Thursday, July 29, 2010

کودکان سرزمین ما

توی این 1-2 روزه خیلی ها این ویدئو رو توی پروفایل فیس بوکشون آپ لود کردن.
یه نگاهی بهش بندازین:
به این میگن خواهر شوهر
شما چطور در موردش فکر میکنید؟
من بعدا نظرم رو میگم

یک عکس دیگه هم بدستم رسید که در نوع خودش بینظیره. مشتی از خروار ارزشهای اجتماعی در جامعه با فرهنگ ماست.

Tuesday, July 27, 2010

کجای این دنیا ایستادیم؟

متن زیر با یک ایمیل به دستم رسید. ممکنه که شما هم دریافتش کرده باشین ولی یه بار دیگه از دریچه دیگه نگاهش کنید. 6درصد مردم به خودشون تو دنیا حق میدن که از همه امکانات 94 درصد بقیه استفاده کنند و یه آب هم روش نوش جان کنند .70 درصد بیسوادن و80 درصد بدبختن.50 درصد دچار سوء تغذیه اند.

بر عکس این ایمیل من نمیگم برید خدا رو شکرکنید به اون 8 درصد خوشبختا تعلق دارین که کامپیوتر دارین و سواد دارین و غذایی واسه خوردن.

باید بگم که ما 8 درصد باید از خودمون خجالت بکشیم که اینقدر از دنیایی که توش زندگی میکنیم غافلیم. که چقدر دنیای مزخرفی ساختیم. دلمون خوشه که مثل سگ کار میکنیم و پول جمع میکنیم تا ماشین ال و خونه بل رو بخریم. حق خودمون هم میدونیم که صاحب اینهمه نعمت باشیم و وقتی هم که ناخونمون میشکنه کلی داد و بیداد راه بندازیم و از جبر زمانه بنالیم. بعدش هم ادای آدمای روشنفکر رو در میاریم که انگار تو این دنیا از غم نان هیچی نمیفهمن و 4 تا کلمه قلمبه سلمبه بار همدیگه میکنیم که بگیم زیاد کتاب خوندیم. راستی اگه ما در خاکی که روی نفت شناوره به دنیا نیومده بودیم باز هم میتونستیم بگیم که این نعمتها نتیجه زحمات شبانه روز و جانفرسای ماست؟

منکه حالم از این آمار بد شد شما رو نمیدونم. از دست هر چی فلسفه و دین و اعتقاد و فرهنگ هم حالت قصیان بهم دست داد چون اگه طبق ادعاشون قدرت اینو داشتن که دنیایی بهتر بسازن باید تا حالا اوضاعمون بهتر از اینا بود.

در آمد
مردم صاحب 59 ٪ از تمام ثروت جهان هستند و همگى آن‌ها نيز آمريکايى هستند.


شرايط زندگى
80 ٪ در شرايط بدى زندگى می‌کنند


تحصيلات
70 ٪ بی‌سواد و کم‌سواد (تحصيل نکرده)

1 ٪ (تنها ١ ٪) با تحصيلات دانشگاهى


تغذيه
٥٠ ٪ دچار سوء تغذيه


زاد و ولد
١ ٪ در حال مرگ

٢ ٪ در حال متولد شدن


کامپيوتر
١ ٪ داراى کامپيوتر


وقتى از اين منظر به دنيا نگاه کنيد در می‌يابيد که ما واقعاً به همبستگى، درک متقابل، شکيبائى و آموزش، نياز جدّى داريم.

همچنين بد نيست به نکته‌هاى زير هم توجه کنيد:

اگر امروز صبح سالم از خواب برخاستيد، قدر سلامتى خود را بدانيد زيرا يک ميليون نفر تا يک هفته ديگر زنده نخواهند بود.

اگر تاکنون از آسيب‌هاى جنگ،
تنهايى در سلول زندان، عذاب شکنجه،

يا گرسنگى در امان بوده‌ايد،

وضعيت شما از وضعيت ٥٠٠ ميليون نفر در دنيا بهتر است.

اگر می‌توانيد بدون ترس از زندانى شدن يا مرگ، وارد محل عبادات خود مانند مسجد يا کليسا شويد، وضع شما از ٣ ميليون نفر در دنيا بهتر است.

اگر در يخچال شما خوراکى و غذا وجود دارد،

اگر کفش و لباس داريد،

اگر تختخواب و سرپناهى داريد،

در اين صورت شما از ٧٥٪ مردم جهان ثروتمندتر هستيد.

اگر در بانکى حساب داريد، و اگر در جيب‌تان پول داريد،

شما به ٨٪ مردم دنيا که چنين شرايطى دارند تعلّق داريد.

Monday, July 26, 2010

به یاد "رییس" فوتبال ایران در ششمین سال سفرش


تقدیم به احمد و آیدا
الان یک ماهه که این مطلب تو ذهنمه. میخواستم که برای ششمین سال نبودنش آماده اش کنم ولی ذهنم پراکنده بود.

آخرین باری که دیدمش هیچ شباهتی به همیشه نداشت. هر دو میدونستیم که این بار آخره و سلام دیگه ای در کار نیست. موقع خداحافظی دستمون رو تو دست هم گرفته بودیم. نمیتونست درست حرف بزنه و میخواست تمام حرفایی که آدما موقع آخرین خداحافظی بهم میزنند رو در آخرین مصاحفه و روبوسی بگنجونه.
تمام نیروم رو جمع کرده بودم که اشکم سرازیر نشه. نمیخواستم آخرین باری که همدیگه رو میبینیم خاطره تلخی واسش باقی بذارم.
یاد حیاط زیبای خونش افتادم که بجای دیوار حصاری از یاس امین الدوله بود و فصل بهار تلفیق عطر گلهای یاس و چای و کیکهای دست پخت میترا جون با صدای بر زدن ورق و کل کل کردن سر اینکه کی برنده است همه و همه آدم رو به رویای شیرین خوشبختی فرو میبرد.
فرازهای زندگیش چیزهایی بود که همه دیده بودن وبا همین افتخارات هم میشناختنش و شاید همه بخاطر همین فرازها بهش رییس میگفتن. ولی وقتی احترام یک نفر برات بیشتر میشه که صبر و مقاومت و درایتش رو در فرود زندگی اش دیده باشی.
برای من رییس بودنش بخاطر تسلط به زندگی درشرایطی بود که دنیا بهش پشت کرده بود.
به یاد حرف یک دوست افتادم که میگفت:
خوشبخت ترین آدمها کسانی هستند که برای نبودشون اشک بریزی ،برای رفتنشون حسرت بخوری ولی در عین حال همیشه با لبخند یادشون کنی

Saturday, July 24, 2010

آژیر قرمز



ما بچه های ایران، جنگیم تا رهایی

ترسی به دل نداریم از رنج و بی غذایی


فریادمان بلند است نهضت ادامه دارد

حتی اگرشب و روز بر ما گلوله بارد

اینجا گوشش کنید:

http://www.zshare.net/audio/13918159a4d94f6d/

یادتون میاد این سرود رو روزی چند بار تو مدرسه میخوندیم میشنیدیم؟ اصلا یه جورایی باهاش بزرگ شدیم شکل گرفتیم قد کشیدیم. این آواها جزئی از هوایی بود که هر روز توش نفس میکشیدیم.

" شنوندگان محترم توجه فرمایید توجه فرمایید. آژیری را که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید. ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ"

فقط خدا میدونه که چند بار با دست و پای یخ کرده از ترس و دلهای لرزان با این صدا دویدیم. الان که این آهنگ رو توی یکی از وبلاگها میشنیدم تمام اون خاطرات نبش قبر شدن.

و این بود که ما بچه های ایران رفته رفته بزرگ شدیم در حالیکه یاد گرفتیم باید برای هر حقمون بجنگیم بدون اینکه ترس به دل داشته باشیم و آموختیم که تا فریادمون رو بلند نکنیم کسی حرفمون رو نمیشنوه.

یاد گرفتیم نسبت به حقمون حساس باشیم. چون جایی قراره زندگی کنیم که کسی حقمون رو محترم نمیدونه.

پیام رو دریافت کرده بودیم جزیی از بازدمی شده بود که به محیط پس میدادیم.

بعد گذشتن 20-25 سال از اون زمان و زندگی کولی وار فرسنگها دور از اون گربه خاکی هنوز هم این خوی جنگجویی رو حفظ کردیم. با وجود زندگی در محیطی که نیاز به فریاد نداری هنوز هم هر کجا که اخساس میکنی که حقتو میخوان بخورن تبدیل به یک گربه خشمناک میشی و پنجولات رو نشون میدی و همه تعجب میکنن که تو چرا بهو بیمقدمه اینقدر جوش میاری.

