Sunday, April 22, 2012

سال 11 هجری شمسی به تقویم کولی

یازده سال پیش ساعت ده صبح پس از اینکه ازسه لایه ابر رد شدیم بر خاک ملبورن هبوط کردیم. گرچه به فصل نیمکره جنوبی شروع ماه دوم پاییز بو د ولی هوا خیلی زمستانی تر بود. باران از چهل سوراخ سقف آسمان شر و شر  نازل میشد . و ما لباسهای زمستانی را در چمدانهایی به جا مانده  در فرودگاه تهران گذاشته بودیم.
این باران ده روز چنان بارید که در 25 سال گذشته آن بی سابقه بود.
 و دو روز بعدش تعطیلی عمومی " انزک دی" بود که در این روز یاد و خاطره سربازانی که در جنگهای استرالیا که تحت بیرق انگلیس به کشورهای دیگر حمله کرده را اجر مینهند!
 تعطیلی طولانی آخر هفته و باران و شهر خلوت و اتاقی تاریک در هتلی سوت و کور و جت لگ وحشتناک و کمبود لباس گرم اولین خاطراتی بود که در خاطر ما از این سرزمین حک شد
حکایت غربت ما مثنویی است هفتاد من. ملغمه ای از شادیهای کوچک بی بهانه و سختی های جانفرسا که مجال صحبتش در یک پست و یک متن نمیگنجد. امشب دوباره به همه خاطرات 11 سال گذشته نگاه میکنم. . من بلوغم را مدیون همین چالشها بودم. انسانهای خاص و بزرگی را که شناختم مدیون غربتم. من 11 سال نه 110 سال رشد کردم طوریکه حالا در هیچ قالبی نمیگنجم.
 من ظرفم را جا نمیشوم! لبریز میشوم از بودن! از ماندن!
من بزرگ شده ام!   
من لحظه لحظه های بودن را در غربت به جشن نشستم!
قطره قطره های زندگی را با همه سختی و آسانی چشیدم و مست شدم!
من هستم! من تمام قد بودن را به سیطره خود درآوردم.
از بودن لبریز شدم . شدن را تجربه کردم.
رفتن را حس کردم.  صعود را . سقوط را
من زندگی را برده ام! محصورش کرده ام.
زندگی را مسحور جسارتم کرده ام.
من 11 سال نه 11 قرن زیسته ام....
و دگر بار و دگر که متولد شوم به سرزمینهای ناشناخته خواهم رفت تا خویشتم خویش را سلوک کنم و دست افشان بودنم را جشن بگیرم.

Wednesday, April 18, 2012

سفره نهار

پیرمرد نشست کنار سفره و گفت: آخه زن یه حرف رو چند بار باید بهت زد تا حالیت بشه مگه هزار بار بهت نگفتم من ما...کا...رو...نی دوست نـ...دا...رم. باید مثه دفعه ی قبلی بشقاب رو پرت کنم گوشه ی اتاق تا شیر فهم بشی؟ دفعه های قبلی حداقل شله نمی شد این دفعه که دیگه حسابی گند زدی. چرا چیزی نمی گی. همین جور نشستی منو نگاه می کنی که چی؟ مثلا می خوای مظلوم نمایی کنی نه؟ اه نمکم هم که نداره. آب هم که سر سفره نیست. پس تو چه غلطی می کنی توی این خونه.پیرمرد جمله ی آخر را که گفت چند لحظه ای سکوت کرد اشک توی چشمهایش جمع شد و به قاب عکسی که پای سفره به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد.
(این داستان از خودم نیست. سرچ کردم که ببینم نویسنده اش کیه متاسفانه دیدم 5-6 تا وبلاگ بدون ذکر منبع پستش کردن. این هم یکی دیگه از عادتهای خیلی زشت ما ایرانیها که حرمت خالق اثر رو نگه نمیداریم و مثل دزد سرگردنه میزنیم به تفکرات مردم! یه بار سر صبر باید از این عادت بد بنویسم. ولی فعلا فقط خواستم بگم داستان خیلی به دلم نشست. دست نویسنده اش درد نکنه.

