Saturday, March 12, 2011

لیلی و حوا

زنها دو قسمند. "لیلی" و "حوا:

لیلی عاشق نیست. لیلی معشوق است. لیلی عشق را نمیشناسد.
لیلی مرهم نیست. لیلی خود زخمی است. لیلی همان "حوا"ی نیش خورده از مار است که از ریسمانهای سپید و سیاه میترسد.
لیلی همان "حوا" ی منع شده از سرپیچی است. لیلی قانع است. قانع به هر آنچه مجنون بخواهد. لیلی صلیب گناه سرکشی "حوا" را در طول تاریخ به دوش میکشد.
لیلی لباسی زیبا در پشت پنجره یک ویترین است که مجنون دورادور رویای پوشیدنش را در سر دارد. لیلی آرزوی عاشقی است که خود عشق را نمیشناسد. لیلی رسم عاشقی مجنون است. لیلی فارغ است.
.لیلی داستان دست و پا زدن عقل است در مصاف عشق. لیلی برده شلاق خورده عقلی است که از آن گریزی نمیابد. مجنون دلیل بودن لیلاست. داستان لیلی پس از مجنون به انتها میرسد. لیلی آمده است که مجنون را "مجنون" کند. کسی نمیداند لیلای بی مجنون چه بر سرش آمد. لیلی بازنده است.
لیلی همیشه بازنده است. لیلی دفتر خاطرات عشق مجنون است.
لیلی زیباست مثل یک عروسک پشت قاب آیینه. تن لیلی نازک آراست که مجنون به جانش دادست آب. لیلی نشسته منتظر است منتظر مجنون دیوانه .لیلی شاهد دورادور است.
لیلی نمیرسد. لیلی نمیداند که چگونه باید برسد. لیلی همیشه دیر و ودور و دریغ است. لیلی مست دل ربودن است. لیلی طناز است.

***********************************
"حوا" عاشق است. حوا سرکش است. حوا عاشقی سرکش است.
حوا قلبی دارد به بزرگی عشق. حوا ماجراجوست. حوا خود عشق است. حوا زندگی را میبلعد. زندگی را نفس میکشد میبوید.
حوا از گوسفندیِِ در بهشت و چریدن بیزار است. حوا علف دم دست نمیخورد چشم بر آن سیب ممنوعه و غیر قابل دسترس دارد.
حوا میداند چطور باید شیطان را راضی کند که سیب را بچیند. حوا میداند چطورمار را به بازی بگیرد.
حوا از مار نمیترسد. حوا شیطان را هم از بارگاه میراند.
حوا عاشق است و به پای عشق هبوط میکند و میزاید و درد میکشد و داغ میبیند و عاشق میماند.
حوا آمده که آدم را "آدم" کند. حوا پا به پای آدم میماند. حوا مسول است . مسول همه کارهای خویش.
حوا بار سنگین آدمیت را به دوش میکشد. حوا لباس نیست تا بر تن آدم کنند. حوا خود برهنه است. حوا از جنس بودن است. صبور و سخت است. حوا تزیینی نیست. حوا نمیشکند.
حوا همراه است.حوا جذاب است. حوا وبال نیست. حوا بال است. حوا مادر زمین است. حوا از بدوش کشیدن نفرین سرکشی بخاطر عشقی که به هبوطش کشانده نمینالد. حوا منتظر داستان آدم نمیماند. حوا خود داستانی است. داستان زایش. داستان خلقت. حوا شور نهفته زندگی را میداند. حوا حسرت نمیکشد. حوا ساربان زندگی خویش است. حوا میداند مقصد زمین است. سیب بهانه ای بیش نیست.
رفتن برای یکی شدن واز خاک به خاک.
گاهی سواره و گاهی پیاده. هدف رفتن است. مرکب مهم نیست.
. .