ولی هیچکدومشون نه این سرود رو شنیدن و نه هروله با آوای مرگبار آژیر قرمز رو تجربه کردن که بدونن چرا......


Thursday, July 22, 2010

وصیت نامه' ابوالقاسم حالت


طنز نويس معروف مجله هاي توفيق و گل آقا با تخلص' خروس لاري'

بعد مرگم نه به خود زحمت بسيار دهيد
نه به من برسر گور و کفن آزار دهيد

نه پي گورکن و قاري و غسال رويد
نه پي سنگ لحد پول به حجار دهيد

به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسي
که بدان عضو بود حاجت بسيار دهيد

اين دو چشمان قوی را به فلان چشم چران
که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهيد

وين زبان را که خداوند زبان بازي بود
به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید

کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده است
راست تحويل علي اصغر گچکار دهيد

وين دل سنگ مرا هم که بود سنگ سياه
به فلان سنگتراش ته بازار دهيد

کليه ام را به فلان رند عرق خوار که شد
ازعرق کليه او پاک لت و پار دهيد

ريه ام را به جواني که ز دود و دم بنز
درجواني ريه او شده بيمار دهيد

جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت
کمرم را به فلان مردک زن باز دهید

چانه ام را به فلان زن که پي وراجي است
معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهيد

تا مگر بند به چيزي شده باشد دستش
لااقل تخم مرا هم به طلبکار دهید!

Monday, July 19, 2010

نقش من

تا بحال دقت کردین که چقدر شغلهای ما در شکل گیری روابط ما با اجتماع و مردم اطرافمون موثرن؟
ما بطور متوسط 8 ساعت مفید از روزمون رو در نقشی بازی میکنیم که به اون شغل میگیم.
یک تئوری هست بنام یونگ که عقیده داره انسانهای که از نظر روحی متعادل هستن نقابهای متفاوتی در شرایط متفاوت در جامعه دارن و به نسبت هر محیط و شرایطی که قرار میگیرن نقاب مناسب خودش رو میزنند.
مثلا ما گاهی در پشت نقاب فرزندیم گاهی والدین گاهی دوست وگاهی همسر و ....
بعضی آدما شخصیتهای پیچیده تری دارن و اینطور افراد تعداد نقابهای بیشتری هم دارن.
و انسان تا زمانی که در انتخاب این نقابها و همخوانیشان با شرایط دچار مشکل نباشه از تعادل روحی برخورداره.
ولی به عقیده من بعضی از این نقابها قدرت بیشتری نسبت به بقیه دارن که میتونند روی نقابهای دیگه هم تاثیر بذارن مگر اینکه از لحاظ روحی ما آدم خیلی قوی باشیم که فصل مشترک ها رو کاملا حفظ کنیم.
یکی از این نقابهای موثر نقاب شغلمونه. چون مدت زمان طولانی و موثری در روز این نقاب رو به چهره داریم و گاهی پیش میاد که بعد از ساعت کاری حتی یادمون میره که اونو عوض کنیم. نتیجه اش این میشه که همچنان در همون قالب نقش دیگه ای رو بازی میکنیم.
وقتی این اتفاق به طور مرتب تکرار میشه خواه ناخواه تعادل روحیمون بهم میخوره. چون نمیتونیم از پس انتظارات و عکس العملهایی رو که با ماسک بعدی باید باهاش دست و پنجه نرم کنیم بر بیایم.
برای مثال فکر کنید که من معلم هستم. در طول روز کارم یاد دادن دیسیپلین به بچه هاست و در محیط کلاس همه چیز دان کلاس هستم که بقیه بهم اقتدا میکنند. باید در عین مهربانی قاطع منطقی و مدیر هم باشم.
حالا فرض کنید که بعد از اینکه رفتم خونه بطور معمول یادم بره که نقابم رو عوض کنم و نقاب بعدی که مادر یا همسر یا فرزنده به رخ بزنم.
تصور کنید که بعد از چند سال چه اتفاقی رخ میده؟ من در یک سکانس فریز میشم.
در یک نقش اسطوره میشم. در یک قالب قندیل میبندم. و اینجاست که تنها دیگه به در د همون محیطی میخورم که این نقاب مناسبشه. قائدتا همسرم هیچ علاقه ای نداره که با خانوم معلمش زندگی زناشویی داشته باشه و به همین دلیل ارتباطات ما پس از مدتی از همنفسی به هم خانگی تبدیل میشه.
و من چون از پس انتظاراتی که نقشهای بعدی دارن بر نمیام ناخود آگاه هم همون محیط کار رو که توش راحت هستم بیشتر میپسندم.
به مردهای ایرانی که خودشون رو غرق در کار میکنند توجه کنید. اینا اکثرا نقششون رو در غالب پدر بودن بلد نیستن. و برای همین دنیاشون محیط کارشونه و تعجب میکنند که چرا خانوادشون از اونا راضی نیستن باوجودیکه تمام همتشون در جهت تامین خانوادشونه.
مثالی دیگه واستون میزنم. فکر کنید که من سابقه نه چندان کمی در کنترل کیفیت داشته باشم. برای همین حساسیتی که برای این کار لازمه من دچار وسواس کمال گرایی شدم.
یک روز که توی آشپزخونه همسرم به کنمکم اومد تا پیازها رو خورد کنه اینقدربه سایز پیازهای ریز شده روی تخته نیگاه میکنم و ایراد میگیرم که ناچار بر میگرده و میگه:
بابا ول کن این وسواس رو. نکنه فکر کردی اینجا آزمایشگاه کنترل کیفیته و من هم تکنسین زیر دستم؟ " .
قائدتا اگه همسرم همیشه راجع به من اینجوری فکر کنه از اینکه مجبوره24/7 با استانداردهای ایزو 9000 زندگی کنه حوصله اش سر میره و دنبال راه فرار میگرده.
اکه خیلی با انصاف باشه و کار خلاف نکنه دست کم اون هم خودشو پشت نقابهای دیگه اش قایم میکنه و نقاب همسر رو بطور کلی میندازه دور.
به محیط اطرافتون نگاه کنید. ببینید که چند تا مورد شاهد و زنده از این معضل اجتماعی میبینید.
اگر تو ایران زندگی میکنید که قطعا این درد اجتماعی بیشتره. بخصوص برای خانومها چون ما ناچار به نادیده گرفتن نقاب اصلی زندگیمون در محیط جامعه هستیم و این نقاب موثر " نقاب زنانگی "ماست.
و از همه بیشتر به دردمون میخوره که با نا دیده گرفتنش درمحیط جامعه امکان رشد و پرورشش رو بطور کلی از دست دادیم.

