Thursday, October 7, 2010

"ساعت نهار"


داستانی که در زیر میخونید نقطه عطف فکری من در 3-4 سال اولیه زندگی دور از وطنه.برای همین حائز اهمیته چون سیر دگردیسی افکارم رو بخوبی نشون میده. داستان زمانی نوشته شده که بعد از حملات یازده سپتامبر و مثلث شیطان آقای بوش ِ جهانیان نوک پیکان روبه سمت مسلمونها و بخصوص ایرانیها و عراقیها گرفته بودند و آمریکا به تازگی به عراق حمله کرده بود و هر روز اخبار موشک باران به بغداد صفحه های روزنامه ها رو پر میکرد و بحث داغ ساعت نهار همکاران از بین بردن تروریسم جهانی بود!

چند روز پیش از لابلای کتابها پیداش کردم. امروز پس از گذشت 6 سال کاملا اینطور فکر نمیکنم. آدمها تا چند سال بعد از ترک وطن طرز تفکر متعصبانه ای نسبت به اصالتشون دارن تا کم کم جهان وطنی جای خودش رو به این نوع تفکر میده و دیدگاهها پخته تر میشن. از احساساتی فکر کردن دورتر میشیم و از زاویه بازتری شروع به بازنگری و سنجش و بررسی خودمون میکنیم. فرهنگ ِ جامعه ِ اعتقاد و اصول اخلاقیمون رو در طبق ترازو میذاریم و بی غرض شروع به وزن و مقایسه میکنیم.

امروز که این خطوط رو مینویسم نه میتونم بگم که داستان پایین تماما غلطه و نه میتونم بگم که همش درسته. تنها میتونم بگم که من تغییر کرده ام! شاید یک بار سر فرصت براتون گفتم که اگه میخواستم این داستان رو امروز بنویسم چطوری مینوشتم. به خوندنش میارزه. (حداقل برای من میارزید). جالبه که بگم که یکی از این مجلات در پیتی مدارس در اون زمان اجازه خواست که این داستانم رو که اون موقع توی وبلاگ قبلیم پیدا کرده بودند چاپ کنه. من هم که کلی متعجب شده بودم با خودم گفتم نویسنده در پیتی به درد مجله در پیتی میخوره و اجازه دادم. وقتی یک نسخه اش بدستم رسید اینقدر تغییرش داده بودند که داستان برای خود من هم تازگی داشت!

"ساعت نهار"

در حالیکه آخرین تکه باقیمانده از همبرگرش رو با عصبانیت می بلعید و پوست ساندویچش رو مچاله میکرد میز نهار رو ترک کرد و همکارانش رو بحال خودشون رها کرد.

دیگه خسته شده بود. چه فرقی میکرد که اونا چی فکر میکنن؟ چه فرقی میکرد که اگر میدانستند " برقع" قسمتی از حجاب در اسلام نیست. چه فکر احمقانه ای! خنده اش گرفت.

مثل این بود که دامن اسکاتلندی رو جزیی از حجاب مسیحیت بدونیم. دیگه از بحث کردن و اثبات اینکه مردم کشورش با بفیه کشورهای مسلمان متفاوتند خسته شده بود. از اینکه بهشون ثابت کنه که زنهای هموطنش با وجود تبعیضها بسیار فعالتر و اندیشمندتر از بسیاری از زنهای کشورهای جهان اول هستند خسته شده بود. چه فرقی میکرد اگرمیدونستن که مردم ما زیر چادر زندگی نمیکنند و سوار بر شتر نمیشن؟

دیگه از شنیدن تضییع حقوق زنان و اقلیتهای مذهبی و آزادیخواهان و روزنامه نگاران و مبارزان سیاسی در کشورش از زبان دیگران خسته شده بود. این حقایق رو نمیشد انکار کرد ولی از طرفی هم دلش نمیخواست که از زبان بیگانه این حقایق رو بشنوه. بخصوص اینکه جوابی هم براشون نداشت.

احساس میکرد که تمام ظلمهایی که در کشورش بر مردمش اعمال میشه روی دوشش سنگینی میکنه و زیر نگاه شماتت بار دیگران خورد میشد. از اینکه گناه عده ای به پای وطنش ایمانش و اعتقادش گذاشته میشد دلش میخواست فریاد بزنه و با صدای بلند برائت قومش و اعتقادش رو از اینهمه کوته فکریها طلمها و کشتارها اعلام کنه. دلش میخواست هوار کنه که اسلام نه اسامه است و نه طالبان و نه صدام و نه .....

