Thursday, February 24, 2011

اپیزود پایانی عمر مختار:

نیروهای ایتالیایی عمر مختار را دست بسته به سمت طناب دار میبرن. جمعیتی ده برابر پلیس به تماشا آمده تا آرام و سربراه شاهد قتل قهرمان خود باشد.
عمر را به طناب اعدام میسپرند چهارپایه کشیده میشود. جمعیت به ناگاه قیام کرده و هلهله شیون میکشد.
ای کاش میدانستند که میتوانند قبل از سقوط چهارپایه قیام کنند.
ریشه درد ها همیشه از همین توده سربراه تماشاگر است.... .

Sunday, February 20, 2011

جهان بینی "کولیانه"



چند روز پیش یک جمله نوشته بودم با این عنوان: "نیچه عزیز خدا نمرده است اسهال دارد"
یکی از دوستان سایبری من بهم ایراد گرفت و گفت این حرفا دل رو سرد وکدر میکنه و شرکه. و به علاوه ازم خواست که یک داستانی رو که در محل کارمون اتفاق افتاده بود رو براش ایمیل کنم چون برای چند نفر که تعریف کرده خیلی براشون جالب بوده. البته برای خود من هم جالبه که برای چندمین بار این داستان رو تعریف کنم و شاید یه جوایی جهان بینی من درش خلاصه میشه.
رییس تولید ما که رییس هممون حساب میشه اسکاتلندی است با لهجه اسکاتیش خیلی غلیظ که من پس ازبسی هاج و واج نگاه کردن ها چون حماربالاخره بعد ازچند ماهی تونستم بفهمم چی میگه.
و لازم به ذکره که خیلی از اسکاتلندیهایی که من دیدم با غریبه ها که لهجه دارن خیلی مهربان نیستند. خدا رو شکرپس از چند ماه سنگین و سبک کردن کار من میانه اش باهام خوب شد .
یک روز در سالن غذاخوری "کنی" مدیر تولیدمون سر میز یک سری بچه های خط تولید نشسته بود که همه مال آمریکای جنوبی بودند و چون به زبان انگلیسی تسلط کافی ندارند ترجیح میدن وقتی که در جمع خودشون هستن به اسپانیش حرف بزنند و این مسئله کفر کنی رو در آورد و بهشون گفت که اینجا محیط انگلیسی زبانه شما حق ندارین که در یک محیط عمومی به زبان خودتون حرف بزنید. این توهین به بقیه افرادیه که زبان شما رو بلد نیستن.
جواب دادن به این حرف کنی دو تا اشکال داشت. یکی اینکه این چند تا خانوم اینقدر به انگلیسی مسلط نبودن که حضور ذهن داشته باشن و همون لحظه به انگلیسی جوابشو بدن و از طرف دیگه هم کنی رییسه و معذوریاتی وجود داره.
در همین زمان صدای خانومهای میز کنار که اونها در قسمت دیگه ای از خط تولید کار میکنند و همه هم از افراد محلی هستن و انگلیسی زبان مادریشونه دراومد.
و بدون در نظر گرفتن معذوریات رییس و مرئوسی به کنی گفتن اینجا اسکاتلند نیست و تو خودت هم اینجا مهاجری و الان هم ساعت نهاره و هر کسی آزاده هر کاری که خواست انجام بده و تو ساعت نهار رییس کسی نیستی و خلاصه "کنی" رو فراری دادن!
و بعدش هم کلی بهش بد و بیراه گفتن مبنی بر اینکه اگه کنی خیلی علاقه به زبان انگلیسی خالص داره بهتره برگرده همون اسکاتلند زندگی کنه و نه یک کشور مهاجر نشین.
این قضیه یک نقطه عطف بزرگی در زندگی من بود. به یکی ازتفاوتهای اساسی جهان اول و جهان سوم پی بردم!
در جهان اول صرفنظر از اینکه به چه طبقه ای متعلقی ارزش داری و کسی حق نداره که ارزش تو رو به هر بهانه ای زیر پا بذاره.
آدمها همه به حق طبیعی خودشون آگاهن و در مقابل هر ناحقی عکس العمل نشون میدن. در واقع چو عادت نکردن که کسی حقشون رو بخوره مثل ما در مقابل توسری خوردن پوست کلفت نشدن و سریع واکنش نشون میدن.
در جهان اول آدمها بی عقده اند و انصاف دارن و فقط نمیخوان گلیم خودشون رو از آب بکشن بیرون بلکه هوای بقیه افراد جامعه رو هم دارن.
جهان اول سیستم پاچه خواری تعریف نشده و کسی بخاطر موقعیت شغلی یا خانوادگی یا اجتماعی یا رفاهیش پرستیده نمیشه.
وقتی که خودم رو با این کارگرهای خط تولید مقایسه کردم احساس حقارت کردم. گرچه که هم میزان تحصیلم حجم کتابهای درسی و غیر درسی که خوندم و میزان اطلاعاتم ازدنیا خیلی بیشتر از ایناست و تجربه های بیشتری از زندگی دارم ولی در مقابل فرهنگ اجتماعی بالایی که این آدمهای ساده دارن باد غبغبم دچار پنچری میشه.
در واقع همه کتابهایی که میخونیم برای اینه که یاد بگیریم چطوری میشه انسان بود در حالیکه این آدما نخونده استاد هستن. اگر هزار بار هم به دنیا بیام باز هم ترجیح میدم بیام همینجا و در بین همین آدمایی که در مقابل زر و زور دنیا دچار درد حقارت نمیشن زندگی کنم.
دلم میخواد کنار همین آدمایی زندگی کنم که براشون فرقی نمیکنه که پدر مادرت کیه و ماشینت چه. باهات میخندن و حالتو میپرسن و براشون مهمه که آخر هفته تو چطوری گذروندی.
تمام اون چیزهایی رو که ما ادعا میکنیم دینمون و فرهنگ 2500 سالمون و تمدن اجد ادمون میخواستن در دنیا برقرار کنند تا دنیا رو بهتر کنند این آدما بدون هیچ ادعایی و هیچ اسم پرطمطراقی عملی کردن. نمیگم که صد درصد مدینه فاضله است ولی در حد سعی و خطا ی انسانی قابل قبوله.
ترجیح میدم کنار این آدما "هیچ" باشم تا در بین کسانی که درجه احترامتو بر اساس داشته هات تعیین میکنن "همه چیز".
من از این آدما خیلی چیزا یاد گرفتم. از همین آدمای ساده ولی هشیار. من در کنار این آدما اصول جهان بینی و ایدئولوژی زندگیم رو بازسازی کردم.
من "خدا" "اخلاق" " محبت" و "ایمان" رو دوباره تعریف کردم. تعاریفی برای خودم. به کسی توصیه نمیکنم که از روش من پیروی کنه چون من پیغمبر نیستم و معلوم هم نیست که آخر عاقبت تکلیفم با نیم سوزهای اون دنیا چی میشه. ولی راهی برای خودم ساختم که توش میگنجم. راه کولی.
توی این راه من با خدای خودم درگیر میشم همونجوری که یعقوب با خداش کشتی میگرفت. گاهی اون منو خاک میکنه و گاهی من اونو.
خدای من اون بالا بالاها نیست. همین وراست. بیخ گوشم.
گاهی سر به هواست و بازی گوش. گاهی باید یه چیز رو 100 بار بهش بگی تا بشنوه. گاهی میشنوه محلت نمییذاره. گاهی باهات شوخی میکنه. گاهی دهنت روآچارکشی میکنه. خدای من هم مثل خودم گاه حوصله مهربون بودن نداره.
گاهی هم لوست میکنه و سرتو میگیره تو دستاش و باهات گریه میکنه.
اون وقتایی که هیچ کدوممون حوصله نداریم ترجیح میدیم سر به سر هم نذاریم چون کار به گیس کشی میکشه.اون از اون بالا به من فحش میده و من از این پایین به اون. ولی یه جورایی بهم عادت کردیم. "اهلی" هم شدیم. شاید اون روزایی که از هم دلخوریم وقتی همدیگه رو میبینیم به روی خودمون هم نیاریم ولی با وجود همه قهر و آشتی بازیهامون اگه همدیگه رو یه روز نبینیم دلمون واسه هم تنگ میشه.
درسته که زورش از من خیلی بیشتره ولی منم همچین پپه و ببو گلابی نیستم و براحتی نمیشه خرم کرد.
یه زمانی فکر میکردم که همه کارهای خدا بر اساس حکمتشه ولی بعدا فهمیدم که بیشتر بر اساس دلشه. منطقش دل بخواهیه. و وقتی دلش نخواد خودتون رو قیمه قورمه هم کنید محل سگ هم بهتون نمیذاره. حالا هی خودتون رو با حکمت خدا گول بزنید.
میتونید به این جهان بینی و خداشناسی من هر اسمی که خواستین بدین ولی از دید من دیدگاه شما "موسی شبانانه" است. چون خدا یک تجربه شخصی است.
حرف دلسرد کننده هم از یک دل دلسرد شده میاد و من مسولش نیستم. همونی که اون بالاست صاحب چراغ و نفت و فتیله است. اون خودش وستای آتش دل ماست. گاهی عشقش میکشه فتیله رو بکشه بالا و گاهی هم در مصرف سوخت صرفه جویی میکنه.
اومدم یه خاطره تعریف کنم شد داستان حسین گرد شبستری!
خلاصه همین.....