راستی اگه که خواستین آپ دیتهای منو ببینید ایمیلتون رو توی قسمت دنبال کنندگان وارد کنید.

Saturday, July 17, 2010

یک شروع تازه

چند وقته که خیلی دلم میخواد دوباره بنویسم. ورزش قلمم کم شده. قبلا ها هم مینوشتم شاید اینبار دچار خود سانسوری نشدم.
بهر حال نوشتن بهانه ای برای فکر کردنه. وقتی نمینویسی کمتر نیاز به فکر کردن داری و این نشانه خوبی نیست.
چند وقت پیش یکی از دوستام سراغ وبلاگ قدیمیم رو میگرفت و این که چرا دیگه نمینویسم. همین سوال منو دوباره قلقلک داد و بهانه ای شد که دلتنگ نوشتن بشم.
قول نمیدم که که تا چند وقت که دوباره راه میافتم نوشته های بدرد بخوری اینجا پیدا کنید چون دارم به قلمم ورزش سوئدی میدم. فعلا سرعت فکر کردنم و نوشتنم با هم مناسبت نداره و وقتی که میخوام فکرم رو بنویسم اینقدر این قلمم لفطش میده که افکارم حوصله اش سر میره.
میخواستم یه بک گراند با کلاس با رنگ ملایم و خطوط منظم برای وبلاگم انتخاب کنم ولی با خودم گفتم که حال و هوای داستانهای یک کولی باید مثل خودش بی غش و بی دغدغه و بدور از دلواپسی برای خطوط منظم باشه. خطوطش باید به انعطاف زندگی پر پیچ و خم یک کولی و رنگش هم به همون اندازه اغواگر بی محابا و هیجان انگیز باشه.
بعدا مفصل دلیل انتخاب این اسم وبلاگم رو واستون توضیح میدم. فعلا واسه شروع کافیه