Monday, May 25, 2015

دچار خودسانسوری شده ام. یه تاریخچه وبلاگم نگاه میکنم. در 12 ماه گذشته دو پست بیشتر ننوشته ام. 
خودسانسوری مرا به ابتذال حرفهای روزمره کشانده . این روزها نه حواسم چمع میشود که بیش از مطالب یک صفحه ای را . بخوانم و نه میتوانم بیشتر از دو خط استاتوس فیس بوکی چیزی بنویسم. 

مثل نخ آویزان در تشت غلیظ نمکم که تبلور را انتظار میکشم. بیش از آنکه علت باشم این روزها شاهدم. حیف که زندگی مجال نمیدهد وگرنه دلم میخواست کنار این رود خروشان زندگی  کمی نظاره گر باشم. 
خودم را دوست میدارم و افسوس میخورم که مجالی برای پرداختن به این وحود عزیز ندارم.  خودم را بدون ترس از تهمت خودخواهی دوست دارم. همین خود سراسر اشکال را. خودم را بدون نیاز از تشویق دوست میدارم . خیلی از قابلیتهایش را ندیده گرفتم و یا هنوز کشف نکردم. . 

Saturday, December 27, 2014

To the last chance 
to the last resort
To the last love 
To the last hope 
To the last trial
To the last error 
Never stopped trying 
Never sat down 
Never gave up 
Never gave in 
I took All the chances life has offered 
I made mistakes , perhaps big ones 
Those which no one dared to think about. 
I achieved many goals,some big ones, yet many small ones. 
Nothing so special to be proud of.  But yet good enough to shape me. 
Good enough to sculpted me to make me proud of who I am.
I made some decisions. Some small ones yet some big ones which changed my life path completely. 
In a good way or bad way.
For good ones,I am glad I made them. Yet for the bad ones I don't regret. I made those, based on the life experiences I had back then. 
I would have done differently, if I knew as much as I know now. 
But life is about nothing except moving forward. 
Now I have to move forward or better to say escape forward. 
There is no opened door ahead to escape. I have knocked it many times but couldn't open it. 
I can not stop. That's for sure. 
I have to change the end. 
I have to end some thing. 
I have to make my final decision . 
Good or bad doesn't matter any more. 
I have to end the story somehow ... 
The end which no one expect ...
The end which would surprise even the author of this crazy story ... 
The stupid careless author who is laughing freely at this meaningless foolish Maktoob .... 

Sunday, September 21, 2014

فكر هايي كه در لابلاي روبانها گم ميشوند


توي craft shop مشغول نگاه كردن به رديف روبانها بودم كه يكي از دور صدايم كرد. سرم را بلند كردم و Shelley را در چند قدمي ديدم . از سال ٢٠٠٧ تا حالا نديده بودمش. حتي متعجب بودم كه هنوز اسم من را به خاطر دارد. آخرين بار كه ديده بودمش يك زندگي عاشقانه داشت و دو تا بچه ٤ و ٦ ساله. از آن زندگي هايي كه وقتي luke, پدر خانه از سركار ميامد همه بايد دست و روبوسي ميكردند. 
جلو رفتم و روي پنجه بلند شدم و با هيجان بغلش كردم. كنارش مردي ايستاده بود كه چند سانتي تا قد بلند Shelley فاصله داشت. Shelley به عنوان پارتنرش معرفيش كرد. حالا بچه هايش ١١ و ١٣ ساله بودند و هنوز هم در محله st James زندگي ميكرد. گفت چند سال پيش كه من و luke از هم جداً شديم ان خانه را كه تو ديده بودي فروختبم و پارسال من و mark همين محله خانه خريديم. 
از هم خداحافظي كرديم و جداً شديم ولي گوشه اي از ذهنم پيش Shelley جا ماند.  
اگر در فرهنگ ما هم آدمها اينقدر با خودشان و احساس شان رو رأست بودند، اگر به روزهاي زندگيشان اينقدر احترام ميگذاشتن، اگر اينقدر شجاعت قبول واقعيت را داشتند آيا باز هم شاهد اين همه روابط جانبي خارج از حريم خانواده بوديم؟ 
اگر وقتي كه يك زندگي مشترك به انتها ميرسيد آگاهانه و شجاعانه واقعيت رو قبول ميكرديم و به جاي جبران كمبودهامان در محيطي خارج از خانه و ماندن در بن بست در زندگي خانوادگي به فكر ساختن راهي ديگه ميبوديم تا بقيه زندگي را از نو و طوري ديگر بسازيم باز هم اينقدر در جامعه مان معني خانواده رو به لجن ميكشيديم؟ 

