Thursday, September 23, 2010

مادر

"با الهام از یک ماجرای واقعی و با تقدیم به مردخای وانونو"
داستانی از "رضا جواهردشتی"

" لطفا نظرتان را در مورد این حادثه دلخراش بگویید" خبرنگار میکروفون بدست منتظر بود.
همه منتظر بودند تا ببینند هانا چه میگوید. خبرنگار اصرار میکرد: " بگویید که فاجعه مرگ دخترتان را به دست این مزدوران فلسطینی که با بستن بمب به خودشان به مردم بیگناه حمله میکنند چگونه میتوان تفسیر کرد!"
هانا لحظه ای به چهره خبرنگار نگاه کرد. بی اختیار به یاد چهره شوهرش " شمعون" افتاد که چطور با همین چهره منقبض و خشمگین برای جوانان پرشور یهودی موعظه میکرد و با تفسیر آیات تورات دشمنی همیشه جاوید یهودیان و فلسطینی ها را به یادشان می آورد. آن سالها هم او و هم شمعون هر دو جوان بودند و پر از هیجان. جنگ سه روزه تازه به پایان رسیده بود و ماشین جنگی اسراییل با قدرت هرچه تمامتر هر مانعی را که در جلویش پیدا میشد میکوفت و میروفت.
اما جنگ هم شمعون و هم دو پسرش را از او گرفته بود. نمیدانست چرا با اینکه هر روز و هر شب برای زنده برگشتن شوهر و بچه هایش دعا کرده بود یهوه آنها را از او گرفته بود. تنها امیدش دخترش بود. هیچ وقت درد زایمانی را که برای " هیلدا" کشیده بود را فراموش نمیکرد!
در آن سالهای دور خوشی وقتی که هنوز شمعون و پسرها زنده بودند شیرین زبانی های دخترک چه زیبا بود! آه آن روزهای دور پر از خوشی!
در بازار پیزن عربی بود به اسم " ام یاس" که کارش فروختن زیتون بود. هانا و ام یاسر با هم دوست شده بودند. همینطوری. از آن دسته دوستیهای زنانه ای که در هنگام خرید و انجام امور روزمره پیش میاید و مردان از آن چیزی درک نمیکنند.
پیرزن خاطره دوری از مادر هانا را برایش زنده میکرد. یک روز که هانا به بازار رفته بود شنید که ام یاسر چند روز است که به بازار نیامده. علت را که جویا شد گفتند که در غم از دست دادن تنها پسرش در حمله سربازان اسراییلی به محله شان پیرزن دیوانه شده. نه آب میخورد و نه غذا.
هانا بی اختیار اشک در چشمانش حلقه زد گویی مادر خودش را از دست داده است....

خبرنگار میکروفن به دست منتظر بود. هانا لحظه ای به او نگریست بعد به چهره های همه کسانی که اطرافش را گرفته بودند نگاه کرد. تو گویی همه منتظر بودند که هانا در اوج مصیبت از دست دادن تنها امید زندگیش همزبان با آنان فریاد انتقام سر دهدو خواهان خون بهای فرزندش شود..
اما در آن لحظه که ام یاسر را به یاد آورده بود در واقع تصمیم خودش را گرفته بود. دیگر از این دنیای مدانه خشن که همچو حیوانی وحشی از خون همسران و فرزندانشلان تغذیه میکرد و وز به روز فربه تر و عاصی تر میشد اطاعت نمیکرد.
او ِ ام یاسر و دیگر مادران نباید تسلیم دنیای دروغین و وعده های پوچ و توخالی سیاستمدارانی کند ذهن و منفعت طلبی میشدند که از خون فرزندان آنها برای پیشبرد مقاصد ابلهانه و شومشان استفاده میکردند!
....

هانا نفس عمیقی کشید. مستقیم به چهه خبرنگار خیره شد و گفت: " گر چه برای مرگ دخترم آن هم به این صورت دلخراش تا پایان عمر سوگوار خواهم ماند اما اگر ما فرزندان آنها را نکشیم آنها نیز از فرزندان ما نخواهند کشت. اگر ما مادران فلسطینی را داغدار نکنیم آنها نیز مادران اسراییلی را سوگوار نخواهند کرد!"

صورت خبرنگار و همه آنهایی که اطراف هانا بودند از خشم و غضب و حیرت در هم کشیده شده بود. در آن میان فقط دختر خبرنگار جوانی با چشمان ترش لبخندی از محبت به روی هانا زد.تازه دیروزتولد بکسالگی دختر خود را جشن گرفته بود....

2005 ملبورن

4 comments:

Unknown said...

very Nice.

mbz said...

سلام دوست عزيز
بله همينطور است اين دور تسلسل باطل هميشه بوده و در متاسفانه ادامه خواهد داشت مگر همه مردم بطور واقعي آگاه شوند.
هميشه شاد و خندان باشيد.

Afsaneh said...

زیبا، غم انگیز و دردناک و البته واقعیت زندگی تلخ بشری ...

کولی said...

اگه اخبار جدید رو خونده باشی یک عده از یهودیهایی که یا از بازماندگان کوره های آدم سوزی بودند و یا افراد مهمی در حکومت اسراییل بودند همراه با کشتی کمک رسانی به غزه دستگیر شدن. این کشتی شامل کمکهای اولیه و غذا برای فلسطینیها بود و اسراییل کشتی رو متوقف کرده.
اگر صلحی اتفاق بیافته به دست همین افراد روشن و صلح جوی دو طرفه که از کشت و کشتار سرانشان خسته شدهد.