Friday, February 7, 2014

6 فوریه 82، این هم از عمر شبی بود گذشت

6 فوریه 1982 ساعت 12 شب. 
نه قرار عاشقانه ای بود. نه استقبالی از ولنتاین . نه جشنی و نه عیدی برای یادبود. 
روزی مهحور در تاریخ شمسی زندگیم که ردپایی در طول همه سالها به حا گذاشته. 6 فوریه 1982 ساعت 12 شب. هشدار دهنده معذور بود. هشدار دهنده ای از رادیو ی نمیدانم کحا. هشدار دهنده ای که هر 5 دقیقه یک بار با صدای خشک و دهشتبارش ار دور دستها هشدار میداد تا قبل از 12 شب همه اهالی کرمانشاه شهر را تخلیه کنند. هشدار دهنده ای که چون بوم شوم خبر با خاک یکسان شدن کرمانشاه را میداد در 6 فوریه 1982. 
و من هر پنح دقیقه یک بار به خاطر میاوردم که پدرم اماده  باش اضطراری است و نمیتواند شهر را ترک کند و دلم را چنگ میزدند که مبادا شهر را بدون پدر ترک کنیم.  ولی چه کسی را تاب آن بود که شهر را بدون پدر ترک کند؟ و این شد که همه ماندیم. ششم فوریه 1982 همه در شهر ماندیم و منظر قضا شدیم. من ، مادر، برادر و به دنیال آن همه فامیل ماندند. کسی را تاب ان نبود که شهر را بدون دیگری ببیند. همه برای یکی شدیم و یکی برای همه. 
مادر سعی میکرد همه چیز عادی حلوه کند. 
ساعتهای پایانی شب پدر خبر داد که از مرکز اجازه داده اند که 11 پستش را ترک کند و به مادر پیغام داد که سر راه خروحی شهر شما را خواهم دید.
مادر شروع به جمع کردن وسایل ضروری کرد.  
وقتی مادر از خاطره آن لجظه میگوید تنم مور مور میشود. لحظه ای که قبول میکنی که تا ساعتی دیگر هر انچه ساختی ویران خوهد شد و تصمیم میگیری چیزی را با خود ببری. چه تصمیم سختی بین آن همه خاطره. 
آن شب مادر چند چیز ضروری برداشت. طلا و پولهای موحود در خانه ، یک فرش ، چند دست لباس گرم، شیشه ای مشروب و یک دست ورق بازی. اگر خیام بود دگرباره میسرود: " می نوش دمی که زندگانی این است" 
همیشه در وصف این انتخاب میگوید که وقتی قرار باشد که ببازی باید خوب ببازی. بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر. 
ساعتهای پایانی 5 فوریه در حالیکه چیزی به 12 شب 6 فوریه 1982 نمانده بود چند ماشین در ابتدای حاده خروجی شهر منتظر بودند. ماشینی رسید و مردی از 
آن پیاده شد و سرنشینان ماشین ها همدیگر را با شادی بغل کردند و رقص کنان حاده کرمانشاه _ بیستون را پیش گرفتند. از دور گویی به تفرج میرفتند. 

No comments: