Sunday, September 21, 2014

فكر هايي كه در لابلاي روبانها گم ميشوند


توي craft shop مشغول نگاه كردن به رديف روبانها بودم كه يكي از دور صدايم كرد. سرم را بلند كردم و Shelley را در چند قدمي ديدم . از سال ٢٠٠٧ تا حالا نديده بودمش. حتي متعجب بودم كه هنوز اسم من را به خاطر دارد. آخرين بار كه ديده بودمش يك زندگي عاشقانه داشت و دو تا بچه ٤ و ٦ ساله. از آن زندگي هايي كه وقتي luke, پدر خانه از سركار ميامد همه بايد دست و روبوسي ميكردند. 
جلو رفتم و روي پنجه بلند شدم و با هيجان بغلش كردم. كنارش مردي ايستاده بود كه چند سانتي تا قد بلند Shelley فاصله داشت. Shelley به عنوان پارتنرش معرفيش كرد. حالا بچه هايش ١١ و ١٣ ساله بودند و هنوز هم در محله st James زندگي ميكرد. گفت چند سال پيش كه من و luke از هم جداً شديم ان خانه را كه تو ديده بودي فروختبم و پارسال من و mark همين محله خانه خريديم. 
از هم خداحافظي كرديم و جداً شديم ولي گوشه اي از ذهنم پيش Shelley جا ماند.  
اگر در فرهنگ ما هم آدمها اينقدر با خودشان و احساس شان رو رأست بودند، اگر به روزهاي زندگيشان اينقدر احترام ميگذاشتن، اگر اينقدر شجاعت قبول واقعيت را داشتند آيا باز هم شاهد اين همه روابط جانبي خارج از حريم خانواده بوديم؟ 
اگر وقتي كه يك زندگي مشترك به انتها ميرسيد آگاهانه و شجاعانه واقعيت رو قبول ميكرديم و به جاي جبران كمبودهامان در محيطي خارج از خانه و ماندن در بن بست در زندگي خانوادگي به فكر ساختن راهي ديگه ميبوديم تا بقيه زندگي را از نو و طوري ديگر بسازيم باز هم اينقدر در جامعه مان معني خانواده رو به لجن ميكشيديم؟ 

No comments: