Monday, January 31, 2011

شخم زنی به خاطرات فجر


این روزا روزای شخم زدن به خاطرات کودکیه. گروههای سرود- امتحانهای دانش آموزی دهه فجر -گروه تئاتر- مسابقات ورزشی- تزیین کلاس -روزنامه دیواری - آژیر قرمز- بوی بخاریهای نفت سوز کلاس درس- برف - سریال چاق و لاغر- بهاران که همیشه خجسته بودن!

کل زندگی آدم رو میشه توی آهنگ ورایحه خلاصه کرد. آهنگها و رایحه های مختلف واسه من مثل دفتر خاطرات میمونن و بخش عظیمی از خاطرات من با بوها و صداها حک شدن.
( روم به دیفال. فکر بد نکنیدا! فقط روایح و صداهای مطبوع رو در حافظه نگه میدارم )
برخلاف خیلیا من عاشق بوی شلغمم . چون برای من یاد آور زمستونا توی خونه مادر بزرگمه که همیشه بساط شلغم پخته به راه بود.
یا عطر " وایت دایموند" منو یاد یکی از دوست داشتنی ترین دوران زندگیم میندازه. این عطر رو عمه ام استفاده میکرد و من وقتی اومدم غربت یک شیشه ازش رو خریدم و هر وقت که دلم براش تنگ میشه این عطر رو میزنم

یا هنوز بعد از 23 سال که از فوت مادر بزرگم میگذره هر از گاهی رایحه اش رو مثل نسیم دور خودم حس میکنم
و اینقدر بوی سیگار آزارم میده که اگه یکی از ده فرسخی من رد بشه و سیگار بکشه و یک مولکول دود سیگارش تو هوا پخش بشه انگاری جی پی اس داره . سه سوته سوراخ دماغ منو پیدا میکنه و میاد میشینه نوک دماغ من و تا 2 روز هوس خارج شدن نداره
تنها جایی که دماغم به وظیفه شرعی میهنیش عمل نمیکنه موقع طبخ غذاست که فرق بین غذای سوخته و پخته رو نمیفهمه


آهنگا هم همینطور. هر آهنگی وزن خودشو داره.
بعضیا رو فقط یک بار میشنویم و بار دوم برامون تکراری میشن.
بعضیا با شرایط روحیمون دریک برهه اینقدر سازگاره که باهامون چنان ارتباطی برقرار میکنن که بارها و بارها گوششون میدیم تا جایی که جزئی از خاطره اون دوران خاص میشن. زندگیمون مثل نوا نمایی بر روی این آهنگ حک میشه که با هر بار شنیدنش دوباره همه اون لحظه ها زنده میشن. .
ولی بعضی آهنگا از این هم فراتر هستن. موسیقی - شعر و صدای خواننده چنان قوی است که به جای اینکه با شما ارتباط برقرار کنه شما روبه ارتباط با روحش وادار میکنه.
یعنی شما در هر حالت و موقعیتی که باشین با روح موسیقی عجین میشین.احساس درونی خواننده ترانه سرا و نوازنده آهنگ در اون لحظه بهتون منتقل میشه.
و صرفنظر از هر حالت درونی که داشته باشین دستخوش قلیانات روحی مشابهی میشین که خواننده نوازنده و سراینده در اون لحظه داشتن.
بهاران خجسته باد از جمله همین دسته است.
امکان نداره که گوشش بدین و منقلب نشین. حتی اگر هم داستان سرودن شعراین آهنگ رو ندونید باز هم حس ظلم ستیزی و ایمان به قدرت اراده مردم که در روح شعر وجود داره میتونه روحتون رو تحت تاثیر خودش قرار بده
من که هنوز هم بعد از 30 سال که از این آهنگ میگذره هر بار که گوشش میکنم ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر میشه. یه یاد بزرگمردی میافتم که تا لحظه آخر پای اعتقادش موند و روحش رو در چنان شعری خلاصه کرد که هنوزم میتونه بعد از بیش از 3 دهه مخاطبش رو مسخ کنه.
اگر اشتباه نکنم این شعر رو دانشیان زمانی گفت که توی زندان بود و منتظر مرگش. کم چیزی نیست که منتظر مرگ باشی و حرف از زندگی و امید و روشنایی بزنی.
حرف از فردایی بزنی که خودت نخواهی دید. از بهاری سخن بگی که خرامان از راه میرسه بی آنکه دغدغه فردای نافردای تو رو داشته باشه.
و من امشب در فکر همه دانشیانهایی هستم که در بندند . به یاد شعرهای ناشنیده شون.
شعرهایی که از دل خاک سرمیزنند تا که نغمه امیدی باشن برای پرستوهای منتظر بازگشت.... .

Sunday, January 30, 2011

روغن وازلين و مرحوم خروس چهل تاج


داستان زیر از دوستی رسیده که منو یاد کارگری میندازه که پس از حذف یارانه ها قیمت سوخت مصرفی کارخانه ای که درش کار میکرد 15 برابر شده بود و صاحب کارخانه در تکاپوی این بود که جلوی تعطیلی اجباری واحد تولیدی رو بگیره و این کارگر سرخوش از یارانه ناچیزی که به دستش میرسید به زنش قول داده بود که با یارانه ها ماهی یک النگو براش بخره. غافل از این بود که چندی دیگر النگوهای زنش میهمان سفره خالی از نانشان خواهد شد.

حکایت خروس چهل تاجم را قبلا گفته ام که نابهنگام میخواند و بابای خدابیامرزم شرط کرد اگر امشب باز هم نابجا بخواند کارد را با گلویش وصلت میدهد و من بیچاره شب تا صبح بیدار ماندم و تا خروسم نصف شب میخواست بخواند نوکش را میگرفتم که صدایش در نیاید كه اگر ميخواند با اولين قوقولي قوقو حكم مرگش را امضا ميكرد…!!
فردايش بقال محل به دادم رسید و گفت ماتحت خروست را چرب کن تا دیگر نخواند …!! میگفت خروس برای خواندن باد در سينه می اندازد و انوقت میخواند و اگر ماتحتش چرب باشد موقع خواندن بادِ در سینه انداخته فِسّی از ماتحتش خالی میشود چون دیگر نمیتواند ماتحتش را به هم بکشد و باد را در سينه نگه دارد…!!
باسن خروس زیبایم را وازلین مالیدم چند شب و دیگر نخواند طفلک…!! بعد از چند شب دیگر یادم رفت که وازلین بمالم و خروسم هم یادش رفت که بخواند….یا که یادش بود اما از مرغها خجالت میکشید که مثل هر شب به جای نغمه زیبایی که از حنجره اش برمی امده باد باسنش را تحویل انها بدهد….!! خروسم مَلول شد…!! خروسم مُرد بیچاره از نخواندن…!!
حالا حکایت یارانه ها حکایت همان وازلین است…!! تا میخواهد صدایمان دراید ماتحتمان را با یارانه چرب میکنند…!! میترسم از ان روزی که دیگر ماتحت مارا چرب نکنند و ما هم یادمان برود که روزی میتوانستیم فریاد بزنیم …!! میترسم بمیریم از بی فریادی…!! مثل مرحوم خروس چهل تاجم كه مرد…!!

Friday, January 28, 2011

ما آدمیم یا مسلم


دخترک خطاب به پدر: بابا ما آدمیم یا مسلم؟
پدر: عزیزم ما هم آدمیم هم مسلم
- نه! یعنی کدومشونیم؟ آدم یا مسلم؟
- همه ماها آدم هستیم و آدما به چیزای مختلفی باور دارن. بعضی از آدما مسلمان هستن بعضیا کریستین هستن و کریسمس رو جشن میگین. بعضی جوییش هستن و پوریم رو جشن میگین. بعضیا هم به چیزای دیگه باور دارن.
دختر: پس اگه مسلمیم چرا من و مامان حجاب نداریم؟
پدر: خوب همه مسلمانها ممکنه حجاب نداشته باشن.
دختر: آها فهمیدم! ما حجاب نمیپوشیم چون میخوایم " بیوتیفول" باشیم. چون میخوایم موهامون رو خوشگل درست کنیم.

دخترک در همین کودکی با چالشهای ذهنی بزرگی دست و پنجه نرم میکرد.سوالهای بزرگی در مغز کوچکش مطرح شده بود که ممکن بود خیلی آدما در بزرگ سالی هم به چنین علامت سوالهایی نرسن. زندگی درجامعه ای رو تجربه میکرد که آدمها رو بر اساس اعتقاد دسته بندی میکردن.
دخترک قبلا در یک محیط کاملا سکولار زندگی میکرد. جایی که آدمها بر اساس تفاوتها شون ارزش گذاری نمیشدن. با اسلام هم غریبه نبود. چون توی مدرسه سابقش یک درس اختیاری دینی داشت. مدرسه اسلامی نبود ولی یک کلاس اضافی هم برای بچه های مسلمان داشتن که بطوراختیاری بچه ها شرکت میکردن. مامان باباش گذاشته بودن توی این کلاس شرکت کنه. خیلی از مامان باباهای دیگه دوست نداشتن ذهن بچه هاشون رو با مسایل دینی درگیر کنن. میخواستن تا جایی که میشه تجربه آموزشی بچه هاشون با چیزهایی که خودشون در مدرسه تجربه کرده بودن فاصله بگیره. خسته از بایدها و نباید های اعتقادی بودن که هیچوقت دلیلش رو نفهمیدن.
ولی مامان بابای خودش دوست داشتن که بدونه یک قدرتی هست که دوستش داره و میخواد که اونم مهربون باشه. میخواستن بدونه که خدا نشسته وسط یک هال که دورش هزارتا پنجره است و مامان باباش مثل یک عالمه آدم دیگه از یکی از این پنجره ها که اسمش اسلامه دارن به خدا نگاه میکنن.
ولی اسلامی که در یک جامعه سکولار تعریف میشه زمین تا آسمون با اینجا - این جامعه سنتی اسلامی- فرق میکرد .بخاطر همین پدر مادرش در محیط جدید شرکت در کلاسهای دینی رو به صلاحش ندیده بودن. و ترجیح داده بودند که تا حد ممکن از جامعه سنتی اسلامی دورش کنند.
با همه این اوصاف جامعه رو نمیشد ندیده گرفت. جامعه سنتی آدما رو به دو دسته خودی و غیر خودی تقسیم میکرد و دخترک خودش رو به ناگاه در فاز غیر خودی دیده بود و متعجب شده بود.
قبلاها با مامان باباش برای شبای کریسمس و عید پاک میرفت کلیسا. پنجره آدمای توی کلیسا یه اسم دیگه داشت. به پنجره اونا میگفتن کریستین. اونا همگی با هم آهنگ میخوندن و ارگ میزدن. از همه خوبترش تاب سرسره و خونه عروسکیی بود که اونجا داشت و تا مامان باباش با بقیه آواز میخوندن میرفت با بچه ها بازی میکرد..
مامانش عقیده داشت به هر حال هر آدمی در زندگیش باید یک بار و برای همیشه باید با چیزی به اسم دین تکلیفش رو یکسره کنه. برای همین بطور کامل ایزوله کردن بچه ها ازاعتقادات دینی کار درستی نیست. چون هر کسی حق داره که در مورد چیزی که باید تکلیفش باهاش یکسره بشه اطلاعات کافی داشته باشه.
بنابرین باید از همین سن کم کم بچه ها رو با دینها و اعتقادات مختلف آشنا کرد که وقتی بچه به سن تصمیم گیری رسید دچار بحران نشه و از دو سوی بام نیافته و بتونه بر اساس چیزهایی که دیده و شنیده تصمیم بگیره که اصلا خوبه که آدم اسمی برای اعتقادش داشته باشه یا نه. . حالا اینکه کار مامان باباش درست بود یا مامان باباهای دیگه نمیدونست. باید منتظر میشد تا وقتی که اینقدر بزرگ بشه که قدش به کابینت شکلاتها برسه.
بعدش تصمیم بگیره که ما بالاخره آدمیم یا مسلم....

Sunday, January 23, 2011

....=ایران + کره + 5+1


یکی ازکانالهای تلوزیون داره مسابقه فوتبال ایران رو پخش میکنه.
یکی از بازیکنا توسط بازیکن کره ای کنار خط زمین تکل از کنار شده و زمین خورده. قاعدتا حق با بازی کن ایرانه. مربی کره ای که از قضا کنار خطه زمین ایستاده دستش رو دراز میکنه که بازیکن رو بلند کنه. کارش غلطه ولی قصد ش جوانمردانه است.
بازیکن ایرانی دستش رو به تندی پس میزنه و شروع میکنه سر داور داد و بیداد که این چرا دستش رو آورده تو زمین بازی و به من دست زده
میزنم اون یکی کانال خلاصه خبر از اجلاس 5+1 است و قضیه هسته ای ایران. آدمای اونور میزمذاکره اعلام میکنن که ایران منطق ما رو نمیفهمه و تا نخواد به زبان مشترک که همه دنیا قبولش دارن حرف بزنه این نشستها همش به بن بست و تحریمهای بیشتر ایران منتهی میشه. ایران همچنان فغان میزنه که این ابرقدرتها حق ما رو ندیده میگیرن و ما پای حرفامون هستیم.
برمیگردم رو کانال ورزشی. داور به بازیکن ایرانی بخاطر فحاشی و توهین کارت زرد میده و بازیکن ایرانی همچنان فغان میکشه که حق با اونه.
با خودم فکر میکنم این اشکال دنیاست که زبان ما رو نمیفهمن و همه جا حق ما رو میخورن یا اشکال ماست که تنها به روش انسانهای نخستین بلدیم از خودمون دفاع کنیم اونهم در قرن 21 که این زبان رو فقط توی غارها میشه پیدا کرد و کسی سر ازش در نمیاره ؟