Thursday, February 17, 2011

ای کاش "آزادی" را "تحریر" خوانده بودیم تا دمی در آن می آسودیم و شبی اطراق میکردیم
افسوس که "آزادی" را مجالی نیست........

Wednesday, February 16, 2011

ابتدا انقلابت را میدزدند بعد استقلالت را سپس آزادیت را و پس آن رایت را و آنگاه که جانت را دزدیدند به جسدت نیز رحم نمیکنند این کفتاران بی نشان
آری وطن من جایی است سیل زده از فاضلاب بلاهت حقارت حماقت شقاوت و دروغ و ریای لاشخورها

Sunday, February 13, 2011

طوطی و بازرگان و یه مشت چرت و پرت دیگه!

1-یادتون میاد وقتی بچه بودیم هر کی کفش نو پاش میکرد همه سعی میکردن که با کفش خاکی پا روی کفشش بذارن که سفیدی و نویی کفششو داغون کنن و بعد میگفتن که : "حالا مبارک شد!"
راستی چه سادیسمی در بچگی داشتیم. توی مصر هم اینروزا همه چی همینجوریا داره "مبارک" میشه!!!

2-طوطیهای هنوستان تنها کاری که از دستشون برای طوطی بازرگان برمیومد این بود که بهش نشون بدن که چطوری خودش رو از کنج قفس آزاد کنه. طوطیها نمیتونستن پاشن برن دنبال بازرگان و خودشون طوطی زندانی رو از قفس رها کنن آخه کار و زندگی داشتن. نمیتونستن پرواز رو بخاطر همدردی با طوطی اسیر رها کنند. چون پرواز حقشون بود. حق طوطی بازرگان هم بود. فقط به طوطی گفتن که برای رهایی باید چکار کنه. ریسک این کار با خود طوطی بود.
چون بازرگان بعد از اینکه دید طوطیش مرده میتونست بندازش جلوی یک گربه پشمالو تا اون هم یه لقمه چپش کنه. میتونست زیر خاک دفنش کنه تا طوطی نه تنها دیگه آزادی رو به چشم نبینه بلکه همون زندگی تو قفس هم از دست بده. ولی طوطی برای رهایی حاضر شد که همه این ریسکها رو قبول کنه و بهاش رو بپردازه و خودش رو به مردن بزنه و تنها بعد از قبول همه شرایط تونست به آزادی برسه. این هنر خود طوطی بود که هم تونست پیام طوطیهای هندوستان رو بگیره و هم ریسک کار رو قبول کنه. وظیفه طوطیهای هند فقط اطلاع رسانی بود. پس طوطیهای عزیز ولنتاینتون مبـــــــــــــــــارک!!!!

3-بیست و یک بهمن " شیخ عزالدین" یکی از روحانیون مبارز سنی در سن 89 سالگی درگذشت. اهالی کردستان وکسانی که در زمان انقلاب در اون منطقه زندگی میکردن بخوبی باچهره کاریزماتیکش آشنا هستن. یه جورایی زندگی یک عزیزی رو مدیون اثر مهر انگشترش برپای یک نامه هستم. خدا رحمتش کنه.

4- بالاخره تونستم وزن اضافی یادگار سفر به ایران رو از دست بدم. دو ماه تلاش برای 2 هفته نشخوار!

5- دارم برای سفر عید پاک برنامه ریزی میکنم. قبلا ها برای گروههای 10-15 نفره برنامه ریزی میکردم و همه چی به خوب و خوشی پیش میرفت ولی نمیدونم چرا اخیرا هر چی برنامه میچینم به مسلخ میره! اول قرار بود مقصد مصر باشه ولی با این اوضاع احوال فعلا از خیرش گذشتیم. دیشب جاهای دیدنی بارسلون رو چک میکردم و کلی از دیدن اینهمه جاذبه توریستی دلضعفه گرفتم. شاید رفتیم اونجا. احساس اینکه نیاز به ویزا نداری و هر جا اراده کنی میتونی بری اینقدر خوبه که به همه سالهای غربت میارزه! وبگردی و پیدا کردن اطلاعات قبل از سفر در مورد مقصد به همون اندازه هیجان انگیزه که خود سفر. به اندازه کافی پوینت "اسکای وارد" جمع کردم که یک بلیط مجانی برای اروپا بگیرم. ای کسانی که زیاد مسافرت میکنید حتما عضو " فریکوئنت فلایر" خط هوایی مربوطه بشین.
امیدوارم که این برنامه ای که دارم میچینم به خوبی و خوشی پیش بره و کسی در اسپانیا هوس انقلاب به سرش نزنه!

6- اینجا گرفتن یک مستخدم که خونه رو تمیز کنه خیلی ارزونه. ولی نمیدونم چرا هر چی با خودم کلنجار میرم که بگم یکی بیاد هفتگی خونه رو تمیز کنه راضی نمیشم که نمیشم. هر کاری میکنم راضی نمیشم یکی بیاد سوراخ سمبه های کثیف خونه ام رو ببینه و به وسایلم دست بزنه. حس خود "کوزت بینی" گریبانم رو گرفته اساسی. این منو یاد سالهای کودکی میندازه که از اینکه کسی در درسها کمکم کنه متنفر بودم . یادمه که از همون اول دبستان خودم درس رو حفظ میکردم و به خودم دیکته میگفتم تا به کسی خدای ناکرده نیاز نداشته باشم !!

7- میدونم این پستم خیلی مزخرف داره میشه ولی خوابم میاد و میخوام که این متن رو تموم کنم برم لالا.

8- دلم واسه منظره هایی که تا چند ماه پیش میدیم خیلی تنگ شده قبل از ترک دیار چند تا عکس از پارک نزدیک خونمون گرفتم که خیلی وقتا برای پیاده روی یا پیک نیک و دوچرخه سواری میرفتیم اونجا. چند تا عکسشو میذارم اینجا با دیدنش دلم واشه. دلم واسه ماشین قرمزم رزهای توی حیاط و میز صندلی حیاط پشتی تنگ شده که هر وقت فرصت داشتم با یک لیوان چایی میرفتم مینشستم اونجا زیر سایه بون و چشمام رو میبستم و به آواز پرنده ها گوش میکردم. احتمالا درخت عنبه الان میوه هاش رسیده باشه. من آدم "دهات پسندی" هستم. جاذبه های شهرنشینی زیاد در من اثر نداره.

9- دلم میخواد یه متن بنویسم در مورد پارامترهایی که به نظر من جهان اول رو از جهان سوم جدا میکنه ولی چون خوابم میاد ممکنه چرند بنویسم. باشه برای یه فرصت دیگه.
10- شدیدا هوس یک گیلاس شامپاین کردم ولی حیف که اینقدر خریدنش دنگ و فنگ داره که از حوصله خارجه! جالبه که بطور کلی فقط در مراسم خاص مشروب میخورم ولی از وقتی که اینجاییم و مشروب به راحتی در دسترس نیست مرتب هوس مست و پاتیل شدن به سرم میزنه!
11- وقتی ایران بودم دفتر کارم یه پنجره داشت به بزرگی یک دیوار و رو به توچال بود. هر وقت خسته میشدم صندلی رو میچرخوندم رو به پنجره و کوه روتماشا میکردم بخصوص موقع برف یا بارون محشر بود. بعدها که از ایران رفتم برای دیدن کوه دلم تنگ میشد ودیدن آسمون گل و گشاد نامانوس بود. الان معتاد به دیدن آسمون آبی و گل و گشادم. آدمی بنده عادتهای خودشه
12- خوب دیگه این بود داستان امشب ما. بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود.....

Thursday, February 10, 2011

فجر به سبک مصری و والنتاین به سبک ایرانی

سیما این متن رو فقط بخاطر تو به طنز مینویسم.
،آخه شما نمیدونیم این دوست من بهم گیر داده که تو که همه زندگیت مسخره بازیه چرا وبلاگت اینقدر جدی و خشکه؟
ما که خراب رفیقیم اینم روش. جهنم و ضرر بذار اینجا رو هم به مسخره بازی بکشیم! آدم تو توالت هم دیگه این روزا نمیتونه تو حال خودش باشه و واسه خودش فکر کنه چه برسه اینجا.
عرضم به حضور انورتون که تا الان بیدار موندم که این مرتیکه الدنگ بیاد سخن پراکنی کنه ببینیم بالاخره تکلیف ما و تحریر و فجر و انقلاب نور و انفجارش به کجا میرسه.
من و یه ملت و یه میدون جمعیت و هف هشت ده تا رییس جمهور رو از عصری گذاشته سرکار مرتیکه. دیگه نزدیکیهای ساعت دوازده که شد گفتم به مرگ خودم وایساده که یهو سر راست بشه 22 بهمن و بعدش بیاد خبر رفتنشو بده که اینجوری به همه دنیا ثابت کنه که انقلابمون همچین ترکونده که ترکش هاش رو بعد از سی و دو سال هنوز از تن ملتای دیگه باید جراحی کنن !
فکر کنید اگه این مردک میگفت تشریف نحسشو میبره چقدر ما الان دلمون خنک میشد ؟ پیش خودمون میگفتیم دم ننه باباهامون گرم که 30 سال پیش یه گل کاشتن قل قلیه سرخ و سفید و سبزه (نه ببخشید آبیه) و هنوز واسه مردمای یه قاره دیگه گل میده . حتی دیو بد قصه شون هم منتظر میمونه تا همزمان با روز آزادی ما دمشو بذاره رو کولش در بره.
تا ساعت 12 شب که اومد و یه مشت اراجیف گفت و رفت پی کارش و ما هاج و واج موندیم که این حرفاش چه معنی میداد؟ به نظرم وظیفه اخلاقی داشت که این قسمت از حرفاش رو به زبان شیرین شکر پارسی بلغور کنه که ما هم بفهمیم که میخواد چکار کنه بالاخره. و واقعا روی اون ترکشای انفجاری که از تنش درآوردن مید این ایران نوشته بود یا نه؟
فکر کنم مردم وسط میدون هم الان همین جوری مثل من گوگیجه گرفتن که باید چکار کنن. برن خونشون؟ برن بخوابن؟ برن در دفاع از حقوق پایمال شدشون در میدان آزادی تهران تجمع کنن؟ همونجا وسط میدون بمونن؟ اگه بمونن تکلیف جیش پی پی شون چی میشه؟ نمیشه که میدون رو اون هم از نوع تحریرش به گند کشید!
اصلا به من چه!
تا همین پارسالا نزدیک ولنتاین که میشه شونصد تا ایمیل به دستمون میرسید در مذمت جشن گرفتن ولنتاین و خودباختگی.وپیشنهاد اینکه بجاش عید مهرورزی اسپند نمیدونم چی چی رو جشن بگیرین. حالا امسال همه یهو ذوق مرگ ولنتاین شدن و شونصد تا ایمیل میاد که ولنتاین بریم با بروبچ بیرون و دور هم باشیم. حالا نمیدونم بریم یا نریم. یکی از بچه ها که مامانش درو روش قفل کرده و گفته بشین بینیم بابا.این جینگولک بازیا چیه! تو گی ته وخور! ولی به دوستام گفتم که باید مواظب مهرورزان باشیم. چون یهو دیدی در این روز فرخنده همه احساساتشون متبلور شد و خواستن بیان ما رو ماچ آبدار کنن.
منم که اصلا از تفی شدن خوشم نمیاد! ولی شاید بد فکری نباشه حالا که مصریهای فلک زده بعد 17 روز سرپا وایسادن نتونستن پیروزی انفجار رو همزمان با ما جشن بگیرن خوب ما برای اینکه از بار غصه شون کم کنیم باهاشون بولنتاینیم.
گفتم ماچ یاد سال نو میلادی 2009 افتادم. این فرهنگ بی ناموسی ماچ و بوسه در سال نو میلادی بدجوری در ممالک متفرقه شایعه طوریکه آدم جرات نداره شب سال نو بدون سپر از خونه بیاد بیرون.
اون سال رفته بودیم کنار رودخونه که آتیش بازی سال نو رو تماشا کنیم. دیدن آتیش بازیا اون هم در انعکاس آب خیلی خوشگله.
موقع آتیش بازی که شد هر کس سعی کرد یه جایی با دید خوب پیدا کنه و این شد که من از باقی گروه جدا افتادم و ملت شروع کردن به شمارش معکوس که ناگهان ساعت 12 شد و من با دهان بازمشغول دیدن فشفشه های آسمانی بودم که حس کردم یک ماچ محکم به همراه مقادیر متنابهی آب دهن به گونه سمت چپم چسبانده شد. سرم رو چرخوندم که ناگهان یک فقره برا د پیت در مقابلم دیدم که با یک نیش از بناگوش در رفته گفت: "هپی نیو یر!"
منم در حالیکه سعی میکردم لب و لوچه گل و گشادم رو که هاج و واج وا مونده بود جمع کنم گفتم : "تو یو تو"
و مثل برق و باد به سمت بقیه بچه ها رفتم قبل از انکه کسی دیگه هوس کنه سال نو رو تبریک بگه و چاق سلامتی کنه.
البته بعدها به این نتیجه رسیدم که دلیل اینکه 2009 سال خوبی بود و کلی گشایش در کارها ایجاد شد همین ماچ اول سال بود
در پایان از این انشای خود نتیجه میگیریم که مهرورزی و ماچ به خودی خود جیز خوبی نیست مگر اینکه در سال نو توسط یک آدم خوش قیافه و به طور غافلگیرانه انجام شود.

Saturday, February 5, 2011

زیر 18 سال با اجازه ولی

اول از همه خواستم از همه دوستایی که نگران حالم بودن و برام ایمیل زدن و کامنت گذاشتن تشکر کنم. حالم خوبه. یعنی پوستی دارم در حد کرگدن و نگران من نباشین. من و روزگار مدتهاست پنجه در پنجه ایم و هیچ کدوممون هم از رو نمیریم.
قبلاها که ایران بودم یه بار که حالم خیلی گرفته بود گذرم افتاد به سرای سالمندان. اونجا بود که در اثر دیدن پیرزنها و معلولین از کار افتاده که حتی توان اینکه خودشون نیازهای اولیه شون رو رفع کنند نداشتن و باید با نگاههای ملتمسانه منتظرپرستاری میشدن که آب دستشون بده به این نتیجه رسیدم که تا زمانیکه دو دست دو پا و دو چشم سالم دارم که بتونم با مشکلاتم دست و پنجه نرم کنم هیچ مشکلی واقعا کشنده نیست!
الغرض اومدم اینجا که یک چیزی بگم که مدتهاست ذهنم رو درگیر خودش کرده. من با وجود اینکه آدم رکی هستم ولی خیلی در این مورد بی پرده نمیتونم حرف بزنم.مع الوصف سعی میکنم تا اونجا که میتونم این موضوع رو شرح و بسط بدم.
چون به نظر من یک موضوع خیلی بغرنج اجتماعی است که بندرت کسی با دید تحلیلگرانه و منصفانه و غیر تعلیمات مقدس دینی بررسیش میکنه.
من بطور کلی خیلی وقته که استعداد قضاوت دیگران رو از دست دادم و خروجی گوش و دهان و بینیم ارتباطاتش مختل شده بخاطر همین خیلی از آدمای دور و نزدیکم بدون اینکه نگران قضاوتهای من باشن باهام درد و دل میکنن. . در واقع حرفایی رو که از ابرازش به خودشون در تنهایی ترس دارن با همدیگه میشنویم.
یک موضوعی که خیلی از این درد و دلها رو به خودش اختصاص میده مشکلاتی است که زوجها در مورد ارتباط جنسی با هم دارن. (بذارین از اصطلاح آرش استفاده کنیم و این به این نوع ارتباطات بگیم ارتباطات دیپلماتیک)
حرف زدن در این مورد جزو تابوهای جامعه ما ایرانیها ست و در خیلی موارد سعی میکنیم که با پاک کردن صورت مسئله مشکل رو حل کنیم. ولی جالبه که بدونید طبق آمار مشکلات دیپلماتیک 45 درصد از طلاقها رو به خودش اختصاص میده. یعنی شما تصور کنید که ما اینجوری چشمون رو روی نصف مشکلات احتمالی در زندگی مشترک میبنیدم!
و تنها این فرض خوشبینانه قضیه است! چون خیلی از ازدواجها با وجود این مشکلات به طلاق ختم نمیشه ولی چون هیچ وقت هم مطرح نمیشه مثل یک زخم عمیق در بطن زندگی مشترک باقی میمونه و زوج رو از هم دور و دورتر میکنه.
برای من خیلی عجیبه که مشکلات دیپلماتیک تنها مختص طبقه عام جامعه نیستن بلکه در قشر تحصیلکرده بیشتر دیده میشن. یعنی طبقه ای که معمولا تن به ازدواج اجباری نداده و اکثرا بر اساس انتخاب ازدواج کردند.
معمولا مردها از سردی همسراشون شکایت دارن و زنها از نخراشیده و غیر رمانتیک بودن شوهراشون.
زنها بخاطر این نخراشیدگی در روح شوهرانشون باهاشون مثل حیونی که تنها به رفع نیازهای اولیه توجه داره رفتار میکنن و مردها هم بدون اینکه علت یابی ریشه ای کنند تصور میکنند که همسرانشون سرد مزاجند.
زنها یا مثل گوسفند تن به ارتباط ناخواسته میدن یا اگه فمنیست تر و روشنفکرتر باشن حاضر به ارتباط یک طرفه نمیشن.
مردها هم یا اینقدر شتر مزاجند که براشون تمایل طرف مقابل اهمیتی نداره یا اگه روشنفکرتر باشن کلا قید روابط دیپلماتیک با همسرانشون رو میزنند و بعد از مدتی جذابیت همسرانشون از چشمشون میافته .
در هر دو صورت فوق در قریب به اتفاق این موارد زندگی مشترک به دلیل شرایط اجتماعی همچنان به قوت خود باقی خواهد ماند و مشکل همپای این زندگی پیش خواهد رفت .
خاصیت زندگی مشترک اینه که وقتی شکاف از یک جای اون شروع شد به سرعت بسط پیدا میکنه و به قسمتهای دیگه اش هم کشیده میشه.