Saturday, June 28, 2014

و ناگهان 40


"و بدين گونه بود كه من چهل سأله شدم"
دلم ميخواست اينطور بزرگ داشت دهه چهارم را شروع كنم ولي ميداني همچين اينگونه اينگونه هم نبود. اينقدر گونه گونه و رنگ وارنگ شد اين ٣ دهه كه نميدانم كدام يكي بود كه مرا اينگونه كرد. 
ده سال پيش كه بيست و چند ها را تمام كردم حال خوشي نداشتم. أصلا انگار زندگي مرا به سخره گرفته بود. مگر ميشد به همين زودي ديگر بيست نبود؟ مگر ميشد بيست سالگي ها زودتر از تين ايجري ها تمام شود؟ من هنوز در بيست و دو سالگي و روز آخر ليسانس مانده بودم ولي تاغافل و دور از چشم من تعداد شمعها تصاعدي رشد كرده بودند.
أصلا زن سي سأله يك اسم دور و غريب بود در حد اسم يك كتاب .
و حالا ده سال از آن روز گذشته بود. از انروزي كه تاپ كرم يقه شلي به تن داشتم و دامن لي سورمه اي. از آن روز كه خانه گيتي ناغافلي شمع سي سالگي يك كيك شكلاتي خامه اي را فوت كرده بودم كه چند تا گيلاس رويش را تزيين كرده بودند. 
ده سال پر تنش، پر چالش، پر مسوليت و پر از بحران. سخت ترين دهه عمرم با شتاب باور نكردني گذشته بود . دهه اي كه زندگي يادم داد كه هميشه بيست نيستم. هميشه من نيستم. خيلي وقتها به نيم من هم بأيد خشنود بود. ده سال تجربه آدم بزرگ بودن با همه ناكامي هاش، با همه چالشهاش، با همه مسوليتهاش و با همه دستاوردهایش. 
و حالا يك دهه جديد، يك مرحله ناشناخته ديگر، يك قدم آدم بزرگتر شدن،  يك قدم دورتر از بيست بودن ها. يك قدم به پختگي نزديكتر. 
چهل يعني پختگي، چهل يعني تجربه، چهل يعني خامي موقوف، چهل يعني بازگشت به خويشتن، چهل يعني حالا كه أوجي و با هر فردا در فرودي. 
چهل يعني دانستن و كشف راز هستي. يعني كشف راز زمان حال. يعني كشف ارزش اكنون. 
در هيچ زماني از زندگي تا اين حد لحظه ها را نبلعيده بودم. قطره هاي اكنون را در بين دستهاي خود نگه نداشته بودم و از  ريختن بلامصرف شان غبطه نخورده بودم. تا اين حد تشنه ديدن و شناختن و كشف تازه ها نبودم. كشف آدمها، مكانها، تجربه ها، شاديها، سختي ها، نديده ها، نشنيده ها، نشناخته ها. 
چهل يعني كه از درياي دنيا هنوز بيش از حوضي نديده اي و چنته زندگي هنوز پر از ناشناخته هاست و وقت هم ذيق و درنگ جائز نيست. 
چهل يعني در ميانه راه ايستاده اي و پشت سر أفق شباب را ميبيني و مقابل فلق شتا را و كوله باري كه هنوز از ارزوها و هدفها و خواستنها پر است و وقت ذيق . 
همين چشم انداز بي نظير زندگي كه از قله ٤٠ سالگي قابل رويت است، ما را به شهودي ميرساند كه تا پيچ قبلي زندگي و سر گردنه قبلي از ديدن آن عاجز بوديم .
و ناگهان چهل. يك آن، يك لحظه چشم اندازي در مقابل چشم پديدار ميشود كه نفس را در سينه حبس ميكند. تمام راهي كه أمده اي ، تمام پيچها، دست اندازها، مناظر، ايستگاهها، همه و همه را يك جا ميبيني و اهميت "جزء" جایش را به تمامیت "كل" میدهد.
و چه با أبهت است و ترسناك وقتي كه بخاطر طي همه اين راه به خودت مي بالي . وقتي كه ميداني هر پيچي را و هر خمي را زندگي كرده اي و اميدواري و هنوز اميدواري و هنوز ..... 

Saturday, May 31, 2014

جامدادی


یک جامدادی پارچه ای را از کشوی میزش در میاورد و میگوید:" ببین پارچه ها رو برای درست کردن این میخواستم. "
یک استوانه پارچه ای است که یک کیسه پارچه ای کوچک که پر از ماسه است به  آن آویزان است. کیسه ماسه را که روی میز میگذاری، استوانه پارچه ای از آن آویزان میشود و به عنوان جامدادی یا سظل آشغال کنار میز میتوان از آن استفاده کرد. 
چند  هفته پیش تکه پارچه اضافی خواسته بود و میخواست که با آنها این جامدادیها را درست کند و در بازار خیریه مدرسه بفروشد و سودش را به مدرسه بدهد. منهم یک دسته پارچه های رنگی و چهارخانه برایش برده بودم.
 میگویم: چه قشنگ درست کردی.! به درد منهم میخوره. وقتی کاردستی درست میکنم میتونم خورده های اضافی رو توش بریزم. 
میکوید: بگو کدوم پارچه رو دوست داری که برایت درست کنم. 
همکارم یک سینگل مام ( مادر تنها) است که یک دختر 6-7 ساله دارد. از پارسال به جای 5 روز ، 4 روز در هفته کار میکند. روز پنجم را صرف کارهای خیریه میکند. یا داوطلبانه در مدرسه دخترش کار میکند و یا در انجمنهای خیریه فعالیت میکند. اینکه کسی درآمدش را کمتر کند تا بتواند به کارهای خیریه برسد برایم حالب است. 
اینکه یک روز اضافه را نه برای خودش و نه برای جیبش بلکه برای روحش و برای دیگران استفاده کند از اتفاقهای نایاب روزگار است. 
میدانم که بعضی آخر هفته ها هم Foster parent  است . یعنی بچه های بی سرپرست و یا بدسرپرستی که نیاز به مکان دارند را نگه میدارد. 
برای یک مادر تنها که خودش به اندازه کافی مشغله دارد مسولیت زیادی است. 
میگویم: "چرا این کارو میکنی؟ "
میگوید: "زندگی من خیلی پر برکته. شانس داشتن خیلی چیزها تو زندگی نصیبم شده و این روش منه برای قدر دانی از این برکتها.
تنم سالمه. بچه ام سالمه. کار دارم. خانه دارم. آدمهای خوب تو زندگی من هستند. همه اینها برکت زندگی هستن و من اینطوری شاکر این نعمتهام. همیشه  این کارهایی که میکنم به انواع مختلف به زندگی خودم برمیگرده. "
میگویم: "بهت نمیاد قلب به این مهربونی و روح به این لطیفی داشته باشی"
با خنده میگه: خیلی Bitch  هستی!
با خنده حواب میدم: اوه کجاش رو دیدی! 

از دفترش که میام بیرون با خودم میگم که چقدر پیامبر ناشناس تو این دنیا وحود داره که بار انسانیت رو بدون اینکه شناخته بشن و یا جایزه بگیرن و یا پرستیده بشن، بدون ادعا به دوش میکشند؟ 
کسانی که بارها آزرده میشن ولی فراموش میکنند و همچنان ققنوس وار ار دل آتش غمها، بارقه شادی کشف میکنند.

Friday, April 11, 2014

هنرهای مدیریت روابط. قسمت اول

هفته پیش یک دوره ای میگذروندم در مورد هنرهای مدیریت منابع انسانی. در واقع کل بحث سر این بود که یک لیدر خوب چطوری میتونه یک گروه افراد رو با علاقه ها و پیش فرضها و کاراکترها و اولویتهای مختلف تبدیل به یک تیم واحد با هدف گروهی مشترک کنه. 
چطوری میتونه اهداف افراد مختلف یک گروه رو به هدف اصلی تیم نزدیک کنه و باعث بشه که راندمان کار تیم با همسوشدن  هدف هر کدوم از اعضا با هدف تیم بالا بره. دوره خیلی حالب بود و زیر بنای فکری این درسها از اون هم حالب تر بود. 
ادمها بر اساس پیش فرضها، علایق، سلایق، اولویتها و دیدگاهها به 4 گروه متفاوت تقسیم میشن و هر گروه دنیا رو از دید چشم خودشون میبینن و توی یک سری موقعیتها راحتتر هستن و با یه سری مسایل سخت تر کنار میان. یک نقاط صعفی توی تیم دارن و یک نقاط قوتی و نشون میداد که هر کدوم از این آدمها وجودشون چطوری میتونه برای یک تیم مناسب باشه و کحای تیم باید ازشون استفاده بشه.
در واقع این 4 دسته میتونن یک موضوع رو با 4 زاویه کاملا مختلف نگاه کنند و 4 نتیچه کاملا مختلف ازش بگیرن و شناختن کنه وجود هر کدوم از اعضای تیم بر اساس این دسته بندی کمک میکنه که عکس العملهاشون رو در موقعیت های مختلف پیش بینی کنیم و براشون روشهای کاربردی مناسبشون رو در نظر بگیریم. 
ممکنه که بحث مدیریتی این پست به دردتون نخوره ولی به هنر شناختمون از همدیگه کمک میکنه و باعث میشه به طور کلی بتونیم فهم بهتری از آدمهای اطرافمون پیدا کنیم. 
بر اساس این نظریه آدمها 4 دسته اند: تحلیل گران ، بازیگران، حمایت کنندگان و دروازه بانان  
هر آدمی میتونه چند تا از این شخصیتها رو با هم داشته باشه ولی معمولا یکیش از همه قویتره. دو تا از این کاراکترها با نیمکره چپ مغز فکر میکنن که قسمت منطقی مغزه و دو تای دیگه بر اساس داده های نیمکره راست که بر اساس احساساته.
توی این پست و 3 پست آینده هر کدوم از این دسته ها رو بیشتر معرفی میکنم و در آخر نحوه ارتباط بهینه با هر کدوم از این دسته آدمها رو تعریف میکنم. 