Wednesday, March 9, 2011

روزی به نام "زن" و روزگاری به نام "انسان"


این روزها بخاطر روز زن مطالب زیادی در این مورد به چشم میخوره. من تقریبا همه این چیزهایی رو که برام فرستاده شده و به چشمم خورده خوندم. امشب اومده بودم به مناسبت روز زن از یکی از زنهایی بگم که در زندگی من نقش خیلی مهمی رو بازی کرده ولی چون خیلی چیزهای دیگه ذهنم رو درگیر کرده ترجیح میدم در پست بعدی به تنهایی در موردش حرف بزنم.
داشتم این لینک رو میخوندم. نظرات خانم فاطمه صادقی دختر خلخالی در مورد حجاب. برام خیلی جالب بود که با وجود تفاوت اساسی ساختاری در فرهنگ و طبقه اجتماعی این زن همین تحقیرهایی رو لمس کرده که ما هم به نوعی لمس کردیم.
یادمه پنج ساله بودم . روزی مقابل خانه پدر بزرگ با پیراهنی گلدار سرگرم بازی بودم که زنی میانسال از راه رسید و گقت:

" این چه دامن کوتاهیه که پوشیدی؟ به مادرت بگو ما انقلاب نکردیم که شما ضد انقلابها اینجور لباس بپوشین بیاین تو خیابان"

و من از آن روز ضد انقلاب شدم و به نشانی اعتراض به این تعرض و تحقیر 14 سال از عمرم رو برای فرار از توهین حجاب درهیاتی پسرانه زندگی کردم . با موهایی به کوتاهی یک سانت و دامن گلداری که حسرت پوشیدنش بر دل ماند. چرا که حتی با منطق کودکانه ام ننگ دیگری بودن را بر ننگ تحمل تحقیر و نبودن ترجیح میدادم.

و خاطره سالهایی که به عنوان یک زن در پی یافتن نیمه گم شده بودم و بحرانی به نام چگونگی " زن بودن و زن ماندن" در یک جامعه حیوان سالار.

از بکار بردن" مردسالار" برای مقابله با نابرابریهای اجتماعی بیزارم. " مرد" سالار کلمه زیبایی است. از آنگونه " مرد" ها که خاطره مردانگیشان برای همه عمر در ذهن حک میشود. " مرد" کلمه قشنگی است و حیف است که برای مقابله با حیوان صفتی از آن استفاده کرد.
"مردسالار" به غلط در لغتنامه ما دستمالی شده. به گونه ای مورد تجاوز قرار گرقته.
اینکه بخواهیم جامعه را بر حسب جنسیت دو دسته کنیم و تمام مشکلات را با برچسب مردسالاری به یک گروه بزنیم مشکلی را حل نمیکند. مجبور میشویم مرتب برای این گروه استثناء قائل شویم و خیلی از جامعه ذکور را از این قائله مستثنا کنیم. مردان منصف را مجبور میکنیم که اعلام برائت کنند. و بر سر دوراهی قرارشان میدهیم که یا از "مردی" برائت کنند یا از "سالاری" و تلویحا " زن ذلیلی" را ارزش میکنیم.
جامعه ما "حیوان" سالار است. حیوانهایی از هر دست. حیوانهایی انسان ستیز. حیوانهایی مذکر مونث- پیر جوان ...
این حیوانهای خزنده به هر چیزی تعرض میکنند. راه دور نمیروم و اسیر کلمات متعالی نمیشم. همین روزمرگیها کافیست برای دیدن وحشی سالاری ما.
خیابانهای ما سند "وحشی سالاری"های ماست. به غلط نام " مردسالاری" به آن دادیم. ما ملت ضعیف کشی هستیم. فرق نمیکند که ضعیف چه سن و چه جنسیتی داشته باشد.
خواه این ضعیف آبدارچی افغانی ماست که مورد لحن عتاب آمیز منشی مکش مرگ مای شرکت قرار میگیرد. خواه پیرمرد یا پیرزنی است که در اتوبوس اییستاده تاب میخورد در حالیکه دختر یا پسری جوان آسوده و سرمست از چابکی و زرنگی به موقع صندلی اتوبوس را اشغال کرده است. و خواه کودک پنج ساله ای است که در زمین بازی بخاطر قد بلندتر و زور بیشتر حاضر نیست که از تاب پیاده شود و نوبت را به کودکان کوچکتر دهد.خواه ما هستیم که با بلاهت تمام شاهد این صحنه هاییم و اینقدر در ذهنمان عادی جلوه میکند که زحمت اعتراض هم به خود نمیدهیم.
من این روز جهانی " زن "را به همه مردانی که به غلط مورد حمله زنانی که از آنسوی دیگر بام افتاده اند تبریک میگم و تلاششان را در جهت انسان ماندن علیرغم تمام حقوق اضافی و بیشائبه اجتماعی که جامعه و شرع و قانون به آنها داده تقدیر میکنم.
تلاششان را برای عدم سواستفاده از زور بازو و قدرت و جایگاه اجتماعی صمیمانه تحسین میکنم و از اینکه دایره دلمشغولیهایشان از اعضا و جوارحی که تمام دلمشغولیهای دینی به آن اختصاص میابد فراتررفته و ذهنشان درگیر دردهای اصیل انسان ماندن شده است دستشان را صمیمانه میفشارم
امیدوارم که روزی به اتفاق روز جهانی " انسان" را جشن بگیریم.