و چون این مسائل در فرهنگ ما تابو و خط قرمز هستند به ندرت راجع بهشون صحبت میشه و درمان میشه در نتیجه قسمتهای دیگه زندگی رو هم سرطانی میکنند.
از طرف دیگه به دلیل مملکت گل و بلبل ما که چند همسری و حرمسرا داری رو روز بروز بیشتر تبلیغ و قابل دسترس میکنه راهتترین راه فرار از این مشکل رو آوردن به منابع خارجی است. و این باعث میشه که آقای محترم اوقات و انرژی بیشتری در خارج از خانه صرف کنه تا در منزل.
از طرفی هم خانم محترم بخاطر کم توجهی که آقای محترم بهش خواهد داشت دو راه در پیش رو داره . یا اینکه خودش رو به حماقت بزنه و چهارچنگولی به بچه داری و زندگی بچسبه و نقش ننه علی رو بازی کنه و همیشه بوی قرمه سبزی بده و یا پدر همسر را در خرج کردن در بیاره و دلش خوش باشه که شوهرش رو سرشون هست حالا به جهنم بذار یه جای دیگه هم خاک تو سرش کنه.
و یا اینکه تصمیم بگیره که در مقابل بی توجهی همسر مقابله به مثل کنه و رو به منابع خارجی بیاره.
حالا خودتون آینده این بچه هایی رو که در آغوش گرم این خانواده بزرگ میشن دریابید!
راه سومی هم هست و اینکه دو نفر اصلا قید زندگی مشترک رو بزنن و برن سی خودشون که به نظرم این شرافتمندانه ترین راه ممکنه. گرچه فرهنگ ما یک زندگی مشترک درب و داغون رو به جدایی ترجیح میده!
و چنین میشه که ما در شهرهایی زندگی میکنیم که حلقه ازدواج به گشادی سر شماست و شما به عنوان زن وقتی میخواین کنار خیابون تاکسی بگیرین همیشه دو به شکین که منظور طرف از اینکه جلوی پای شما ترمز کرده دقیقا چیه و مجبورین که روانشناس کاراگاه و فالگیر باشین تابه ماهیت راننده پی ببرین!
گرچه هر دو طرف همیدیگه رو مقصر میدونند ولی به نظر من هر دو معلولهای یک لوپ ناقص هستند. همه این مشکلات اجتماعی ریشه در نوع تربیت ما دارن.
ما تعریف درستی از تربیت فرزند نداریم. تعبیر صحیحی از یک دخترو یک پسر خوب نداریم.
ما از دخترانمان "مرد" تربیت میکنیم. نهایت تعریف از یک دختر اینه که " ماشالله اینقدر واسه خودش مردیه که از پس یه لشکر بر میاد!!!"
به قول روسو در کتاب "امیل" شما اگرمیخواهید قدرت یک زن رو بگیرین فقط کافیه که مثل یک مرد بزرگش کنید وابزارهای زنانه اش رو ازش بگیرین.
ما دخترامون رو برای این جامعه مردسالار " مردانه" تربیت میکنیم که بتونن از پس خودشون بر بیان غافلیم از اینکه تمام اقتداری که مادر طبیعت در نهاد زنانه شون طراحی کرده رو ازشون میگیریم. در ادبیات ما یک دختر نجیب دختریه که عاشق نشده باشه مثل گوسفند چشم و گوش بسته باشه. دوست پسر نداشته باشه. اصلا بجز درس و کتاب و احیانا خانه داری چیز دیگه ای از دنیا ندونه. "هر چی مامانم اینا بگن" باشه. اگه سر راه یک جوانک الدنگی بهش متلک گفت مثل لبو سرخ و سفید بشه و مثل گاو سرشو بندازه پایین بره. یا احیانا یک اخم مکش مرگ ما تحویل طرف بده.
از روابط زناشویی که کلا هیچی ندونه خیلی بهتره. هر چی چشم و گوش بسته تر بهتر . تازه همون اندک اطلاعاتش رو هم از هم سنهای نا آگاه تر از خودش یاد میگیره و اینگونه این دختر نجیب به خانه بخت میره در حالیکه هنوز فیزیک بدنی خودش رو هم نمیدونه و از همون 5-6 ماهگی که بچه بوده و شروع به شناختن دست و پاش کرده دیگه آموزش دانش آناتومیش متوقف شده.
از طرف دیگه یک پسر در جامعه ما نجیب و غیر نجیب نداره. ما از پسرانمان توقع " سوپر من" بودن داریم. طوری تربیتشان میکنیم که انگار برای زمین کشتی کچ داریم کشتی گیر پرورش میدیم. یک پسر خوب باید مقاوم باشه . گریه نکنه. قوی باشه . همه رو تو مدرسه بزنه!
کشتی بگیره. تو کتک کاریا اول بشه! همه اززوربازوش حساب ببرن.
مادر بزرگ پدرم یک ضرب المثل داشت که میگفت: " مرد باید نان درار باشه ولو چسنه قد دیوار باشه!" (چسنه: سوسک سرگین - نان درار : درآمد داشته باشه - قد دیوار: روی دیوار)
خلاصه ما اون زمان از این اصطلاح پیرزن خنده مون میگرفت ولی هرچه پیشتر میرم میبینم که ذهنیت مادران ما برای تربیت پسرانمان دست کمی از این ضرب المثل نداره.
بسته به سطح فرهنگی خانواده نگرانند که پسرشون کارش یا پولش یا تحصیلش راست و ریس بشه و همین کافیه!
کسی به پسرهای ما یاد نمیده که جورابشون رو خودشون وصله کنند. لباسشون رو چطوری اطو کنند. یکی دو تا غذا یاد بگیرن که اگه در موقعیتی گیر کردن که یک زنی در کنارشون نبود از گرسنگی نمیرن و یا غذاهای ست فود رو شرمنده خودشون نکنند!
کسی بهشون یاد نمیده که چطوری سرشون رو میشه روی شونه عزیزانشون بذارن و وقتی که لازم دارن گریه کنند. همیشه شنیدن مرد گریه نمیکنه!
کسی بهشون یاد نمیده که زندگی با جنس لطیف لزوما از سر نیاز به رفع حوائج طبیعی نیست. بجای اینکه بهشون یاد بدیم که چطور از پس جمع و جور کردن خودشون بر بیان به دخترانمون یاد میدیم که چطوری همسران آینده شون رو راست و ریس کنند.
یادمه که مادری در مراسم خواستگاری پسرش به عروس خانم گفت: پسر من 30 تا بلوز داره که باید مرتب اطو بشن و هییچ بلوزی رو 2 بار بدون شستن نمیپوشه!!! (باور کنید این حرفم حقیقت محضه و شوخی نمیکنم)
پسرانمان را آزادتر از دخترانمان رها میکنیم. تنها به دلیل اینکه برای مرد بودن التزامی به عفیف بودن نداریم . اینگونه پسرانمان یا حریصانه به نیمه دیگر جامعه چشم میدوزن و یا وارد ارتباطات آزاد با " منابع خارجی" جامعه میشن.
در واقع خیلی از پسران ما بدلیل عدم آموزش درست -ارتباط جنسی رو از فیلمهای پورنوگرافی یاد میگیرن که با دنیای واقعی فرسنگها فاصله داره .
و از ازدواج هم چنین تصویری در ذهن دارن و هنگامیکه به زندگی مشترک میرسن واقعیت رو با آنچه که توقع دارن کاملا متفاوت میبینن و
این سرآغازی برای نارضایتی است. و غافل از این هستن که زندگی مشترک همه چیزش مشترکه و این اشتراک تنها به اتاق خواب منفک نمیشه بلکه آشپزخونه و ظرفهای کثیف و طی و جاروبرقی رو هم شامل میشه! و نمیدونن که یک زن وقتی که شما در همه وظایف و اختیارات باهاش شریک شدین حاضره که با روح و جسمش شریک بشین.
در عوض دخترانمان که در آسمان هپروت سیر میکنند بجای درک واقعی از زندگی مشترک و مسولیتهای اون منتظر شاهزاده سفیدپوش و اسب کذاییش هستن که این روزا جاشو به ماکسیما و پرادو داده. و نمیدونند که بدست آوردن هر اختیاری ملزم به قبول مسولیتی در زندگی است. و خلاصه به جای اون شاهزاده رویایی با یک موجودی به نام شوهر مواجه میشن که برای رفع کوچکترین نیازطبیعیش به شما وابسته است و فکر میکنه که خدا شما رو از آسمون فرستاده که کلیه نیازهای جسمی و روحی و فیزیکی و شیمیاییش رو برطرف کنید.
این طور میشه که هر دو طرف بعد از اینکه لایه نازک عسلی بالای ظرف زندگیشون رو میخورن در لایه بعدی چیزی جز زهر مار نمیبینن و فکر میکنند که چه کلاه گنده ای سرشون رفته! و چی میخواستن و چی شده!
و اینجاست که رو به سوی جاهایی میکنند که اون آرزوی از دست رفته شون رو جبران کنه. و اینجور میشه که بجای صحبت کردن و رفع مشکل صورت مسئله رو پاک میکنند تا یک روز که بالاخره این دمل سرباز میکنه و چیزی جز .... ازش تراوش نمیکنه
در واقع به نظر من برای شکستن این لوپ و خارج شدن از اون فقط باید مادرهامون رو آموزش بدیم. مادرانی که پسرها و دخترهای این مملکت رو تربیت میکنند. !

