Saturday, February 15, 2014

از نگاهی دیگر

خیلی‌ها دوستش ندارند بخصوص جوانها. به نظرشان پیرزن وسواسی از خود راضیی‌ است که سخت میشود با او کنار آمد. بر خلاف بقیه بدم از او نماید. زبانش را می‌دانم. شاید در او آیندهٔ خودم را میبینم.
زن ۷۰ سال‌ی است که همیشه کفش پاشنه بلند به پا می‌کند.اصلش ایتالیایی است ولی لهجه انگلیسی دارد. موهایش را همیشه پرکلاغی مشکی میکند.  لباسهایش را خودش میدوزد. خیلی‌ از لباس‌های آماده را بد دوخت می‌داند. حتا روی استر لباس هم حساس است.
یک بار روی آستر لباس یکی‌ از جوانکها نظر داد، از آن‌ جوانهایی که بیشتر پولشان را خرج ظاهر زندگی‌ میکنند. جوان بر آشفت و زن مانده بود که کجای حرف او نابجا بوده.
میدانم که مادرش سرای سالمندان است. و گاهی‌ از پارچه‌های اضافی ما برای مادرش لباس راحتی‌ میدوزد. امروز که دیدمش احوال مادرش را پرسیدم. گفت خوب است.
پرسیدم چند سالش است گفت هفته دیگر اگر خدا بخواهد 96 ساله میشود. گفتم هر چند وقت یک بار بهش سر میزنی؟
گفت هر شب. هر روز از سر کار میروم پیشش و با هم ساعتی را میکذاریم. شامش را میدهم و برای خواب اماده اش میکنم. تا من نباشم به رختخواب نمیرود. بستگی به حال آن روزش، گاهی منتظر میانم تا خوابش ببرد و بعد راهی خانه میشوم. سنش بالاست. گاهی مثل بچه ها میشود. خسته است و نمیخواهد بخوابد.
گفتم ساعت چند میرسی خانه؟ گفت معمولا حدود 8 شب . گفتم چند میخوابی؟
گفت بین 12-12.5 بستگی دارد که  چقدر طول بکشد تا کارهای روزمره خانه تمام شود.
با خودم حساب میکنم که برای سنش خیلی برنامه فشرده و خسته کننده ای دارد. کار فول تایم و شبی 3 ساعت بازدید از مادرش. میپرسم چند وقت است که سرای سالمندان است. میگوید یکسال و خورده ای. ولی این دیدار شبانه چندین سال است که برقرار است. تا پارسال هر روز عصر میرفتم خانه اش و برایش غذا میپختم و شامش را میدادم و میخواباندمش. ولی این اواخر موقعیت مکان و زمانیش را از دست میداد و در خانه را باز میکذاشت و بیرون میرفت بی انکه بداند کجا میرود. از وقتی که سرای سالمندان است دیگر غذا پختن از برنامه حذف شده. غذایش انجا اماده است تا من بروم و عذایش را بدهم.
میپرسم خواهر برادرهایت چطور؟ میگوید خواهرم هر روز ظهر سر میزند . برای نهار میرودو غذایش را میدهد و ساعتی پیشش میماند تا خواب بعد از ظهرش. وقتی هم که خانه اش بود همینطور. ولی باید هم صبح میرفت و هم ظهر.
میگویم مادر خوشبختی دارید که اینقدر برایش وقت میگذارید. میگوید مادرم خیلی به گردن ما حق دارد. در 42 سالگی با 7 تا بچه بیوه شد و ما را دست تنها بزرگ کرد توی این کشور غریب. سختی زیاد کشیده. ما فقط داریم زحمتش را جبران میکنیم.
خداحافظی میکند و میرود .
آدمهای سخت گیر، روزگار را به سختی گذرانده اند. روزهایی را که تنها راه نجاتشان بی نقص و کامل بودن بوده است. غیر انعطاف بودن زندگی، خشک و مقاومشان کرده.  سیستم ارزش گذاریهایشان متاثر از تمام این سالهای سخت زندگیشان است که با ارزشهایشان زندگی کرده اند تا دوامش بیاورند.  و چه مظلومانه به صلیب ایده آل گراییشان کشیده میشوند توسط نازپروردگانی که با هر دست انداز زندگی عاجزانه عجزو لابه سر میدهند و کائنات را به کمک میطلبند.
راه فراری بجز کامل بودن، بی نقص بودن، پرتلاش بودن و ایمان به ارزشها یشان نداشته اند. تنها حبل المتینی که باعث نحاتشان از روزهای سختی شده اکنون توسط سختی نچشیده های روزگار به سخره گرفته میشوند.
یادم باشد از فردا جور دیگری نگاهش کنم. یادم باشد که او زنی است که در 70 سالگی و باوحود کار تمام وقت هنوز روزی 3 ساعت از مادر 96 ساله اش مراقبت میکند و من در مقابل ایمان او به قدردانی، حتی شعاردر خوری هم برای گفتن در چنته ندارم. آن هم در حالیکه اگر مادرم سرما بخورد حتی یک کاسه سوپ هم نمیتوانم بپزم و از 15 هزار فرسخی برایش بفرستم.
یادم باشد در مورد دیگران منصف باشم منصف باشم منصف باشم منصف باشم. 


No comments: