Thursday, May 31, 2012

ترسهای کودکی

چند روز پیش یه مگس گنده اومد تو خونه و دخترم با دیدنش شروع کرد جیغ کشیدن . هر چی هم که من به روش جهان اولی براش توضیح دادم که مگس ترس نداره و کاری به آدم نمیکنه و مدتی طول میکشه تا حشره کش بکشدتش افاقه نکرد و همچنان به حرکات آفتاب بالانس و جیغ کشیدن ادامه داد تا اینکه حوصله من سر اومد و عصبانی شدم.
پرسید: مامان شما هم به سن من بودین از مگس گنده میترسیدین؟
گفتم: میدونی من به سن تو بودم از چی میترسیدم؟ هواپیماهای گنده پر از موشک میومدن بالای سر ما و بمب خالی میکردن رو خونه ها که همه رو بکشن. اینا چیزهایی بود که من ازش میترسیدم.
دخترک کمی فکر کرد ولی منطق کودکانه اش جواب نداد. پرسید: جدی میخواستن بکشنتون؟ آخه چرا؟
یاد پدر بزرگم افتادم که هر وقت زمان جنگ عرصه بهمون تنگ میشد میگفت :"برید خدا رو شکر کنید که گرسنه نیستیم. زمان جنگ جهانی حتی غذا هم نداشتیم که بخوریم"
احساس کردم حرفهای من برای دخترکم به همون اندازه نامانوسه که حرفهای پدر بزرگ برای ما.
و کودکم چه میداند که گوشه دیگری از دنیا کودکان حوله فوج فوج به خاک میافتند و من چه میفهمم غم مادری را که پیکر بی جان طفلش را در آغوش میکشد.

Friday, May 25, 2012

چهارده کیک یزدی

روز پنجشنبه اینجا روز صبحانه بزرگ بود. این روز محلهای کار یا گروههای اجتماعی یک صبحانه مفصل ترتیب میدن و همه سود حاصل از اون به حساب بیماران سرطانی واریز میشه.
محل کار ما هم از این فیض بی بهره نبود. هر کسی یا کیکی درست میکرد و یا از کیکهای بقیه میخرید. من هم کیک  مافین (یزدی خودمون) با طمع . خرما و قهوه درست کردم

چهارتا ازشون رو اول صبحی دادم به همسایه دیوار به دیوارمون که تازه از مسافرت برگشته و من هنوز فرصت نکرده بودم بهش سلام و رسیدن به خیر بگم. اومد دم در در حالیکه هنوز با رب دو شامبر بود گفت وای چه عالی الان میرم واسه صبحانه با چایی داغ میخورمش.
 راننده اتوبوس سرویس چند وقت پیش که سر صبح یکی از مافینهای دست پختم رو بهش داده بودم کلی خوشحال شده بود و ازم خواسته بود که اگه برای مراسم خیریه ای چیزی کیک میپزم حتما اونو هم در نظر بگیرم. اون روز که بهش گفتم میخوام کیک بپزم اگه دوست داره بگه چند تا براش بپزم کلی خوشحال شد . مثل بچه ها ذوق کرد و گفت مرسی که به یاد من بودی. قلب منو با این مهربونیت به دست آوردی. حتی به دخترش زنگ زده بود و جریان کیکها رو گفته بود. گفت چقدر باید بابتش بدم؟ گفتم : هر چقدر که خواستی. من همشو بابت کمک میدم به انجمن سرطانیها. دیروز صبح یک 10 دلاری و یک بسته شکلات اورد.
10 دلاری رو که پیشاپیش دادم به خانمی که مسول این برنامه بود تو شرکتمون گفت وای چه عالی هنوز هیچی نشده چند نفر کمک کردن. هر کسی بابت حضور در مراسم صبحانه 3 دلار پرداخت کرد . و بعدش هم هر کی چند تا کیک و شیرینی خرید.
یک کیک بزرگ شکلات و آلبالو که از طرف قنادی نزدیک کارمون هدیه شده بود که براش بلیط فروختن و قرعه کشی شد.
قرعه کشی به اسم یکی از خانمهای همکار درامد و اونهم کیک رو هدیه کرد و به مزایده گذاشت و پولشو هدیه کرد به این برنامه.
آقایی که مزایده رو برد و کیک رو برنده شد هم بعد از اینکه پول کیک رو به صندوق کمکها پرداخت کرد امروز صبح یه ایمیل به همه فرستاد که کیک توی یخچال آشپزخونه است. همه بیاین و یه تیکه ازش شریک بشین.
دیروز بقیه کیک یزدی ها رو که مونده بود با خودم آوردم و سر راه به مهد کودک جوجه بردمشون. تعدادش دقیقا به تعداد مربی های مهد بود و اونها هم از اینکه چایی بعد از ظهرشون رو با کیک تازه میخورن کلی خوشحال شدن.   
وقتی رسیدم خونه همسایه مون از خونه اومد بیرون و گفت: مرسی کیکها چقدر عالی بود. دو تاش رو بردم سرکار دادم به شوهرم و اونهم کلی لذت برد.
همینطور که داشتم کلید رو توی قفل میچرخوندم به کیک یزدیهایی فکر میکردم که دل چهارده نفر رو شاد کرده بود. به کیک آلبالویی که سه برابر قیمتش پول برای خیریه جمع شد. به 750 دلاری که بچه های شرکت امروز جمع کرده بودند. به یک دنیا همدلی که به واسطه چند تا کیک و شیرینی بوجود اومده بود. به مردمی که چه ساده شاد میشن و چه عمیق تشکر میکنن.
این مردم و این  سادگی و بلند نظریشون رو دوست دارم. از ته قلب و به همین سادگی
 بیخود نیست که عیسی تونست بین این قوم پنج قرص نان و پنج ماهی رو تقسیم کنه طوریکه یه همه برسه. 
.

Monday, May 21, 2012

روز میلاد

فردا من متولد میشوم. سالگرد هبوط ملکوتی من در این دنیای فانی.
خداییش دم حوا گرم که سیب و خورد و ما رو از زندگی سراسر شهوت و لذت بهشت نجات داد.  زندگی تو این دنیا قشنگه با همه سختیاش. نمیدونم اگر در شرایطی به دنیا میومدم که هیچ کدوم از قابلیتهام اجازه رشد نداشت باز هم همین رو میگفتم یا نه.
مثلا اگر تو یه خانواده سوپر سنتی در عربستان به دنیا اومده بودم و 17 سالگی شوهرم داده بودن.
یا اگه تو قبایل رواندا متولد میشدم و طعمه تجاوزهای وحشیانه قبایل دیگه بودم.
گرچه جاده زندگی من جاده همواری نبوده ولی همیشه راهی برای کشف قابلیتهای وجودیم باز بوده و من هم تا جایی که تونستم به رشدشون کمک کردم ولی همیشه یه راهی بوده. اگر به عنوان یک زن جایی برای ابراز وجود نداشتم امروز چطوری به دنیا نگاه میکردم؟ آسمون دنیام چه رنگی بود؟
باید از مادرم ممنون باشم. نه بخاطر اینکه منو به دنیا آورده که هر زنی بخاطر فیزیک بدنی میتونه انسانی رو تولید کنه.
بلکه بخاطر اینکه در تمام زندگی من مثل رب النوع استقامت و شهامت در دنیای من جلوه گری کرده. در تمام لحظه های زندگیم بهم نشون داده که چطوری میشه یک زن بود. چطوری میشه در آن واحد هم مادر بود و هم همسر  و هم دوست و هم ورزشکار و هم معلم و هم دانشجو  و هم کدبانو و در کنار همه اینا آرزوهات رو از یادت نبری و توی غنچه عقدت به دست فراموشی نسپاریشون.
به من یاد داد کار بزرگیست زن بودن. انسان بودن.
به کجا رسیدن هدف نیست. هدف چطور رفتن است. 
باید ازش ممنون باشم که پای آرزوهای منو نشکست . بال بلندپروازی هام رو بخاطر آرزوهای خودش کوتاه نکرد . بهم شهامت تصمیم گیری یاد داد. شهامت تجربه کردن و ریسک کردن. شهامت شکست خوردن و ایستادن
شهامت شاد بودن. پیروز شدن شهامت نمیخواد. همه ما وقتی برنده هستیم استوار و شادیم ولی واقعیت زندگی اینه که همیشه رو قله پیروزی نیستیم. گاهی با سلطان سر از اون قله سقوط میکنیم.   
شهامت شاد بودن. شهامت شاد بودن. شاد بودن جرات میطلبد و من جرات لبخند زدن به دنیا را از او اموختم.

Friday, May 18, 2012

جور دیگر باید دید


یه دوست داشتم که دو سال پیش به طرز ناگهانی از دستش دادم. اگه هنوز زنده بود به تازگی 40 ساله شده بود. آدم جالبی بود ولی نه از اون آدما که جار بزنه که بیاین منو کشف کنید.
عکسهای خیلی قشنگی میگرفت. یه آلبوم تو فیس بوک از عکسهایی که گرفته بود داشت به اسم "دنیا از دریچه دوربین من" .کلا زیبایی شناسیش متفاوت بود. اون موقعها که هنوز فیس بوک نبود و اورکات تک سوار میدان بود با همدیگه از طریق یکی از دوستام دوست شده بودیم. همیشه کلی راجع به فیلمهای جدید و نقد و بررسیش حرف واسه گفتن داشتیم و هر فیلمی میدید واسه من هم یه کپیش رو میگرفت که رفتم ایران بهم بده. تا اینکه در سفر 3 سال پیشم برنامه ای هم برای سفر 48 ساعته به اهواز پیش اومد که باهاش قرار گذاشتم که حتما رسیدم تماس بگیرم و ببینمش . اون دو روز کذایی هر چی موبایلش رو گرفتم جواب نداد و نتونستم که ببینمش .وقتی برگشتم تهران باهام تماس گرفت. گفت بیمارستان بوده. من داستان رو به شوخی گرفتم که پیر شدی و چل شدیو ترسیدی منو ببینی ایست قلبی کنی یا مجبور بشی واسمون قلیه ماهی بپزی. هیچوقت نپرسیدم دلیل بستری شدنش چی بود. پیش خودم فکر کردم که اینجور چیزا دنیای خصوصی آدماس و بهتره کنجکاوی نکنم . اون هم شاید منتظر بود که من بیشتر سوال کنم. چهار ماه بعد دوست مشترکمون در یک روز آفتابی آپریل تماس گرفت و گفت صفحه رضا تو فیس بوک پر از پیامهای تسلیته. یادمه اون روز اینقدر گریه کردم که خودم هم باورم نمیشد بتونم برای دوستی که هیچوقت ندیدمش اینقدر گریه کنم. رضا ایست قلبی کرده بود! .
امروز یکی از دوستاش روی کامنت من روی این آلبومش لایک زد و باعث شد من برم دوباره آلبومش ببینم و کلی یادش کنم. عکس بالا رو از روی این البوم برداشتم. تنها یه چشم زیبا بین میتونه از پشت یک گاز پیکنیکی زنگ زده و قوری سوخته کنار دیوار سایه دو تا قلب پیدا کنه.
هیچوقت نفهمیدم که به سر رضا چه اومد و چرا بستری شد همونطوری که ندونستم فیلمهایی که برام کنار گذاشته بود چی شدن. ولی واقعیت اینه که یاد گرفتم که به آدما از دریچه های تازه نگاه کنم.  آدما صندقچه های در بسته ای هستن منتظر کشف شدن. زیباییهای زیادی برای کشف شدن دارن که تنها وقتی چشمتو به زیبایی شناسی عادت داده باشی میتونی پیداشون کنی. دقیقا مث این عکس رضا و پیدا کردن سایه دو تا قلب پشت یک تصویر روزمره کثیف کنار خیابون. صاحب چشمهای معمولی هیچوقت نمیتونه زیبایی رو در بومهای روزانه زندگی تشخیص بده. 
 از کنار هم ساده نگذریم. هر کدوممون برای رنگ زدن به دنیای همدیگه دنیایی هستیم. بوم نقاشی اطرافیانمون رو با چه رنگی داریم هاشور میزنیم؟ .

عکس: از رضا رحمانی

Thursday, May 17, 2012

یک اتفاق ساده

امروز یکی از قسمت فروش یکی از شرکتهای تولیدی باهام تماس کرفت با یک ته لهجه اسکاتلندی و یک اسم تمام عیار اسکاتلندی " استوارت مکنزی".
 . در صنعت کار ما اسکاتلندیها حضور فعالی دارن . معمولا یا مستقیم از اسکاتلند مهاجرت کردند یا اسکاتلندیهایی هستن که از آفریقای جنوبی به اینجا اومدن و شنیدن این لهجه چیز غیر معمولی نیست. حالا بماند که من کلی سعی جزیم و عزم حلیم به خرج دادم تا به فهمیدن لهجه این قوم نایل اومدم. . 
 ولی ده دقیقه اولی که داشتم باهاش حرف میزدم همش فکر میکردم که من این صدا رو جایی قبلا شنیدم . صرفنظر از لهجه، این تن صدا خیلی آشناست. یهو یادم افتاد که  یک همکار اسکاتیش7-8 سال پیش داشتم که تن صدای مشابهی داشت ولی اسمش از خاطرم رفته بود.
آخر سر ازش پرسیدم استوارت تو فلان شرکت تو ملبورن کار نکردی؟ گفت چرا!
در حالیکه از نبوغ خودم ذوق زده شده بودم گفتم بابا ما همکار بودیم!  من کولی ام که فلان قسمت کار میکرد
 اون هم از اینکه من از روی صداش تونستم بعد نود و بوقی سال بشناسمش کلی ذوق زده شد و کلی با هم گپ زدیم و ازش قول گرفتم که رییسشو راضی کنه در اولین فرصت یه سفر کاری به شهر ما جور کنه و بیاد ما رو ببینه. تو این مدت 2-3 بار کارش رو عوض کرده بود. رقته بود نیوزیلند. جدا شده بود. با یه خانم نیوزیلندی ازدواج کرده بود. من هم که در این مدت 3 بار شهر و قاره عوض کردم. و دوباره به نوعی دیگه کارمون به هم مرتبط شد. 
زندگی گاهی سورپریزهای قشنگی واسه آدم داره که مزه اش زیر زبونت میمونه.    
ولی از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان هنوز از اینهمه نبوغ خودم در تشخیص صدا اون هم به زبان غیر مادری ذوق مرگم!  خدا رو شکر هنوز آلزایمر نگرفتم :)))) 

Thursday, May 10, 2012

روزی از روزهای پاییزی زیر رگبار و تازیانه باد


از مهد کودک میام بیرون و میشینم تو ماشین و نفس عمیقی میکشم. با خودم میگم خوب حالا چکار کنم. خیلی وقته که زمانی رو با خودم خلوت نکردم. کلا یادم رفته چطوری با خودم سر کنم.  صبح زنگ زدم به اداره و گفتم که حالم خوش نیست نمیام. حتی حوصله اینکه پاشم و بچه ها رو حاضر کنم نداشتم. سرویس مدرسه که اومد با پیژامه دویدم بیرون و به راننده گفتم که خودم میارمش مدرسه و دوباره اومدم مثل گونی برنج خودمو انداختم رو تخت و رفتم زیر پتو.  

بالاخره ساعت 9.5 صبح بعد از تلاش مضاعف راهی شدیم و بچه ها رو رسوندم. حالا که تنها شدم با خودم فکر میکنم که اصولا چه کاری میشه با یک "من در جنگ" انجام داد. به دنجترین کافی شاپی که میشناسم فکر میکنم و ماشین رو استارت میزنم و راهی میشم. کافی شاپ فضای سوئدی داره و همه پرسنلش به سبک اسکاندیناوی لباس میپوشن. خودمو یه قهوه داغ و یه کیک فندقی مهمون میکنم.  دنجترین و دورترین نقطه رو پیدا میکنم و روی مبل ولو میشم و چشمام رو میبندم. جزوی از جسم بیجان صندلی میشم. حس کرختی شیرینی وجودم رو فرا میگیره. دو تا زن مسن اونورتر نشستن و معلومه که دارن گپ شیرینی میزنن.
چقدر خوبه که آدم گاهی جایی باشه که کسی کاری به کارش نداشته باشه. حتی اسمش رو هم کسی ندونه. هیچ کس صداش نزنه. اصلا گاهی کلا دیده نشه. گاهی مفید نباشه. نمیدونم کیک و قهوه کی رسید ولی یه تیکه از کیک میکنم و ذره ذره طعمش رو میچشم. بعدش یه قلپ قهوه روش. توی دهنم تلخی قهوه و شیرینی کیک با هم دیگه میجنگن. درست مثل درون من. سعی میکنم بعد هر لقمه حس کنم که طعم کدومش غالب بوده. امان از این طعم شیرین. بدجوری آدمو گول میزنه. ماندگاریش بیشتره طوریکه فراموش میکنی که الان همراهش یه قلپ قهوه تلخ خوردی.

همه اشتباههای زندگی هم همینطوره. چیزی که باعث میشه یک اشتباه رو بارها و بارها تکرار کنیم همین ماندگاری طعم شیرینه و هر بار که دوباره جرعه ای از تلخی اشتباه رو میچشیم تازه یادمون میافته چه غلطی کردیم.
به قول حسین پناهی فکر کنم آدم باید گاهی یه برچسب برداره و بزنه رو پیشونیش و بگه" "تعطیل است" .

