Monday, March 10, 2014

که دگر بار برویم انگار

امروز با یکی  از دوستان دوران کودکی از سرگرمیها و خاطراتی که با هم داشتیم و بازیهای گروهیمان به همراه پدر مادرها ، حرف میزدیم. هر دو به این نتیجه رسیدیم پدر مادرهای ما خیلی باحالتر و پرشورتر از ما بودند. 
قایم موشک و دبلنا و ورق و وسطی و  ورزشهای گروهی.
ما بازی یادمان رفته. من که شخصا بعد از 10 دقیقه بازی با بچه ها، حوصله ام سرمیرود. ارام بودن، لذت بردن، شاد کردن طفل درونمان در لابلای دغدغه های زندگی و کار و نگرانی برای آینده و دلتنگی و مهاجرت و ... گم شده.
وقتی به هم میرسیم شروع میکنیم دیوانه وار حرفهای جدی زدن. انگار که دنیا منتظر تصمیم ماست. از سکوت در حضور هم میترسیم. میترسیم که سکوتمان حمل بر بی محلی شود. پشت سر هم دنبال سوژه برای پر کردن این سکوت میگردیم. 
از این قسمت تاریک خودم خسته شده ام. فیس بوک را میبندم که حرف زیادی نزنم و شکر زیادی نخورم. آرامم نمیگیرد. انگاری دنیا بدون من لنگ در هوا مانده تا من به نجاتش برسم. دوباره ساین این - دوباره ساین اوت! 
سر جدتان نیایید و بگوید مشکل از فیس بوک است. مشکل از خود من است که آرام و قرار ندارم. اینترنت و فیس بوک فضایی دینامیک است که اگر مثل من مریض باشی هر لچظه موضوعی برای خواندن و گفتن و زر زدن در آن پیدا میکنی. 
به آستانه چهل رسیده ام و هزار کار نکرده هنوز در ویتینگ لیستم مانده اند. روزهای مبادایی که فکرشان را هم نمیکردم آمده اند و رفته اند و من اینقدر غرق شنا بودم  تا سرم را ازاین موجها بیرون نگه دارم که حواسم از لیست آرزوهایم پرت شده.
همان چیزی که در جوانی به زنجیر بر دست و پای زندگی تعبیر میکردم گریبانم را گرفته و انعطافم را کم کرده و همین امانم را بریده و آشفته ام ساخته. 
سر جدتان نصیجتم نکنید که همه چیز محشر است و من بیخود بیتابم. من نسبت به درفتی که در 20 سالگی از خود 40 ساله ام کشیده بودم مثل نوک کوه یخ ام. 
کلی کار نکرده دارم و وقتی که بس ضیق؟ است! 
یک بار قطعا برای زندگی کم است. من به اندازه 5 بار زندگی پلن دارم. باید از نو شوم و از نو بسازم و از نو بیاموزم. 

شاید به همین دلیل است که پدر مادرها از بچه هایشان ورژن "مدل سازی شده" خودشان را میسازند. ورژنی که دوست داشتن که بشوند ولی روزگار یاری نکرد و نشدند . حالا خودشان را، آرزوهایشان را و جوانیشان را در کودکانشان میحورند.
پشت سر هم و یکی پس از دیگری به کلاس تعلیم ال و آموزش بل میبرندشان که بشوند آنچیزی که خودشان نشدند و حسرتش بر دلشان ماند. 
باز هم 2 نیمه شب است و من بیتاب و بیخوابم. تقصیر من نیست تقصیر پاییز است که بوی کوچ میدهد و ذهن مرا هوایی کندن کرده. 

No comments: