Tuesday, August 31, 2010

آرامش سنگ یا برگ

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود

مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال
پریشانش شدو کنارش نشست

مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه
چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و
نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟


مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و
گفت:به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب
می سپارد وبا آن می رو د

سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق
آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت

مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست
بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد
اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت

حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را
مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست
او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟

لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان
دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم
مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی
چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری
زندگی ات می نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم
داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده
در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و
از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را
انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق
رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام
و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد
از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم
من آرامش برگ را می پسندم

ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است
و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت


دوست من ....برگ یا سنگ بودن
انتخاب با توست

Monday, August 30, 2010

"کریسمس مبارک"




۲۴ دسامبر ۱۹۱۴.ارتشهای آلمان بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم میجنگیدند. شب کریسمس جنگ را تعطیل میکنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند. در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقهء خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک میکند.صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر میشنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان میروند.آنشب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام میخورند و کریسمس را جشن میگیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق میکنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند!

صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمیرفت.شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان میدادند!چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی ۳ نماینده ارتشها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.آنها آنقدر با هم رفیق میشوند که با هم عکس میگیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر میدهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!کار به جایی میرسد که این ۳ ارتش به هم پناه میدهند و ...
تنها چیزی که باعث میشود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست!

سالها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت ۱۵هزار یورو میخرد .پل مک کارتنی هم در ویدئوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال ۲۰۰۵ هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک"میسازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش درآمد.


--
ای کاش پرده مي فهميد تا زمانيکه پنجره باز است، فرصت رقصيدن دارد

Wednesday, August 11, 2010

آخرین روز انتظار


صبح که چشمم رو باز میکنم زمزمه میکنم امروز آخرین روز انتظاره .آخرین روز...
روز اول ماه رمضون مصادف شده با آخرین روز انتظار. فردا آبستن تغییره.
میام پای کامپیوتر و ربنای شجریان و اذان موذن زاده رو دانلود میکنم و گوششون میدم.
نمیدونم قدرت خاطراته که به تلفیق این دو دعا قدرت آسمانی میده یا معنی دعاست و یا صدای آسمانی شجریان و موذن زاده است.
اون زمانها که روزه میگرفتم فقط به عشق لحظه افطار و شنیدن این دعا در پای سفره افطاری روزه میگرفتم.

مادرم تعریف میکنه زمانی که برای به دنیا آوردن من به بیمارستان میرفته و ترس وجودش رو میلرزونده شنیدن صدای اذان ظهر با صدای موذن زاده که از گلدسته مسجد بلند شده بهش آرامش داده. شاید از همون لحظه این صدا با روح من عجین شده. یک لحظه روحانی در یک بازه کوچک زمانی بعد زمان رو شکافته و در طول تاریخ زندگی من منبسط شده.

فردا آبستن تغییره. دلواپس تغییرم برای همین کلیپ اذان رو دوباره و دوباره میذارم.
میتونم حس کنم که اگه جای کسانی باشم که ظهور منجی رو تجربه میکنن چرا خواهند هراسید.
هراس از اتفاقی که کنترلی روش نداری. از شرایطی که چگونگیش معلوم نیست.
تغییری که قوانینش با استانداردهای موجود همخوانی ندارن. همه این ندانسته ها نگران کننده و هراس انگیزه ولی در عین حال هیجان انگیز.
فردا روز آخریست که کالبدم رو برای خلق معجزه خلقت به عاریت میدم. فردا تجربه خالق بودن به پایان میرسه.
فردا روز دیدار کسی است که ماهها بدون دیدارهم سر کردیم و در سکوت همدیگه رو شناختیم و با هم خو گرفتیم.
فردا روز دیگریست....