Thursday, January 6, 2011

نسلی که ماندند و نسلی که رفتند


یکی از مضرات سفر به سرزمین مادری نشخوار کردن مداوم و اضافه وزن است!
انسان بسان قحطی زدگان به غذا رسیده در هفته اول یک کیلو و هفته دوم دو کیلو و همینطور تصاعدی وزن اضافه میکند و دوباره باید یک سال زحمت بکشد تا به وزن طبیعی بازگردد! حالا افسردگیهای ناشی از دیدن قیافه خود در آینه بماند.
یادمه در سفری 2-3 سال پیش برای عروسی رفته بودم و از قضا عروسی هفته سوم اقامتم بود. اینقدر در این 3 هفته وزن اضافه کردم که دچار تورم حجمی شدم و زیپ لباسی که برای عروسی آورده بودم بسته نمیشد و مجبور شدم که چاره دیگری کنم
یکی دیگه احساس غربتی است که توی وطن خودت بهت دست میده. حس غربت همه جا بده ولی بدتر از اون پیدا کردن این حس روی خاکی است که تو رو بالیده. اینقدر این حس قوی است که دلت نمیخواد از خونه بیرون بری و به دیدن چهره های آَشنا ورفتن به خانه های آشنا و خوردن دستپختهای آشنا بسنده میکنی.
فاصله فرودگاه تا خونه رو به خیابانها نگاه میکردم. در تعجب بودم که چرا هیچ احساس خاصی نمیکنم؟ انگار نه انگار که مدت طولانی است که اینجا رو ندیدم. گویی مسیر هر روزم است!
در اولین باری که برگشته بودم یادمه وقتی مونیتور هواپیما نشون میداد که وارد خاک ایران شدیم من شروع به گریه کرده بودم تا زمانی که رسیدیم.
گویی چیزی از وجودت رو اونجا جا گذاشتی که هر بار که میری کمتر و کمتر پیداش میکنی تا به جایی میرسی که دیگه از پرسه زدن برای یافتنش خسته میشی. فراموش میکنی که روزی اونجا بند دلت رو به ضریح آرزوهات دخیل بسته بودی.
با این وجود باز هم بر میگردی و باز هم برمیگردی. باز هم مرخصیها رو جمع میکنی و پولها رو برای خریدن بلیط خرج میکنی چون دیگه خواستن تو تنها دلیل برگشتنت نیست.
دیگه تو تنها نیستی. باید رویاها و آرزوهای 2 نسل رو در نظر بگیری. نسلی که دو طرف این مرز تنها گذاشتی و تو عامل جداییشون هستی. نسلی که ماندند و نسلی که کوچانیدی.
با هر گامی که برمیداری باید فکر کنی که چطوری ارتباط این دو نسل رو که بخاطر سرنوشتی که تو برای خودت رقم زدی از هم جدا افتادن ِ حفظ کنی .
تمام هم و غمت رو میذاری که فرزندانت زبان مادری رو درست حرف بزنن که پلهای ارتباطیشون با نسل اولش قطع نشه و همه انرژیت رو صرف میکنی که از محبت پدر بزرگ ومادر بزرگهاشون تا حد امکان سیراب بشن.
این میان از خیلی از آرزوهای خودت چشم پوشی میکنی تا کمی از عذاب وجدان این جدایی که مسببش هستی کم کنی!
تنها دلخوشیت اینه که میبینی نسل سومت بدور از عقده ها و کینه ها و حقارتها و دغده های بیدلیل بزرگ میشن. مایه شادیت دیدن نسلی است که یاد میگیره چطوری به خودش احترام بذاره و خودشو دوست داشته باشه. چطوری آرزو کنه و چطوری بهش برسه.
مجبوری که برای نسل بعدت زندگی کنی نه نسل قبلت وگرنه سرنوشتت مثل پدر مادرت میشه که بخاطر پدر مادراشون جلای وطن نکردن و الان دوری از نسل های بعدیشون رو مجبورن تجربه کنن.
حکایت عجیبی است حکایت نسل مهاجر....

7 comments:

mbz said...

اين خيلي خوبه كه تلاش مي كني ارتباط بين اين دو نسل را حفظ كني.چون در آينده دوري و حس تنهايي خيلي فشار سنگيني رو به آدم ها تحميل مي كنه.ولي حس تعلق خاطر داشتن به جايي و حتي آدم هاي آنجا مي تونه انسان را هدفمند كنه هرچند مي دونيم اينها همش بهانه و وسيله اي است براي ايجاد همين حس بودن و وجود داشتن.
هميشه شاد و خندان باشي.

رضا said...

از همه ی نگرانی که بگذریم سفر به وطن برای تعطیلات خیلی لذت بخشه خوش بگذره

شيرين said...

خدا رو شكر گفته بودي عليرغم عدم دلتنگي براي مكان ، براي دوستهات دلتنگ شده اي ، وگرنه مو روي سرت نميذاشتم.
به جاي اين حرفها ، برو تيم ملي رو تشويق كن. يادم رفت بوقمو بهت بدم ها.

کولی said...

شیرین جات خیلی خالی خواهد بود. هم تو و هم بوقت

Afsaneh said...

Asal joon khoondamet :-) khoshhaalam nasle sevvomi ke dar parvareshesh naghsh daari be door az oon sefaat! hastan :-) Arzeshe GHORBAT NESHINI ! raa daareh :-)
bargharaar baashi :-)

RS232 said...

شاید من هم سال دیگر برای اولین بار به ایران برگردم و همین احساس هایی را که می گویی تجربه کنم.ولی مطمئن هستم که اگر به هر کجای دیگری بروم دلم برای این محله ای که پنج سال در آن هستم تنگ می شود. الآن دیگر نسبت به اینجا احساس در خانه بودن به من دست می دهد و اگر به جایی بروم دوست دارم که زود برگردم.
حتی آدمهایی که در ایران می شناختم و فکر می کردم نمی توانم بدون آنها زندگی کنم الآن در ذهن من کمرنگ تر شده اند و ممکن است اگر آنها را ببینم دیگر آن احساس صمیمیت و همدلی در من برانگیخته نشود. خلاصه دنیای عجیبی است کولی جان.

راساراسا said...

آخ کولی جان دست رو دل من گذاشتی من اخیرا سفری به ایران داشتم واین سفر که باهزار امید و آرزو بود نتیجه اش شد گند خوردن به تمام خاطرات شیرینی که در ذهنم در مدتی که دور از ایران بودم بزرگ کرده بودم و حس بی وطنی.