اسلام دین عربها نیست. اسلام دین حبس و شکنجه و دشمنی و ترور و کوته بینی و سنت گرایی نیست. ای کاش صداش به گوش همه دنیا میرسید!

از اینکه ایمانش و وطنش اینگونه مورد حمله بی شائبه دوست و دشمن قرار گرفته بودند بغضی ته گلوش رو مسدود کرده بود. دلش میخواست مردم دنیا میدونستن که دینش دین همون پیامبری است که حتی طاقت دیدن بیماری کسی که هر روز آشغال بر سرش میریخت رو نداشت. همون دینی است که در آن مردم هیچ برتری نسبت به همدیگه ندارند. همان دینی است که تفتیش عقاید درش ممنوع است. دین شفقت و رحمته. دینی ایست که خداش رو به مهربانی و رافتش ندا میدیم و صدا میزنیم.

دلش میخواست که به مردم دنیا بگه: " ای شمایی که اکنون مردم سرزمینم را خسته و ناتوان پس از یکصد و اندی جنگ برای کسب آزادی و دموکراسی میبینید و یا حتی نمیبینید ِ ژرف بنگرید و غرور پایمال شده شان را در پس قرنها تماشا کنید. غروری که به پشتوانه تمدنی 2500 ساله میبالد. مردم من در اوج نا امیدی و شکست هنوز هم استوارند. ای شمایی که تمدنی 200 ساله دارید چطور به مردمی با چنین ممارست و پشتکار در راه رسیدن به آزادی لقب " تروریست" میدهید؟

و یاد سفر اخیرش به سرزمین مادری افتاد. یاد چهره های مغموم و غمبار و بی تفاوت مردمانش. یاد جنگ گلادیاتوری که هر روز برای گذراندن امور زندگی با یکدیگر داشتند. یاد چهره ماتم زده و بهت زده شهرشِِ ِ یاد کوههای استوار و پر برفی افتاد که قرنهاست دورادور به تماشای بدبختی های مردمش نشسته اند و اگر زبان داشتند داستانها از شرح بی عدالتیها که بردامن شان نشسته است میگفتند.

همیشه حس میکرد که خاک این دیار بگونه ای با دیگر خاکها متفاوت است. گویی با استواری مردم آزادیخواهی که قرنها بر آن زیسته اند عجین شده و کوههایش استواری را از ایشان به عاریت گرفته اند.

حتی اکنون که پس قرنها سرکوب و ظلم ِ نا امیدی مردم را دچار رخوت فراموشی کرده ِهنوز بوی ایستادگی و افتخار ِ از خاک این دیار به مشام میرسد. بوی قهرمانانی که لابلای صفحات تاریخ این سرزمین گم شده اند. رادمردانی که خونشان بر این خاک ریخته و دست استبداد نامشان را از تارک تاریخ محو کرده.

گویی در روند از خاک برآمدن و به خاک شدنشان خاک این اقلیم را با خود به قله آزادگی برده اند.

آری از این خاک نه مثل فلسطین بوی خون ِ نه مثل افغانستان بوی فقر و نه مثل عراق بوی جهل میاید. این خاک بوی آزادگی می دهد.

در حالیکه اشک گوشه چشمش رو پاک میکرد با خودش گفت: " نه! من هیچگاه برای فرار از واقعیت سرکوب آزادی در وطنم ِ دچار وطن ستیزی نمیشوم . دردی که خیلی ها در غربت به آن گرفتارند و برای برائت از ظلمی که در وطنشان در حق انسان میشود به گونه ای سعی در انکار ملیتشان دارند."

با لبخندی بر لب با خود گفت: " دوباره میسازمت وطن...."

جمعه 12 مارچ 2004 ملبورن

8 comments:

Anonymous said...

Koli jaan, beman email kon begoo ki hasti.
Man hadsi nadaram bejoz Nazi gh.
Niyaak@gmail.com

Unknown said...

خیلی زیبا بود عسل جان
یکی از بزرگترین مشکلات ما ایرانیهای توی اینچنین کشورهایی، فهماندن این که ما چادر نشنین نیستیم بلکه خیلی بهتر از اونها هم فکر میکنیم
اینکه زندگی همش مشروب، سیگار و سکس و حرف زشت زدن نیست.
جامعه ایران خیلی باسواد تر و فهیم تر از اینهاست
اما درد وقتی هست که ما مدیریت نداریم.
ما هنوز به خدمون رحم نمیکنیم

البته به قول بهراد (دوستم) آینده از آن شرق خواهد بود (گین و ...) اما هنوز هم وقتی به این چشم بهم نگاه میشه حس بدی دارم.
مرسی بابت این داستان زیبایت

کولی said...