1- گروه تحلیل گران: 
این گروه به طور خلاصه در زمره انسانهای تحلیل گر، منطقی و مشکل گشا به حساب میان. قسمت چپ مغز این دسته بیشتر فعال است. در بین این گروه مدیران ارشد رو زیاد میشه دید. به طور کلی مغزهای تحلیل گر تمایل و قابلیت بیشتری برای رسیدن به پستهای مدیریتی دارند. 
مشخصات بارز: 
  • راهیابی در حل مشکل 
  • تمرکز بر نتیجه
  • پیدا کردن دلیل منطقی برای هر چیزی
  • استفاده از مدلهای تئوری، ریاضی و منطقی در بحثها 
  • قدرت تصمیم گیری در مسایل مشکل 
  • علاقه به بحثهای عمیق در مورد علوم و ریاضی 
  • قدرت تحلیل برای شناخت بهترین راه حل 
  • تصمیم گیری بر اساس تحلیل داده ها 
موقعیتهای ناخوشایند این افراد: 
  • مواجهه با مردم احساساتی 
  • اظهار نظر و ابراز احساسات در امور خصوصی و احساسی 
  • تصمیم گیری سریع بدون سبک سنگین کردن اوضاع 
  • بحئهای احساسی و بروز احساسات درونی
  • زیر دست مدیر بدون صلابت کار کردن. 
  • عشقی و بدون دور اندیشی عمل کردن 
  • ریسکهای ناسنجیده ، تصمیمهای احساساتی
  • کار کردن بر اساس تمصمیمها و ایده های ناسنجیده و یا اخساساتی 
عادتهای این افرا از دیدگاه دیگران: 
  • این عده عموما آدمهای قضاوتگری هستند و معمولا قاضیان سخت گیری هستند. 
  • تنها به عدد و رقم فکر میکنند و قلب ندارند. 
  • زمان زیادی برای تصمیم گیری صرف میکنند. 
  • از نظر عاطفی در هیچ رابطه ای سرمایه گذاری نمیکنند. 
  • قدرت فوق العاده ای در حل مشکلات پیچیده دارند با استفاده از منطقی ترین روش ممکنه. 
خصوصیات منفی این افراد از دید دیگران: 
  • بی احساس
  • بی خلاقیت 
  • مغز اقتصادی محض 
  • بیش از حد تحلیل گر 
  • دماغ سربالا و از خود راضی 
  • بی شفقت 
  • بچه خر خون 
تا پست بعدی به آدمهای اطرافتون توچه کنید و ببینید چند نفر رو با این مشخصات میتونید پیدا کنید. 

Monday, March 31, 2014

HANS'S WORKSHOP کارگاه هانس

نزدیک ساعت 5 عصر بود گفته بودن تو این خیابون یک صافکار هست. از سرکار بدو اومدم تا نبسته پیداش کنم و ماشینی که قر کرده بودم بهش نشون بدم ببینم چقدر تعمیرش هزینه داره. 
اسمش کارگاه هانس بود. پریدم تو مغازه و یه آقای تقریبا 65-66 ساله با لهجه غلیظ آلمانی اومد استقبالم. انگار همین الان از توی کارتون بچه های کوههای آلپ درش آورده باشن. با چشمهای خندان و مهربان و قدی کوتاهتر از من. گفتم میشه یه نگاه به ماشین من بکنید ببینید ارزش تعمیر داره یا نه. گفت چه شانسی داری. داشتم در مغازه رو قفل میکردم. یه نگاه به ماشینم انداخت . با خنده گفت عحب حرفه ای زدی!
با خنده گفتم آره این کارمه آخه! ببین چلوبندی رو داغون کردم ولی حتی چراغ ماشینم هنوز کار میکنه!
گفت احتمالا هزینه اش بیبشتر از قیمت خود ماشینت در میاد. دوشنبه بیار 1-2 ساعتی بذارش اینحا ببینم میتونم واست قطعات دست دوم پیدا کنم. نو واست اصلا صرف نداره.
گفتم باشه. اسمت چیه؟ دوشنبه اومدم بگم کی رو میخوام ببینم. به تابلو بالای کارگاه اشاره کرد و گفت من هانسم دیگه!
با خنده گفتم: راست میگی اینحا به این گندگی نوشتی که اینجا کارگاهته!
امروز صبح ماشین رو بردم پیشش. یک خانم 60 و خورده ای ساله توی آفیس بود. حدس زدم زنش باشه. گفت با هانس کار داری. گفتم آره. چند دقیقه بعد هانس از توی کارگاه اومد بیرون و گفت بیا بریم برسونمت و بعد ماشینو برگردونم.
تو راه ازش پرسیدم اهل کجایی؟ گفت اهل آلمانم.
- خیلی وقته اینحایی؟
- 45 سالی هست که اینجام
- وااای یک عمره 45 سال. تا حالا برگشتی آلمان؟ 
- فقط یک بار توی تمام این سالها. وقتی خودت بیرینس داری دیگه نمیتونی به همین راحتی ول کنی و بری. مشتریهات رو از دست میدی.از طرفی هم  آدم زیاد که دور بمونه دلیلهای ارتباطش رو با آدما از دست میده.
میخنده و میگه تازه الان هم دیگه برم چکار کنم؟ برم دوست دخترهای سابقم رو ببینم؟ 
- میخندم. میگم حتما دیگه تو رو یادشون نمیاد. با خانواده ات اینحا اومدی؟ 
- وقتی اومدیم دونفر بودیم. من و زنم. بعد 4 نفر شدیم. بعد 6 نفر و الانم با نوه ام که به تازگی به دنیا اومده خانواده مون شده 7 نفر. 
کارت تبریکی که هلیا برای فرزین درست کرده تو ماشینه. برش میداره و میخونه: Happy birthday Baba
میگه تولد کی بوده؟
میگم تولد شوهرم. اینو دخترم براش درست کرده. میگه چه جالب ما میگیم پاپا.
رسیدیم در کارخونه. از ماشین پیاده میشم و سویچ رو میدم دستش. میگم مرسی. عصری میبینمت.
نزدیکیهای ساعت 5 عصر میرسم در کارگاهش. میگم چطور بود؟ خیلی هزینه اشه؟ میگه آره همونطور که گفتم قیمت پول خود ماشین در میاد. میریم تو آفیسش. میگه ببین این لیست هزینه هاشه. سعی کردم فقط ضروریات رو لیست کنم ولی بازم گرون میشه. پرینت و سوییچ رو میده دستم. میگه جالبه که با وجودیکه کاپوت جمع شده ولی باز هم کاملا بسته میشه. به نظر امن میاد که تا خونه برونیش.
میگم: گفتم که حرفه ای ام! من از 5شنبه تا حالا هر روز دارم این رو تا خونه میرونم. نگران نباش.
میگه خونت کجاست؟
میگم جنوب رودخونه تا اینحا 25 کیلومتر راهه.
میگه: تو چطور هر روز اینهمه راه میای سر کار؟ خوبه با این ماشین پلیس ندیدت. وگرنه ماشینت رو متوقف میکنه.
میگم : نگران نباش میگم در حال قیمت گرفتنم که تعمیرش کنم . این فاکتور تو رو هم بهشون نشون میدم که دروغ نگفته باشم.
میگه: اهل کحایی:
گفتم: من اهل ایرانم. قیافه اش طوری صامت شد مثل اینکه هیچ ایده ای از ایران نداشته باشه. گفت من فکر کردم اهل لهستان باشی.
تا دم ماشین بدرقه ام میکنه. یه بسته شکلات توی ماشین داشتم. از صندلی پشت برش میدارم و بهش میدم .
- مرسی از وقتی که گذاشتی
میگه من شکلات دوست دارم ولی برام خوب نیست. گفتم با بچه های کارگاهت تقسیمش کن.

ازش خداحافظی میکنم و راه میافتم. باید فکر یه ماشین دیگه بکنم. چقدر این آدم به دل من نشست. چقدر این آدمهای باصفا رو کم میارم گاهی. آدمهایی که چشم هاشون خندانه، نگاهشون مهربانه و فکر نمیکنن اگر نباشن به هیچ کجای دنیا برمیخوره. ولی بودنشون توی این دنیا چقدر خوبه.