Thursday, March 3, 2011

لیطمئن قلبی




این روزا همه یه جورایی خدا هامون رو از ته دلمون در آوردیم و به چالش کشیدیم که مرد و مردونه خودش بیاد و بدون اینهمه واسطه فیض طاق و جفت تکلیفش رو با این دنیا یک سره کنه.
یه جورایی همه مون سبد شک و تردید هامون رو گذاشتیم جلوی رومون و تو این بازار مکاره نشستیم ببینیم هیچ خدایی پیدا میشه که بیاد و یکی دو تاش رو ازمون بخره؟
مرتب تو وبسایتا و وبلاگها دنبال معجزه ای میگردیم که قلبمون رو قوت بده ولی پیداش نمیکنیم.
گاهی با خودم غبطه به وضع پیغمبرا میخورم. هر وقت شک میکردن یه سفارش معجزه با چیپس اضافه به خدا میدادن و آخرش هم واسه اینکه خودشون رو واسه خداشون لوس کنن میگفتن : لیطمئن قلبی" انگاری که اینهمه معجزه طاق و جفت برای اطمینان قلبشون کم بوده.
خدا هم واسه گل روی اونا یا از 5 تا کوه در اشرق و مشرق لاشه پرنده جمع و جور میکرد و مثل لگو به هم میچسبونده یا از آسمون گوسفند نازل میکرده و یا آتیش گل میکرده و یا هرچی آدم نفهم و الاغ بود یکباره میریخته تو دریا.
تازه با وجود همه این اجی مجی ها باز هم مردم جای گوساله رو با خدا عوضی میگرفتن!
حالا این خدا اون بالا از ما چه توقعی داره؟
دوستان ازم میپرسن چرا نمینمویسم . شاید دلیلش همین باشه. چون تا دستم روی کیبرد میره همه شکهای عالم تو مغزم جوانه میزنه و این شکها برای خیلی از آدما میتونه ایمان سوز باشه .
دلم نمیخواد که یکی پاشه بیاد و بنویسه " ای بابا خدا کجاست دلت خوشه؟
یا بگه: " حرف غیر متعارف زدی؟ بجای تسبیح گفتن شک کردی؟ الان خدای اون بالا پا میشه میاد میزنه فرق سرت!"
انگاری که فقط منتظره ببینه که کی بهش از گل بالاترمیگه که بیاد مخش رو داغون کنه! انگار که خدا فقط خدای خصومتهای شخص خودشه.
دلم میخواد خودش بیاد پایین مرد و مردونه بگه که: " هستم! خوب هم هستم! و نیازی هم به هیچ وکیل وصی ندارم. خودم حی و حاضرم. خودم بلدم از اسم خودم حداقل دفاع کنم. خودم هنوز بلدم حق هرچی آدم ابله و زبون نفهمه بذارم کف دستشون"
میدونین چرا رفتم تو غار؟ چون منتظر وحی ام. همینجا بسط نشستم تا خدا خودش بیاد و 4 تا کلمه باهام حرف بزنه. فکر نکنید قدیسم ها. نه اتفاقا من تنها چیزی رو که میتونم بگم با تمام وجود رعایت میکنم حق الناسه. برای باقیش تره هم خورد نمیکنم.
