Friday, January 28, 2011

ما آدمیم یا مسلم


دخترک خطاب به پدر: بابا ما آدمیم یا مسلم؟
پدر: عزیزم ما هم آدمیم هم مسلم
- نه! یعنی کدومشونیم؟ آدم یا مسلم؟
- همه ماها آدم هستیم و آدما به چیزای مختلفی باور دارن. بعضی از آدما مسلمان هستن بعضیا کریستین هستن و کریسمس رو جشن میگین. بعضی جوییش هستن و پوریم رو جشن میگین. بعضیا هم به چیزای دیگه باور دارن.
دختر: پس اگه مسلمیم چرا من و مامان حجاب نداریم؟
پدر: خوب همه مسلمانها ممکنه حجاب نداشته باشن.
دختر: آها فهمیدم! ما حجاب نمیپوشیم چون میخوایم " بیوتیفول" باشیم. چون میخوایم موهامون رو خوشگل درست کنیم.

دخترک در همین کودکی با چالشهای ذهنی بزرگی دست و پنجه نرم میکرد.سوالهای بزرگی در مغز کوچکش مطرح شده بود که ممکن بود خیلی آدما در بزرگ سالی هم به چنین علامت سوالهایی نرسن. زندگی درجامعه ای رو تجربه میکرد که آدمها رو بر اساس اعتقاد دسته بندی میکردن.
دخترک قبلا در یک محیط کاملا سکولار زندگی میکرد. جایی که آدمها بر اساس تفاوتها شون ارزش گذاری نمیشدن. با اسلام هم غریبه نبود. چون توی مدرسه سابقش یک درس اختیاری دینی داشت. مدرسه اسلامی نبود ولی یک کلاس اضافی هم برای بچه های مسلمان داشتن که بطوراختیاری بچه ها شرکت میکردن. مامان باباش گذاشته بودن توی این کلاس شرکت کنه. خیلی از مامان باباهای دیگه دوست نداشتن ذهن بچه هاشون رو با مسایل دینی درگیر کنن. میخواستن تا جایی که میشه تجربه آموزشی بچه هاشون با چیزهایی که خودشون در مدرسه تجربه کرده بودن فاصله بگیره. خسته از بایدها و نباید های اعتقادی بودن که هیچوقت دلیلش رو نفهمیدن.
ولی مامان بابای خودش دوست داشتن که بدونه یک قدرتی هست که دوستش داره و میخواد که اونم مهربون باشه. میخواستن بدونه که خدا نشسته وسط یک هال که دورش هزارتا پنجره است و مامان باباش مثل یک عالمه آدم دیگه از یکی از این پنجره ها که اسمش اسلامه دارن به خدا نگاه میکنن.
ولی اسلامی که در یک جامعه سکولار تعریف میشه زمین تا آسمون با اینجا - این جامعه سنتی اسلامی- فرق میکرد .بخاطر همین پدر مادرش در محیط جدید شرکت در کلاسهای دینی رو به صلاحش ندیده بودن. و ترجیح داده بودند که تا حد ممکن از جامعه سنتی اسلامی دورش کنند.
با همه این اوصاف جامعه رو نمیشد ندیده گرفت. جامعه سنتی آدما رو به دو دسته خودی و غیر خودی تقسیم میکرد و دخترک خودش رو به ناگاه در فاز غیر خودی دیده بود و متعجب شده بود.
قبلاها با مامان باباش برای شبای کریسمس و عید پاک میرفت کلیسا. پنجره آدمای توی کلیسا یه اسم دیگه داشت. به پنجره اونا میگفتن کریستین. اونا همگی با هم آهنگ میخوندن و ارگ میزدن. از همه خوبترش تاب سرسره و خونه عروسکیی بود که اونجا داشت و تا مامان باباش با بقیه آواز میخوندن میرفت با بچه ها بازی میکرد..
مامانش عقیده داشت به هر حال هر آدمی در زندگیش باید یک بار و برای همیشه باید با چیزی به اسم دین تکلیفش رو یکسره کنه. برای همین بطور کامل ایزوله کردن بچه ها ازاعتقادات دینی کار درستی نیست. چون هر کسی حق داره که در مورد چیزی که باید تکلیفش باهاش یکسره بشه اطلاعات کافی داشته باشه.
بنابرین باید از همین سن کم کم بچه ها رو با دینها و اعتقادات مختلف آشنا کرد که وقتی بچه به سن تصمیم گیری رسید دچار بحران نشه و از دو سوی بام نیافته و بتونه بر اساس چیزهایی که دیده و شنیده تصمیم بگیره که اصلا خوبه که آدم اسمی برای اعتقادش داشته باشه یا نه. . حالا اینکه کار مامان باباش درست بود یا مامان باباهای دیگه نمیدونست. باید منتظر میشد تا وقتی که اینقدر بزرگ بشه که قدش به کابینت شکلاتها برسه.
بعدش تصمیم بگیره که ما بالاخره آدمیم یا مسلم....

1 comment:

mbz said...

واقعا مواجه شدن با اين چالشهلي ذهني براي آدم بزرگا سخته چه برسه به بچه ها كه آدم نمي دونه چطور خوب به انها پاسخ بده .