Saturday, July 24, 2010

آژیر قرمز



ما بچه های ایران، جنگیم تا رهایی

ترسی به دل نداریم از رنج و بی غذایی


فریادمان بلند است نهضت ادامه دارد

حتی اگرشب و روز بر ما گلوله بارد

اینجا گوشش کنید:

http://www.zshare.net/audio/13918159a4d94f6d/

یادتون میاد این سرود رو روزی چند بار تو مدرسه میخوندیم میشنیدیم؟ اصلا یه جورایی باهاش بزرگ شدیم شکل گرفتیم قد کشیدیم. این آواها جزئی از هوایی بود که هر روز توش نفس میکشیدیم.

" شنوندگان محترم توجه فرمایید توجه فرمایید. آژیری را که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید. ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ"

فقط خدا میدونه که چند بار با دست و پای یخ کرده از ترس و دلهای لرزان با این صدا دویدیم. الان که این آهنگ رو توی یکی از وبلاگها میشنیدم تمام اون خاطرات نبش قبر شدن.

و این بود که ما بچه های ایران رفته رفته بزرگ شدیم در حالیکه یاد گرفتیم باید برای هر حقمون بجنگیم بدون اینکه ترس به دل داشته باشیم و آموختیم که تا فریادمون رو بلند نکنیم کسی حرفمون رو نمیشنوه.

یاد گرفتیم نسبت به حقمون حساس باشیم. چون جایی قراره زندگی کنیم که کسی حقمون رو محترم نمیدونه.

پیام رو دریافت کرده بودیم جزیی از بازدمی شده بود که به محیط پس میدادیم.

بعد گذشتن 20-25 سال از اون زمان و زندگی کولی وار فرسنگها دور از اون گربه خاکی هنوز هم این خوی جنگجویی رو حفظ کردیم. با وجود زندگی در محیطی که نیاز به فریاد نداری هنوز هم هر کجا که اخساس میکنی که حقتو میخوان بخورن تبدیل به یک گربه خشمناک میشی و پنجولات رو نشون میدی و همه تعجب میکنن که تو چرا بهو بیمقدمه اینقدر جوش میاری.

ولی هیچکدومشون نه این سرود رو شنیدن و نه هروله با آوای مرگبار آژیر قرمز رو تجربه کردن که بدونن چرا......


6 comments:

shervin said...

asaljan in hekayate hameye mast mesle ayene mishe did

شيرين said...

هنوز كه هموزه ماهي يكبار كايوس بمبارانها رو ميبينم و مثل بار هاي اول در وحشت فروميرم.
و اين تازه حكايت ما پايتخت نشينها هست چه برسه به مرزنشينها و آسيب ديده ها.

حالا بنظر تو اين صداي رساي من و تو هم به اين احقاق حق ربط داره؟؟؟.

کولی said...

شیرین جان من 4 سال اول از جنگ رو توی یکی از همین شهرهای مرزی گذروندم و 2 بار شاهد خراب شدن خونه پدر بزرگم بودم. از 24 ساعت روزهای ما تقریبا نصفش در وضعیت قرمز بود.
بنظرم صدای رسای فریاد ما به همه عواملی بر میگرده که ما درش قرار گرفته بودیم.
از سرودهای انقلابی که توی مغزمون حک شدن مثل همین و لرزیدن و مرگ خودت و عزیزات رو هر لحظه جلو چشم تصور کردن همه و همه باعث شد که ترس ما از خطر بریزه و زندگی توی جامعه ای که حق کشی طبیعی ترین واقعیتش است باعث شد که حنجره های ما روز بروز تقویت بشه.
بقول دکتر سروش یکی از ساید افکتهایی که در جامعه ای که شهادت ارزش است بوجود میاد بی ارزش شدن جان آدم است. ما هم فکر کنم مبتلا به این ساید افکتها شدیم.

کولی said...

شروین جان همونطور که گفتی حکایت آشنایی است واسه همه ما بچه های نسل جنگ که فکر نکنم هیچوقت یادمون بره.

Afsaneh said...

سلام عسل جان، چقدر نوستالژيك بود اون سرود اولش :-(
راست مي‌گي زندگي تو اينجا باعث ايجاد خلقياتي در ما شده كه حتي وقتي سالها هم در جاي ديگري زندگي مي‌كنيم،با همون نگاه و افكار به وقايع واكنش نشان مي‌ديم.
امروز استاد زبانمون مي‌كفت تو مدرسه دخترش سر صف اجبار هست كه روزي شش بار سر صف بگن جانم فداي رهبر
كولي عزيز برو خدا را شكر كن، هليات اينجا نيست
برقرار باشي، منتظر نوشته‌هاي بعديت هستم

فرشید said...

درود بر شما
مطالب جالب و آگاهی‌ بخشی دارید...دست مریزاد

هرگز یادم نمی‌رود آن روز‌ها که با صدای این آژیر باید از خانه بیرون میزدیم...سنگری در وسط محل وجود داشت که فقط برای زن‌ها و دختر بچه‌ها جا داشت...مادر و خواهرم به پناهگاه می‌رفتند و من و پدرم هم بیرون می ماندیم...لحظه هایی که میگ‌های دشمن چنان نزدیک به زمین پرواز میکردند که خلبان آنها به راحتی‌ قابل دیدن بود...دربدری و آوارگی ها...۵ سال ابتدائی را هر سال در یک دبستان و شهر متفاوت بودم...با اینکه بسیاری از بچه‌ها ایران در آرامش و ناز و نعمت بزرگ شدند اما ما فرزندان غرب و جنوب ایران هزینه‌های سختی پس دادیم...هرگز آن خاطرات تلخ را فراموش نمیکنم

همیشه پوینده باقی‌ بمانید