مجید جان مرسی که وقت گذاشتی و این داستان رو خوندی.
در واقع اول داستان هم گفتم من الان دیگه مثل این داستان فکر نمیکنم. این همون نظری است که میگم متعصبانه است و چند سال بعد از خروج از وطن تعدیل میشه.
و از این داستان سیر دگردیسی من شروع شد. انشالله سر صبر میگم که چه تغییراتی کردم.

mbz said...

سلام دوست عزيز
داستان واقعيتي انكار ناپذير است.حتي اگر الان اينطور فكر نكيني حداقل نيمي از داستانت به واقعيت نزديك است نه از نظر ديگاه آنها به ما كه از لحاظ دلايل رسيدن به ماندن در اين حالت شايد بهتر مي توانستيم باشيم.ولي واقعا براي اينكه چهره واقعي ما را بشنسند چكار كرده ايم.چه چيزي از ما را جهانيان مي بينند. چند نفر توريست جهان اول به كشور ما سفر مي كنند.كدام كتاب ادبيات داستاني ما در جهان هر ساله شگفتي ساز مي شود.چه محصول صنعتي با تكنولوژي روز صادر مي كنيم.با كدام شبكه بين المللي صدايمان را به گوش آنها مي رسانيم .هيچ.خوب هر چه دلشان بخواهد حال نه حتما عمدي ولي چيزهايي مي بينند كه به نفع دولتمردانشان است.
.بقول شما هنوز مردمان آن ديار ما را با بيابان و شتر مي شناسند.اگر كامنته هاي عكس هايي كه در fotothing.com قرار داده اند ببيني دقيقا همين نظر را دارند. و تعجب مي كردند كه ايران اينقئر زيباست و چه تنوع طبيعت زيبايي دارد. و خوشحال بودن كه نظرشان نسبت به ايران عوض شده است.اگر يك سرچ به اسم ايران انجام دهي از نتيجه آن تعجب مي كني عكس هاي در گيري و پر از مطالب منفي در صفحات اول است .
خوب زياد وقت شما را گرفتم.
ببخشيد.
در نهايت بايد گفت از ماست كه برماست.

mbz said...

تو تايپ فكر كنم چند تا از كلمات جابجا شد.منظورم عكس هاي كه گرفتهام و تو سايت فتوتينك قرار داده ام/نظر خيلي از آنها را نسبت به ايران عوض كرد كه ما را با هما ن شتر و بيابان مي شناختند .باور نمي كردند ايران جنگل دارد.بعضي هاشون درخواست لينك هاي از فرهنگ و تاريخ ايران را داشتند......

کولی said...

در واقع همین شروع و نقطه عطف تفکرات آدم میشه. شروع میکنی سبک سنگین اینکه چقدر این چیزهایی که غربی ها از ما میگن واقعیت داره و بعد میبینی خیلیاش درسته
و گرچه که ما از شتر دیگه استفاده نمیکنیم ولی رانندگیهای ما هنوز شتری است!
گر چه که توی چادر زندگی نمیکنیم ولی فرهنگ زندگیمون هنوز همونجور ایلات و عشایری مونده و فرهنگ شهرنشینی نداریم.
همه این چیزا رو شروع میکنی ژرف دیدن و به نقطه تعادل و انصاف میرسی.

mbz said...

بله دقيقا همينطور است كه مي فرمائيد.اگر سري به شهرستان هاي دور و نزديك بزنيم متوجه مي شويم بيشتر چيزهايي كه مي گويند به واقعيت نزديك هست هرچند خودمان دوست ندازيم باور كنيم و آنرا قبول كنيم.

Beh said...

عزیزم. چه نثر روان و زیبایی
دوم: ؛ با وجودیکه خارج از ایران زنذگی
نکرده ام
اما هیچوقت از اینکه دیگران اشکالات و ایرادات فرهنگ و کشورمو متعصبانه بیان کنن حس خوبی نداشته ام . اما صادقانه که نیگاه می کنم خودمان بسیار مقصریم در دیدی که انها از ما و دین ما و فرهنگ ما دارند. خارجی ها که جای خود دارن. من مسلمان ایرانی که همه عمرم را هم در ایران گذرانده ام و در یک خانواده معتقد ؛ گاهی فکر می کنم اسلام واقعا چیست؟
دین رافت ؟ یا خشونت؟انها که جای خود دارند!