اشک از چشمام سرازیر میشه.  میدونم این فغان من درونمه که فرصتی برای ابراز وجود پیدا کرده. بهش اجازه میدم که خودشو به در و دیوار دلم بکوبه. خیلی وقته که زنجیرش کردم که صداش رو نشنوم. چون فرصتی براش ندارم. ولی صدای زنجیرش بدجوری روحم رو سوهان کاری میکنه.

جسمم دچار استیگماتا ی تصلیب روحم شده! (*)
خامه های کیک فندقی نرمتر شده و راحتتر  زیر زبان آب میشه. درست مثل تکرار مکرر یک اشتباه هضمش راحتتره و چشیدنش دلنشینتر.

دیروز ماهی سفره هفت سینمون مرد. چند هفته ای بود که فرصت نکرده بودم آبش رو عوض کنم. پریشب بعد از اینکه کارهای معمول خونه رو انجام دادم چشمم بهش افتاد و خواستم آبشو عوض کنم. بعد دیدم ساعت دو شبه و من باید فردا زود پاشم. با خودم گفتم فردا صبح عوضش میکنم. فعلا که هنوز زنده است. بذار چند ساعت دیگه. حتما این چند ساعت دوام میاره. صبح که پا شدم هنوز زنده بود. گفتم بذار صبحانه رو آماده کنم و یه ظرف آب پر کردم کنار گذاشتم که کلرش بپره. بعدش آبشو عوض کنم. بعد از صبحانه آوردمش که توی آب تازه بندازمش. ماهی بینوا مرده بود. ماهیی که تا 2 ساعت قلبش زنده بود دیگه نفس نمیکشید. روی آب ولو شده بود. گفتم شاید توی آب جدید حالش جا بیاد. ولی افاقه نکرد. به چشم خودم مرگ تحمل و طاقت یک موجود زنده رو به روشنی دیدم . مرگ امید یک ماهی . مرگ امید به تغییر. همه چیز واقعی بود. درست در لحظه ای که حس میکنیم که هنوز هم فرصتی برای تغییر هست. وقتی ماهی رو انداختم توی سطل آشغال احساس کردم که خودم رو تو سطل جا گذاشتم. من مرده بودم. این احساس ازسر حیوان دوستی و ترحم نبود. این همدلی و یک دردی بود. من هم خیلی وقت بود که توی آبی تقلا میکردم که نیاز به تغییر داشت. هر چی هم دست و پا زدم کسی نفهمید. وعده های فردا و پس فردا کمکی به خفگی من نکرد. من خفه شده بودم. وعده اکسیژن و آب تازه فردا و پس فردا ارمغانی برای ریه های نیازمند من نداشت. نمیدانم شاید یک ماه شاید دو ماه دیگه منو از آب بگیرن و دیدن بدن من معلق در فضا ثابت کنه که من مدتهاست که خفه شدم. همون زمانی که دست و پا میزدم و تو از دست و پا زدنم عصبانی شده بودی. اینها آخرین تلاشهای من درمانده بود برای یادآوری اینکه ریه هام مسموم شده.

چشمام رو میبندم و تمام اشکی که پشت پلکم جمع کرده بودم سرازیر میشه. وسایلم رو جمع میکنم که برم. موقع نهاره و توی کافی شاپ پر از آدم شده. نمیدونم چقدر اینجا بودم.
آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید. یک نفر در آب دارد میسپارد جان....   

(*) (استیگماتا به زخمهایی میگویند که در نقاطی از بدن شخص به طور ناگهانی به وجود میان که این نقاط دقیقا محل زخمهای به صلیب کشیده شدن عیسی مصیح است)

Sunday, May 6, 2012

جماعتی که ماییم

عزیزان و سروران گرامی هر وقت که از دفاع از اسم خلیج فارس و تنب و ابوموسی و جبهه سبزو  قرمز و آبی و قهوه تلخ و شیرین فارغ شدیم، بد نیست در این بینابین یکم بریم جلو آینه و یه نظر به خودمون بندازیم.
این آرایش غلیظ 2500 ساله ما عجیب کهنه و بهم ریخته شده. باور کنید خط چشم و ریملمون همش ریخته زیر چشممون و ماتیکمون هم مدتهاست پاک شده و زردی لب 2500 ساله مان ناجور تو ذوق میزنه.
بد نیست کمی به سبک آزایش به روز دنیا نظر بندازیم و ببینیم که مردم دنیا چطوری خودشون رو بزک میکنن.
حکایت ما عین حکایت خانم هاویشام (رمان آرزوهای بزرگ) شده . یک عجوزه پیر با یک آرایش غلیظ بهم ریخته و یک خونه پر از تار عنکبوت که از شب عروسی بربادرفته اش مونده! یک عجوزه پر ادعا. از  آرزوهای بزرگ ما خیالی بیشتر باقی نمونده!
 بد نیست یاد بگیریم که مردم دنیا چطور همدیگه رو تحمل میکنن.تحمل اجتماعیمون رو کمی بالا ببریم. تا حالا توجه کردین وقتی کسی خلاف میل شما و یا جمعی که شما باهاش هم نظرین حرفی میزنه شما چطور باهاش برخورد میکنید؟
اگر تا حالا دقت نکردین و جربزه اش رو دارین دفعه بعد توی یک جمعی خیلی محترمانه نظری مخالف نظر همه ابراز کنید. ببینید که همه چطور با برشهای عمودی و افقی از وسط به دو نیمتان میکنند.
مثلا تو همین گروههای فیس بوک عضو بشین و وقتی ادمین یک نظر شاخ درآر از خودش گذاشت که بجز ادعای پوچ و احساسات غیر منطقی چیزی پشتش نیست یک کامنت محترمانه مخالف بذارین. من حاضرم سر سرم شرط ببندم که کامنتهای بعدی ادمین کلکسیونی از فحش و بد و بیراه به ظاهر وباطن و جد و آباد شما خواهد بود و شما رو از گروه حذف خواهد کرد.
باور ندارید امتحان کنید. من تا به حال با چندین گروه این کار رو کردم. مثلا ادمین شعر رو اشتباه مینویسه و شما بهش ورژن درستش رو یادآور میشین. یا ادمین متنی رو از جایی برداشت میکنه بدون اینکه اسم نویسنده رو بگه و یا ادعای شاخ درآری میکنه که معلومه که تا بحال در زندگی حتی پشت کوه دهش رو هم ندیده چه برسه چند قدم اونور تر. دقیقا بعد از انکه نظر مخالفتون رو ابراز میکنید ادمینی که تا قبلش پستهای عارفانه شاعرانه انساندوستانه و روشنفکرانه پست میکرد یک لات چاله میدانی میشه که نزدیکه شما رو با چوب رختی سر طناب آویزون کنه.
اصلا چرا راه دور میرین. به شوخی رو وال دختر عمه پسر دایی و یا فک و فامیلتون یه چیزی بنویسین. بعد نیم ساعت خیل عاشقان سینه چاک طرف که اصلا نه شما رو میشناسن و نه شوخیتون رو میفهمن تنها به خاطر اینکه فکر میکنن که به دوستشون توهین کردین شروع به طرفداریهای ابلهانه و کور بر علیه شما و به نفع پسر داییتون میکنن. طوریکه با خودتون فکر میکنید این جماعت حرف نزده هم عزیزن. کی مجبورشون کرده اینقد زر بزنن!
هر چه بیشتر این نوع عکس العملهای کور رو نسبت به نظرات مخالف میبینم بیشتر به این واقعیت میرسم که دهن بینی و عدم ثبات نظر ما ریشه در عدم تحمل اجتماعی ما داره. اکثر مردم تاب رویارویی با هجوم جمعی رو ندارن.خیلی از آدما اینقدر قوی نیستن که از نظرشون دفاع کنن و وقتی در جامعه ای زندگی میکنی که اگر خلاف میل کسی که قدرت بیشتر داره و یا گروهی که شامل اکثریتن حرفی بزنی متحمل انواع توهین و تحقیرهای کور میشی .
اکثریت قاطع جامعه تصمیم میگیرن که بجای رویارویی با این برخوردهای منفی با نظر جمع هماهنگ بشن و به به و چه چه کنند. این داستان به این ختم میشه که بعد از مدتی کسی زحمت فکر کردن به خودش نمیده چون منتظر نظر عموم است. و وقتی هم که جامعه به اینجا میرسه فقط کافیه که نظر سرگروه رو بخری. بقیه همه با سرگروه خودشون رو هماهنگ میکنن.
و اینطوری میشه که ما مردمی میشیم که صبح درود بر مصدق میگیم و عصری در همان خیابان مرگ بر مصدق گوش خودمون رو هم کر میکنه.
به خدا زشتیم. بیاین باور کنیم که زشتیم و نیاز به یک آرایش و پیرایش اساسی داریم.