Wednesday, January 19, 2011

تولدت مبارک کینگ کبیر



من عاشق ساعتهای آخر شب هستم وقتی که اهل خونه خوابن و کسی دیگه باهات کاری نداره . زندگی به سبک جغدا یا شایدم خفاشا یا کرمای شب تاب! اونوقت یه لیوان گنده چایی تازه دم با شکلات و یک آهنگ یا دکلمه قشنگ و نشستن پای لپ تاپ و سکوت شب.
من عاشق امتحان کردن چاییهای مختلف هستم. همیشه کلی چای با طعم های مختلف توی کابینت آشپزخونه ما پیدا میشه وزمانی که ملبورن زندگی میکردیم یکی از تفریحهای من رفتن به یک مغازه چایی فروشی بود که 365 نوع چای داشت!
القصه این ساعتهای انتهایی شب اینقدر خوبن که من همیشه حیفم میاد که از دستش بدم و برم بخوابم. این عادت از سال کنکور شروع شد که با دکلمه های خسرو شکیبایی و احمد شاملو آخرهای شب کتاب توماس و هالیدی میخوندم
یه جور خلسه خوبیه یا شایدم کشف شهودی خویشتن خویش! پیدا کردن "خود" بعد از یک روز شلوغ و پرسر و صدا! بعد که میری بخوابی خیالت راحته که "خود"تو گم نکردی همین جا بیخ گوشت خوابیده!
اینجوری کمتر دلت واسه خودت تنگ میشه ولی تنها بدیش اینه که صبحا مجبوری مثل نیمرو چسبیده به ماهیتابه از رختخواب جدا شی!
بهانه های دلخوشی به همین آسانی است!
دوشنبه این هفته روز تولد یک انسان بزرگ بود! اگه پیغمبرا رو بجای اینکه خدا انتخاب کنه مردم انتخاب میکردن میشد گفت که پیغمبر قوم خودش بود.صاحب این جمله معروف:" من رویایی دارم". گاندی قوم سیاه پوست. دکتر مارتین لوترکینگ. اگه خواستین بیشتر در موردش بدونید وبلاگ سهند رو بخونید که با قلمی جذاب خلاصه ای از زندگیش رو گفته.
انسانی رو تصور کنید که جرات داشته باشه که در اوج تحقیر ها بلند پروازانه رویا پردازی کنه. اونهم نه فقط برای خودش بلکه برای کشورش. بعدش با همون شجاعت بره وسط میدان شهر و جار بزنه : " ای جماعت من رویا پردازی میکنم" و از چیزهایی حرف بزنه که در زمان خودش از دو نفر فقط ممکن بود شنیده بشه: یا طرف خل وضع باشه و یا بسیار باهوش و کاریزماتیک .
و این رویاش رو بتونه در ذهن یک ملت طوری جا بده که سالها بعد از مرگش رویاش هنوز زنده و قوی بمونه که به حقیقت بپیونده!
کم چیزی نیست! فکر کنید آدمای معمولی وقتی میمیرن یک سال بعد هیچ کس حتی یادی هم ازشون نمیکنه چه برسه به رویاهاشون!
پیغمبرای معمولی وقتی با قاطعیت خلاف عرف جامعه یه حرفی میزدن حداقل دلشون به یک قدرت پس پرده خوش بود. خیالشون راحت بود که یه خدایی هست که هواشون رو داره و سفارشی واسشون خدایی میکنه و اگه کسی به حرفشون گوش نداد دچار قهر الهی میشه و سنگ میشه و فلان و بیسار...
ولی وقتی یک آدم معمولی با قدرتی کاملا معمولی و بدون هیچ گونه پارتی بازی خداوندی پامیشه و از رویاهاش با مردمش حرفهایی رو میزنه که در زمان خودش عجیب غریب بوده و تا لحظه آخر عمرش به رویاهاش وفادار بوده و بخاطرشون مرده باید گفت :
" روحت شاد ای مرد. ای کاش هر ملتی عوض شونصد تا پیغمبرِ یه مرد بزرگی مثل تو داشت که با قومش از آرزوهای بزرگ حرف بزنه وبخاطر همون آرزوهای بزرگ بمیره. "
دلم نمیخواد چیز دیگه ای بنویسم. فقط دوست دارم طعم آرزوهای یک بزرگمرد رو همراه با چای ماسالا زیر دندونم مزه مزه کنم......

Monday, January 17, 2011

دوستان فقط به طور مفید و مختصر خواستم یک شفاف سازی کنم.
نوشته های من تا حدودی بر اساس تفکرات خودمه و ممکنه که 100 درصد واقعیت نداشته باشه. یعنی ممکنه چیزی رو در چند مورد دیده باشم و بعدش یه داستانی واستون سرهم کنم که همش رو در بر بگیره. همونطور که در بالای صفحه اشاره کردم زیاد دنبال مصداق واسش نگردین چون ممکنه که پیاز داغ یه جریان رو زیادتر کرده باشم.
دوپم اینکه نوشته های اخیر من بیشتر روی نقاط منفی دست گذاشته بودن ولی این به این معنی نیست که من کلا آدم منفی بافی هستم و خوبی خوبانی که توی سفرم دیدم رو نادیده میگیرم.
همونطور که گفتم خاطرات خوبش مال خودمه چون متعلق به آدمایی است که در طول زندگیم گلچین کردم و این آدما هر جای دنیا هم که باشن عزیزن و محترم. و اگر دلیلی برای بازدید از وطن هست قطعا همین آدما هستن.
دوستانی که مثل جزیره های کوچک وسط دریای حیرانی من هستن که میتونم در هر بار که برمیگردم بهشون پناه ببرم و باور کنم که هنوز در این خاک جایی دارم برای بودن حتی اگه موقتی باشه.
دوستی هایی که متعلق به قریب دو دهه قبله ولی همچنان پابرجا و محکمه. دوستانی که علیرغم مریضی-ِ اسباب کشی- کار و مشغله زیاد - امتحان بچه هاشون - داغداری و خیلی مشکلات دیگه برای من وقت گذاشتن و همچنان با دوستی های گرمشون دل منو گرم کردن.
این دوستیها هیچ ربطی به چیزهایی که من مینویسم نداره و از استثنا هایی هستن که به ندرت میشه شاهدش بود.
به ندرت میشه صمیمیت رو بعد از گذشت زمان طولانی در دوستی های مدرسه و دانشگاه پیدا کرد . و داشتن چنین دوستان صمیمی از نعمتهایی است که من از داشتنش به خودم میبالم.
چیزهایی که من مینویسم برآیند کل دیده های من هستن از جامعه ای که قبلا عضوی ازش بودم و تغییراتی که در طول دوران غیبتم شاهدش بودم و این نتیجه گیری هیچ ربطی به روابط خصوصی من در این جامعه نداره.

Friday, January 14, 2011

فرازهایی از سفر به مام میهن

در تاکسی:
مسافر: آقا چقدر میشه؟
راننده آژانس: 7000 تومن
- آقا من همین راه رو 2 ساعت پیش اومدم با آژانس 5500 دادم چرا برگشتش میشه 7000 تومن؟
راننده آژانس: خانم ببین تاکسی متر انداخته 6500
- مسافر: خوب باز هم چه ربطی داره به 7000 تومن؟
- اون 500 تومن هم حق ترافیکه.
مسافر: اقا ترافیک به من چه؟مگه من مسول ترافیکم؟ مگه من حقتو خوردم که میخوای از حلقوم من درش بیاری؟ برو حقتو از کسی بگیر که حقتو خورده!
- درست میفرمایید خانوم شما همون 6500 رو بدید.
_________________________________________

در مهمانی دوستانه:
خانمی به یکی از دوستان قدیمی که کنارش نشسته
--: زی زی جون زیر چشمات داره چروک میافته ها. این خطوط رو ببین. اینا روز به روز عمیقتر میشه.
-- زی زی: اه؟ راست میگی؟ به نظرت برم بوتاکسشون کنم؟
-- یکی دیگه از دوستان: نه قیافه ات رو مصنوعی میکنه بوتاکس نکنیا
زی زی تو فکر فرو میره ....
-- من: برو بابا تو به اینا میگی چروک؟ خطهای منو
ببین! منهم زیر چشمم خط داره.ببین! خط خنده است. طبیعیه
-- خانم اول: اوه اوه! آره چشمای تو که زیرش خیلی خط عمیقی داره!
-- من (با خنده و کنایه): وا! تو به این پوست برگ هلوی من ایراد میگیری؟ امگه میشه نخندم چونکه چروک زیر چشمم درست میشه؟
ولی زی زی تا آخر مهمونی توی فکر بود . ای کاش این خانوم عوض گیر دادن به چروک زیرچشم مردم خودش یه فکری واسه شیکم ورقلمبیده اش میکرد که از توی لباس زده بیرون!
_________________________________________
در آرایشگاه:
آرایشگر در حال بند انداختن به مشتری اول:
-- وای چقدر پوستت شله همش میاد زیر بند.
به مشتری بعدی:
-- وای چقدر موهات نازکه!
به بعدی:
-- وای چقدر موهات کم پشته!
به بعدی:
-- وای چقدر ابروت پره!
و من با خودم فکر میکنم چرا تو این مملکت همه دوست دارن عیب و ایرادهای همدیگه رو های لایت کنن و حال همدیگه رو بگیرن؟ بیخود نیست بازار ژل و کرم و ماسک و بوتاکس اینقدر اینجا داغه! همه
مجبورن به اندازه هنرپیشه های هالیود به خودشون برسن تا از گزند چرندیات دیگران در امان باشن .
_________________________________________
در پارک:
مادرخطاب به دخترش: دخترم بیا این سویشرتت رو بپوش
دختر: نه مامان گرممه
و من در حالیکه چشمام در اثر شنیدن لغتی عجیب و غریب به نام "سویشرت" گرد شده بود از مادر پرسیدم که این " سویشرت" آیا خوردنی است یا پوشیدنی که من به این عمر چندین و چند ساله ام نشنیده ام.
مادر در حالیکه نگاه "های کلاس" اندر عمله ای به من کرد گفت: وا! شما نمیدونین چیه؟
و سپس جلیقه فلیسی کلاه داری را از کیفش در آورد و گفت:
اینها اینه!

آقایون خانوما اگه کسی منبع و مبدا این کلمه رو میدونه لطفا من رو از تیرگی نادانی نجات بده چون تا جایی که من میدونم در انگلیسی هم به همچین گارمنتی میگن " فلیس جکت" و برای من که زمینه کارم در این رابطه است و قاعدتا باید اسم تمامی منسوجات رو بدونم مایه بسی شرمساری و سرافکندگی است که مثل مجسمه بلاهت رفتار کنم.
________________________________________


حدس بزن چه کسی برای شام میاید :
یکی دیگه از هیجانات مهمانی ها در ایران اینه که میزبان تا ساعت 9 شب نه تعداد مهمانها رو میدونه و نه میتونه تخمین بزنه.
یه جور هیجان جالبی است مهمانی گرفتن در ایران (در حد تیم ملی). 20 نفر رو دعوت میکنی که ساعت 6-7 در محل مهمونی حاضر باشن. 15 نفر جواب میدن که میان و برای 5 نفر که تلفنشون رو جواب نمیدن پیغام میذاری و اس ام اس میفرستی و ایمیل میزنی ولی هیچ جوابی ازشون نمیگیری. امیدواری که اگه نمیومدنی بودن حداقل بهت جواب میدادن.
جهت احتیاط به اندازه 17 نفر غذا سفارش میدی.
روز مهمونی تا ساعت 6.5 دو تا مهمونت پیداشون میشه. ساعت 8.5 هفت هشت نفر دیگه پیداشون میشه. (میشه حکایت اون جوکه که یادت نمیاد با 7 نفر ساعت 20 قرار داشتی یا با 20 نفر ساعت 7)
ساعت 9 نمیدونی که به سر بقیه مهمونات چی اومده نمیدونی که باید شام رو سرو کنی یا همچنان سر مهمونات رو با قاقالی لی گرم کنی.
آخر مجبور میشی به تک تکشون زنگ بزنی ببینی که کجا گیر کردن.
2 تاشون گوشی رو ور میدارن و میگن که نمیان ببخشید که نشد خبر بدن! بهرحال گرفتاریهای خودشون رو دارن و تو باید بفهمی که مهمونا بیکارکه نیستن دم به دقیقه بهت زنگ بزنن و مثل جی پی اس بگن کجان واز حضور یا عدم حضورشون خبرت کنن.
بقیه گوشی و بر نمیدارن. خلاصه آخر مجبور میشی ساعت 9.5 شب شام رو سرو کنی یه جای لق هر کی که دیر کرده.
2 روز بعد کسانی که ناپدید شده بودن یهو بهت زنگ میزنن که : اه! ببخشید این 2 روزه نه تلفن ما آنتن میداد و نه ایمیل چک میکردیم و نه حالمون خوب بود. تو هم مجبوری لبخند ابلهانه بزنی و بگی خواهش میکنم قصد این بود که دور هم باشیم. نمیتونی که بعد شونصد سال اومدی یقه مردم رو بگیری
فقط اشکالی که داره تو میمونی و غذای مونده به اندازه 7-8 نفر که مجبوری خودت زحمتش رو بکشی و شونصد بار تلفن بازی در زمان مهمونی که قراره زمانی باشه در کنار کسانی که اومدن تو رو ببینن نه به دنبال کسانی که قرار نیست بیان قیافه منحوس تو رو ببینن.
میگم اگه خط اینترنت وموبایل در ایران خوب کار میکرد مردم چه خاکی تو سرشون میکردن؟
حالا میدونم با گفتن این حرف خیلی از شما دوستان که وبلاگم رو میخونید ازم دلخور میشین ولی فقط خواستم راست و حسینی بگم چقدر به میزبان هیجان وارد میشه.
__________________________________________________________
در یکی از رستورانهای جاده کرج:
پلاکاردی با این عنوان: " ورود افراد بد حجاب و مجرد ممنوع"
-) آقا از کی تا حالا مجرد بودن گناهه؟ پس مجردا کجا باید برن؟
-) صاحب رستوران: خانوم نه هر مجردی. اینجا بعضی خانومای مجرد بد حجاب میان با مانتوهای باز و بلوزهای کوتاه تا نافشون معلومه . اینجا محیط خانوادگیه. یارو با خونواده اش اومده محو این این خانوما میشه بعدش همسرش بهش برمیخوره یه لقمه غذا کوفتشون میشه ! مثلا یه روز اومدن تفریح!
با خودم فکر میکنم اگه یه جایی بذارن که این خانوما برن نافشون رو نشون بدن دیگه بدبختا مجبور نیستن هی بیان اینجا نافشون رو نشون بدن!
یه جایی که برای این آقاهای متاهل هیز ممنوع باشه و فقط جوانان مجرد بیچاره چشم و گوش بسته اجازه داشته باشن برن.
_______________________________________________

