نقش مظلوم رو بازی  میکنه و در مهد  آزادی صداش در نمیاد و میمیره؟ 

 هر کسی از نقطه نظر حساسیت ها و باورهای خودش  موضوع رو نگاه میکنه و نظر میده. و گرچه همه با هم سر یک موضوع بجث میکنیم ولی در واقع بر سر باورهای خودمون با هم میجنگیم  و ساناز نظامی تصویری به عاریت گرفته شده برای پوشاندن این باورهامونه. 

Tuesday, January 21, 2014

نسل سوم

مادر دوستم روبروم نشسته و با لیوان خنک آبمیوه اش بازی میکنه . از پیشرفت سریع تکنولوژی حرف میزنه و اینکه چقدر سخته که خودش رو باهاش تطبیق بده.
   وقتی که تایلند بودیم توی شهر کوچکی زندگی میکردم وسط کوهستان . شهر تلفن نداشت. من هفته ای یک نامه  
      برای مادرم مینوشتم و وقتی بعد 3 هفته  نامه به دستش میرسید میتونست مطمئن بشه که ما 3 هفته پیش حالمون خوب بوده. 
چه سالی تایلند بودین؟
اون موقع که رفتیم ناتالی 6 سالش بود.
پس 33 سالی میشه. زندگی تو تایلند رو دوست داشتین؟

آره. خیلی متفاوت بود. برای من که توی این شهر فقط  زندگی کرده بودم افق تازه ای به زندگی بود. 
زندگی من بعد اون به دو قسمت تقسیم شد : قبل از تایلند و بعد از تایلند. هدفهای زندگیمون بعد از اون عوض شد. کسانی که توی یه شهر زندگی میکنن و بزرگ میشن هیچ وقت نمیتونن این افق تازه رو ببینند.زندگی برات بیشتر از یک سقف و یک کار ویه لقمه نون معنی پیدا میکنه. توقعاتت از زندگی عوض . دیگه چیزی که همه رو خوشحال یا نارحت میکنه روی تو اثر مشابه نداره.   
بچه هایی که تو دو تا فرهنگ بزرگ میشن بچه هایی هستن که با هر دو یا سه فرهنگ آشنان ولی متعلق به هیچ کدومش نیستن. جهان وطنن. این بچه ها بین بقیه غریب هستن و تنها بچه هایی با شرایط خودشون میتونن به دنیاشون نزدیک بشن. به اینا میگن نسل سوم. . 
الان که نگاه میکنم خوشحالم که بچه هام نسل سومی شدن.

. چقدر حرفاش به دلم میشینه. مدتها بود یه غیر مهاجر ایرانی رو که به دنیای من نزدیک باشه ندیده بودم
کلماتش حال و افکارم رو بسته بندی کرد و روش اسم گذاشت. خیالم راحت شد. حالا میدونم اسم حالم چیه. من همیشه یه نسل سوم .بودم حتی تو وطن خودم.
عحیب نیست که کمتر کسی رو پیدا کنم که از همین پنچره به دنیا نگاه کنه. باید کولی باشی تا حال یه کولی رو بفهمی. تا دلیل ریشه نزدن یه کولی رو درک کنی. جتی فکر ریشه زدن تو یک خاک منو میترسونه. اسیر یک خاک شدن ، اسیر یک آسمان شدن، اسیر یک سقف شدن منو میترسونه. .
عحیب نیست که عجیب باشم.