Thursday, February 3, 2011

خاکریز خودم

امشب همه اهل خونه زودتر خوابیدن. بیرون باد نیمچه سرد و خوبی میاد. یک بلوز آستین بلند میپوشم و از خونه میزنم بیرون. ساعت ده و نیم شبه. خنکای باد زیر پوستم میدوه و روی ستون فقراتم میلغزه. تنم مور مور میشه ولی افکار گر گرفته ام رو آروم میکنه.
یه نفس عمیق میکشم و خودم میسپارم به باد.
دلم هوس خودمو کرده. یه نفس عمیق دیگه مهمونش میکنم.
میدونم که این روزا مشغول ساختنه. ساختن یه دیوار بلند. اونم دور خودش. هر روز یک آجر روی آحر روز قبل.
هر چی دست و پا میزنم نمیتونم منصرفش کنم. تنها بهم اجازه اینو میده که انتخاب کنم اینور دیوار باشم یا اونورش.
میدونم یه دنده است از حرفش برنمیگرده. این مدت زیادی تحت فشار بوده و تحلیل رفته و الان هم که همه ارتباطش با دنیای اطرافش قطع شده.
سیستمش اینجوریه. وقتی که کم میاره برای اینکه ته مونده قواش از دست نره و بتونه دوام بیاره شروع میکنه دور خودش پیله بستن.
دفعه قبل سه سال طول کشید تا دگردیسی کرد و از تو این پیله در اومد. در حال حاضر کاملا تو وضعیت ایزوله ای به سر میبره. ارتباطش با دنیای اطرافش کاملا قطع شده. نه زبان کسی رو میفهمه و نه دلیلی پیدا میکنه که از تو لاک خودش بیاد بیرون . مثل گرسنه ایه که از شدت ضعف پس افتاده ولی توان اینکه تا آشپزخونه بره که چیزی بخوره رو نداره و میدونه که با خوردن غذا مشکل حل میشه ولی نای پا شدن نداره.
ترجیح میده بخوابه که ته مانده قواش از دست نره. هفته ای یکی دوبار نوبت هواخوریشه. ولی اینقدر تو ماشین مثل لاشه گوسفند تکون و تنش داره که بعد از اتمام هواخوری اعصابش از قبل آشفته تره. از امروز ترجیح داد که از قید همین هواخوری هفتگی هم دیگه بگذره و تو این ماشین نشینه.
هر روز یکی از همین آجرا روی این دیوار میچینه. موبایلش الان یک هفته اش که باطری تموم کرده ولی دلش نمیخواد که شارژش کنه و ازش صدا در بیاد. وقتی صدای زنگ تلفن بلند میشه بزور وادارش میکنم که تلفن رو برداره.
میگه حوصله اینکه الکی به صداش رنگ و لعاب بده و حرف بزنه رو نداره. "خود" بیخودی است. اصلا نمیشه خرش کرد و اصلا نمیتونه فیلم بازی کنه. ترجیح میده وقتی درگیره باخودش کسی رو نبینه.
میگه حالا که دیگه نمیتونه درست و حسابی تماس داشته باشه همون بهتر که عادتش رو هم از سرش بندازه و همین تماسهای محدود رو هم قطع کنه.قانونش همه یا هیچه ابله.
منم روزا نظاره گر این خود بیخودم هستم که داره تند و تند کار ساختن این دیوار رو پیش میبره. یکی میگفت که ما دور خودمون دیوار نمیسازیم چون میخوایم تنها باشیم بلکه واسه این میسازیم ببینیم که واسه کی اینقدر مهم هستیم که بیاد بزنه دیوار رو خراب کنه و به ما برسه.
فکر کنم منم یکی از این روزا تا دیر نشده و قدم به دیوار میرسه بپرم اونور دیوار و برم پیش "خودم". به هر حال نمیشه تنهاش گذاشت. نامردیه! یار غارمه. همه جا باهام بوده. الان که بهم نیاز داره نباید تنهاش بذارم.
نمیدونم این انفرادی چقدر طول خواهد کشید ولی چاره ای نیست " خود داری" خیلی بهتر از " بیخودی" است.
باد سرد تقریبا نوک دماغم رو تبدیل به قندیل کرده. برمیگردم خونه و یه چای داغ واسه خودم درست میکنم و میشینم پای فیس بوک. شاید یکی از این همین روزا مجبور بشم این تنها کانال ارتباطی رو هم ببندم و کامل با دنیای بیرون خداحافظی کنم. دستهام آبستن تغییرند.
چای تازه از حلق و مری ام لیز میخوره و میره که دلمو گرم کنه.