نه اینکه فک کنید همه خاطراتم اینجوریه ها! خاطرات خیلی معرکه هم داشتم ولی ترجیح میدم واسه خودم نگهشون دارم چون در وصف خوبی و ماهی و جیگری و گلابتونی ما ایرانیها هممون زیاد میگیم و گوشمون از حرفای قشنگ خودمون پره و نیازی به بازگویی نیست. یکی رو لازم داریم که از زاویه دیگه ای هم صفات ناخوشایندمون رو بگه ولی معمولاهمه از زیرش در میرن چون سر این کیسه رو که باز کنی به همهمون برمیخوره ولی من ترجیح میدم نقش دشمن نسبتا دانا رو بازی کنم تا دوست نادان.

Wednesday, January 12, 2011

شادیهای کوچک بی بهانه

دیروز اومدم یکم زر زر و عر عرکنم و غر بزنم و از سختیهای این محیط جدید بگم و تعریف کنم که چقدر سخته که آدم کاملا ایزوله بشه و هیچ انگیزه ای برای این نداشته باشه که حتی صبحا که پا میشه صورتشو بشوره و تا لنگ ظهر با پیژامه خونه رو متر نکنه.
تلوزیون رو روشن کردم و اپرا با چند نفر که حوادث وحشتناکی تو زندگیشون رخ داده بود و تونسته بودن شرایط بحران رو بگذرونن مصاحبه داشت .وقتی دیدم این آدما چطوری با چنین مشکلات وخیمی مثل مرگ فرزند دست و پنجه نرم کردن تصمیم گرفتم که خفه خان بگیرم و یه چیز دیگه براتون بلغور کنم.
آخه جونم واستون بگه که یکی از لذتهای کوچیک زندگی من اینه که صبح پاشم دوش بگیرم موهامو سشوار بکشم و لباس خوشگل تنم کنم و برم سراغ کار و زندگیم. البته این خوشی رو چند سال بعد از خروج از ایران کشف کردم . و حتی تا چند سال اول نمیدونستم بجز شلوار لی و تی شرت دیگه چی میشه پوشید!
نوجوانی ما زمان مزخرفی بود. زمان ایدئولوژیهای ابلهانه غیرکارامد! جامعه مظاهر رو در وجودمون سرکوب کرد.اینقدر اسیر معانی شدیم که مظاهر رو فراموش کردیم. توجه به ظاهر و لذت بردن کودکانه از زیبایی های طبیعی وجودمون که در بچگی خیلی خوب بلد بودیم در وجودمون مرد. قدرت لذت بردن از خودمون که بطور فطری بلد بودیم در طول 8 سال دفاع مقدس در ما شهید شد! و این آغازی بود که جشن شادیهای کوچک زندگی رو ترک کنیم.
یهو یه روز تابستونی خاطرات دوران کودکی و لذت " درس آپ " کردن رو به خاطر آوردم و دوباره بچه شدم و شوق پوشیدن گردنبندهای رنگ و وارنگ و لاک زدن به ناخنهام به سراغم آمد. به یاد بچگیا که یواشکی رژ لبهای مامانها رو برمیداشتیم و جلوی آینه خودمون رو گل گلی میکردیم و بعدش رژهای شکسته رو میچپوندیم توی لوله رژ و درشون رو میبستیم که گندش در نیاد.
روزهایی که کفشهای مامانها رو میپوشیدیم و بزور سعی میکردیم با پاشنه های بلند راه بریم.( البته هنوز هم در راه رفتن با کفشهای پاشنه بلند به همون اندازه ناشی هستم و پس از تلاشهای بیهوده تصمیم گرفتم بیخیال کفش پاشنه بلند بشم مگر در زمانهای فوق اضطراری!) یادم افتاد که چقدر راحت خودمون رو زیبا میدیدیم.
و این روزی بود که من با خودم دوباره آشتی کردم. دیگه نه دماغم رو بزرگتر میدیدم و نه خودم رو چاقتر کوتاهتر بیریختر یا کج و کوله تر ازچیزی که واقعا بودم. یه جور کشف حقیقت شهودی...
در مورد نسل بعد از ما این قضیه متاسفانه حادتر شد. چون اونا قبل از اینکه با خودشون آشتی کنن ِ جامعه درگیر توجه بیش از حد به ظواهر شد و در نتیجه نسل بعد از ما بجای لذت بردن از وجودشون درگیر وسواس کمالگرایی شدند و خودشون رو زیر تیغهای جراحی زیبایی تکه پاره کردند.
القصه فعلا این روزا و در این جای جدید این شادی کوچیک زندگی من بهانه ای برای ظهورنداره.
بعدا توی پستهای جدید بیشتر براتون مینویسم. نظرهای یک جهان سومی که بعد از تجربه جهان اول جهانهای تازه ای رو داره کشف میکنه.
واسه خودم هم کمی تا قسمتی عجیبه واسه همین بود که نیاز به زمان داشتم تا بهتر بتونم واسه خودم تحلیلشون کنم.

