یازده سال پیش ساعت ده صبح پس از اینکه ازسه لایه ابر رد شدیم بر خاک ملبورن هبوط کردیم. گرچه به فصل نیمکره جنوبی شروع ماه دوم پاییز بو د ولی هوا خیلی زمستانی تر بود. باران از چهل سوراخ سقف آسمان شر و شر نازل میشد . و ما لباسهای زمستانی را در چمدانهایی به جا مانده در فرودگاه تهران گذاشته بودیم.
این باران ده روز چنان بارید که در 25 سال گذشته آن بی سابقه بود.
و دو روز بعدش تعطیلی عمومی " انزک دی" بود که در این روز یاد و خاطره سربازانی که در جنگهای استرالیا که تحت بیرق انگلیس به کشورهای دیگر حمله کرده را اجر مینهند!
تعطیلی طولانی آخر هفته و باران و شهر خلوت و اتاقی تاریک در هتلی سوت و کور و جت لگ وحشتناک و کمبود لباس گرم اولین خاطراتی بود که در خاطر ما از این سرزمین حک شد
حکایت غربت ما مثنویی است هفتاد من. ملغمه ای از شادیهای کوچک بی بهانه و سختی های جانفرسا که مجال صحبتش در یک پست و یک متن نمیگنجد. امشب دوباره به همه خاطرات 11 سال گذشته نگاه میکنم. . من بلوغم را مدیون همین چالشها بودم. انسانهای خاص و بزرگی را که شناختم مدیون غربتم. من 11 سال نه 110 سال رشد کردم طوریکه حالا در هیچ قالبی نمیگنجم.
من ظرفم را جا نمیشوم! لبریز میشوم از بودن! از ماندن!
من بزرگ شده ام!
من لحظه لحظه های بودن را در غربت به جشن نشستم!
قطره قطره های زندگی را با همه سختی و آسانی چشیدم و مست شدم!
من هستم! من تمام قد بودن را به سیطره خود درآوردم.
از بودن لبریز شدم . شدن را تجربه کردم.
رفتن را حس کردم. صعود را . سقوط را
من زندگی را برده ام! محصورش کرده ام.
زندگی را مسحور جسارتم کرده ام.
من 11 سال نه 11 قرن زیسته ام....
و دگر بار و دگر که متولد شوم به سرزمینهای ناشناخته خواهم رفت تا خویشتم خویش را سلوک کنم و دست افشان بودنم را جشن بگیرم.
و دو روز بعدش تعطیلی عمومی " انزک دی" بود که در این روز یاد و خاطره سربازانی که در جنگهای استرالیا که تحت بیرق انگلیس به کشورهای دیگر حمله کرده را اجر مینهند!
تعطیلی طولانی آخر هفته و باران و شهر خلوت و اتاقی تاریک در هتلی سوت و کور و جت لگ وحشتناک و کمبود لباس گرم اولین خاطراتی بود که در خاطر ما از این سرزمین حک شد
حکایت غربت ما مثنویی است هفتاد من. ملغمه ای از شادیهای کوچک بی بهانه و سختی های جانفرسا که مجال صحبتش در یک پست و یک متن نمیگنجد. امشب دوباره به همه خاطرات 11 سال گذشته نگاه میکنم. . من بلوغم را مدیون همین چالشها بودم. انسانهای خاص و بزرگی را که شناختم مدیون غربتم. من 11 سال نه 110 سال رشد کردم طوریکه حالا در هیچ قالبی نمیگنجم.
من ظرفم را جا نمیشوم! لبریز میشوم از بودن! از ماندن!
من بزرگ شده ام!
من لحظه لحظه های بودن را در غربت به جشن نشستم!
قطره قطره های زندگی را با همه سختی و آسانی چشیدم و مست شدم!
من هستم! من تمام قد بودن را به سیطره خود درآوردم.
از بودن لبریز شدم . شدن را تجربه کردم.
رفتن را حس کردم. صعود را . سقوط را
من زندگی را برده ام! محصورش کرده ام.
زندگی را مسحور جسارتم کرده ام.
من 11 سال نه 11 قرن زیسته ام....
و دگر بار و دگر که متولد شوم به سرزمینهای ناشناخته خواهم رفت تا خویشتم خویش را سلوک کنم و دست افشان بودنم را جشن بگیرم.