Tuesday, April 17, 2012

نامه ای از من به خودم

این روزا عجیب دلم برای من 10-12 سال پیش تنگ شده. کولی 10-12 سال پیش کولی شادتری بود چون با خودش در صلح بود. . خود خود آدم موجود عجیب و پیچیده ایه. مرتب احتیاج داره نبضشو بگیری و مطمئن بشی علائم حیاتیش نرماله. حتی گاهی خود آدم هم از شناختن خود خودش عاجز میشه. تنها راه راضی نگه داشتنش اینه که مثل بچه های کوچیک هی بهش توجه کنی و باهاش وقت بگذرونی. مثل طفلی که اگه بهش کم توجهی کنی اینقدر گریه میکنه تا توجهت رو به هر قیمیتی به دست بیاره، خود آدم هم نیاز به مواظبت و تر و خشک کردن داره.
مدت طولانیه که من وقتی برای خود خودم ندارم. خیلی کم براش کتاب میخونم. خیلی کم میبرمش سینما. به ندرت براش بستنی میخرم و میبرمش پارک . واسه همینم خیلی بد قلق شده. دائم بهانه میگیره و نق میزنه. راستشو میخواین اینقدر باهاش غریبه شدم که حتی نیم ساعت هم که باهاش تنها باشم معذب میشم. دلم میخواد سر فرصت بشینم پیشش و ببینم که اوضاع و احوالش چه جوریاس. رختای غم و شادیشو تا کنم و سوا کنم و بذارم تو کمد. اونایی که دیگه بهش کوچیک شده بندازم دور. اونایی که بدرد میخوره نگه دارم و هر کدومش دیگه بدرد نمیخوره از شرش خلاص شم.
پرده های نگرانیشو از جلو پنجره های خاک خورده دلش در بیارم و بشورم و به پنجره های دلش دستی بکشم و تمیزشون کنم.
میدونم که کلی خونه دلم کار نکرده داره ولی نه وقتشو دارم و نه انرژیشو که کاری براش بکنم. حکایتش شده عینهو خونه جسمم. لیست کارهایی که باید انجام بدم روز بروز بلند تر میشه.
دلم واسه اون رابطه صمیمی من و خودم در 10-12 سال پیش پرپر میزنه.
اومدم اینجا امشب فقط و فقط واسه خود خودم بنویسم. حرفام از سر نق و ناله نیست. فقط اومدم بهش بگم که بی تابیهات رو میفهمم. مهجور شدنت غصه ام شده ولی تقصیرم نیست. دلم پیشته و میدونم دل تنها کافی نیست. باید برات وقت گذاشت. باید نازتو کشید. ولی چه کنم که بسته پایم. نمیدونم کی وقت کنم برگردم سراغت و تا اون موقع تو زنده میمونی یا نه. . قط خواستم بگم که میفهممت.

Wednesday, April 4, 2012

داستان عرب و شتر


گویند عربی بادیه نشین عزم سفر کردی و اشتر را جهاز بکردی و انبان برداشتی تا روی به صحرا کنی.
عرب هر نوبت که به چادر درمیشدی توشه ای و باری برداشتی و به بار اشتر افزودی. و اشتر دم بر نیاوردی و همچنان ایستادی.
عرب در صبر و استقامت اشتر در شگفت شدی و اندیشیدی که نکوست که هر آنچه خواستی بار شتر کردی که در طول سفر آسوده تر و مجهزتر سفر کردی. و چنان شد که جهاز شتر لبریز از اشیا و تنقلات شدی. در آخرین دم عرب پر عقابی یافتی و با خود بگفتی این را هم همراه خود خواستمی و پر را بر جهاز شتر گذاشتی و همان دم شتر در زیر بار جهاز بشکستی و زانویش خم شدی و جان به جان تسلیم کردی.
عرب با خود اندیشیدی که شتری که تاب یک پر عقاب را هم نیاوردی همان به که بمردی.
متن بالا قدیمی نیست خودم نوشتم. از روی یک حکایتی که قبلنا خونده بودم. فقط خواستم بگم که لزوما همه آدما آستانه تحملشون یکی نیست. و عکس العملهاشون هم در آستانه ها یکسان نیست. عده ای مثل شتر ارام و بی توقعند و تا زمانیکه از استانه درد نگذشتن هیچ گونه نشان دردی از خودشون بروز نمیدن ولی این به اون معنی نیست که تا هر جایی که بخواهین میتونن تحمل کنن. یه وقت بخودتون میاین و میبینید که زانوشون شکسته بدون اینکه هیچ شکایتی کنند.
مواظب شترهای اطرافتون باشید. همه خر نیستن که عر عر کنن.