Thursday, January 6, 2011

نسلی که ماندند و نسلی که رفتند


یکی از مضرات سفر به سرزمین مادری نشخوار کردن مداوم و اضافه وزن است!
انسان بسان قحطی زدگان به غذا رسیده در هفته اول یک کیلو و هفته دوم دو کیلو و همینطور تصاعدی وزن اضافه میکند و دوباره باید یک سال زحمت بکشد تا به وزن طبیعی بازگردد! حالا افسردگیهای ناشی از دیدن قیافه خود در آینه بماند.
یادمه در سفری 2-3 سال پیش برای عروسی رفته بودم و از قضا عروسی هفته سوم اقامتم بود. اینقدر در این 3 هفته وزن اضافه کردم که دچار تورم حجمی شدم و زیپ لباسی که برای عروسی آورده بودم بسته نمیشد و مجبور شدم که چاره دیگری کنم
یکی دیگه احساس غربتی است که توی وطن خودت بهت دست میده. حس غربت همه جا بده ولی بدتر از اون پیدا کردن این حس روی خاکی است که تو رو بالیده. اینقدر این حس قوی است که دلت نمیخواد از خونه بیرون بری و به دیدن چهره های آَشنا ورفتن به خانه های آشنا و خوردن دستپختهای آشنا بسنده میکنی.
فاصله فرودگاه تا خونه رو به خیابانها نگاه میکردم. در تعجب بودم که چرا هیچ احساس خاصی نمیکنم؟ انگار نه انگار که مدت طولانی است که اینجا رو ندیدم. گویی مسیر هر روزم است!
در اولین باری که برگشته بودم یادمه وقتی مونیتور هواپیما نشون میداد که وارد خاک ایران شدیم من شروع به گریه کرده بودم تا زمانی که رسیدیم.
گویی چیزی از وجودت رو اونجا جا گذاشتی که هر بار که میری کمتر و کمتر پیداش میکنی تا به جایی میرسی که دیگه از پرسه زدن برای یافتنش خسته میشی. فراموش میکنی که روزی اونجا بند دلت رو به ضریح آرزوهات دخیل بسته بودی.
با این وجود باز هم بر میگردی و باز هم برمیگردی. باز هم مرخصیها رو جمع میکنی و پولها رو برای خریدن بلیط خرج میکنی چون دیگه خواستن تو تنها دلیل برگشتنت نیست.
دیگه تو تنها نیستی. باید رویاها و آرزوهای 2 نسل رو در نظر بگیری. نسلی که دو طرف این مرز تنها گذاشتی و تو عامل جداییشون هستی. نسلی که ماندند و نسلی که کوچانیدی.
با هر گامی که برمیداری باید فکر کنی که چطوری ارتباط این دو نسل رو که بخاطر سرنوشتی که تو برای خودت رقم زدی از هم جدا افتادن ِ حفظ کنی .
تمام هم و غمت رو میذاری که فرزندانت زبان مادری رو درست حرف بزنن که پلهای ارتباطیشون با نسل اولش قطع نشه و همه انرژیت رو صرف میکنی که از محبت پدر بزرگ ومادر بزرگهاشون تا حد امکان سیراب بشن.
این میان از خیلی از آرزوهای خودت چشم پوشی میکنی تا کمی از عذاب وجدان این جدایی که مسببش هستی کم کنی!
تنها دلخوشیت اینه که میبینی نسل سومت بدور از عقده ها و کینه ها و حقارتها و دغده های بیدلیل بزرگ میشن. مایه شادیت دیدن نسلی است که یاد میگیره چطوری به خودش احترام بذاره و خودشو دوست داشته باشه. چطوری آرزو کنه و چطوری بهش برسه.
مجبوری که برای نسل بعدت زندگی کنی نه نسل قبلت وگرنه سرنوشتت مثل پدر مادرت میشه که بخاطر پدر مادراشون جلای وطن نکردن و الان دوری از نسل های بعدیشون رو مجبورن تجربه کنن.
حکایت عجیبی است حکایت نسل مهاجر....