ولی باز با وجود همه اینا رفتم نشستم تو غار ببینم این قطار نبوت کی از در غار رد میشه که بپرم و بدون بلیط آویزونش بشم..
بعدش هم بهش التماس کنم: "خدایا یه معجزه. مثل ابراهیم واسه ما هم یه معجزه بفرست. یه معجزه از جنس " لیطمئن قلبی"
حکایت هممون شده داستان شمس و مولانا و قضیه رد شدن از روی آب. دیگه از گفتن "یا شمس یا شمس" برای رد شدن از رو آب خسته شدیم.
یعنی اینقدر رد نشدیم و هی افتادیم تو آب که خسته شدیم و شمس رو ول کردیم. داریم داد میزنیم " یا هو یا هو" ولی صدامون بهش نمیرسه و باز هم تو آب میافتیم. دامن تردید از التماس به یا هو خیسه.
بهش التماس میکنم که تنها یک مکث فاصله است بین:
" God is now here" و "God is nowhere"
تنها یک لحظه یک نفس یک مکث یک غیبت از حضورت تا انکارت فاصله است.
و تو که میگی هستی. همه جا هستی. هر لحظه هستی. این لحظه ها هم باش. این لحظه های حیاتی این لحظه های بحران. در این واپسین نفسهای بازمانده ایمان. این لحظه ها که وجودت بیش از همیشه لازمه.
هنوز دلم میخواد که بین جمله ام مکث داشته باشه. هنوز دست و پا میزنم که این مکث رو حفظ کنم.
هنوزم دلم میخواد" ولله مع المحسنین " باشه. کودک درونم هنوزم با یه ظرف بیسکوییت و شیر زیر درخت کریسمس منتظر بابانوئل و یک سورتمه پر از هدیه های خوبه.
این لحظه های نیاز به یک خبر خوب به یک قدرت خوب هیچ ربطی به بودن در وسط یا کنار گود نداره. ربطی به این نداره که سیاستمدار باشی یا یک آدم معمولی کنج آشپزخونه ات و مشغول درست کردن سالاد شیرازی.
این لحظه های انتظاره. لحظه های درد کشنده یک زایمان .بی ماوا. بی پناه. وقتی که درد متواتر چهارستون بدن رو به ارتعاش در میاره و راه نفس رو میبنده چشم به در کعبه دوخته شده. منتظری ببینی که در این کعبه برای خاطر تولد ایمانت بازمیشه یا نه؟
در این لحظه هایی که هر دم دردناک به دنیایی میماند پرده ها برای زایش "علی" تو کنار زده میشود یا نه؟ .
لحظه هایی که " اسماعیل" تو آواره و سرگردان تشنه و گریان به عبث پا بر زمین میکوبد و مویه میکند آیا "زمزمی" زیر پایش خواهد رویید؟
وقتی که چاقوی شک به حنجره اعتقادت میذاری با بیم و امید منتظری که ببینی در این دم واپسین قربانی بهتری از آسمان نازل میشه؟
و من این روزها منتظرم. منتظر نوری که بگوید: "بخوان!" حتی اگر که خواندن ندانم.