Sunday, February 12, 2012

سفرنامه یک کودک 18 ماهه

سلام به همه آدم بزرگا، مامان باباها، فک و فامیل سلام. امروز دقیقا 1.5 ساله که وارد این دنیای عجیب غریب شماها شدم. راستیشو بخواین اول از همه بگم خیلی زبان عجیب غریبی دارین. من الان 18 ماهه که دوره فشرده دارم میگذرونم که بفهمم شماها چی میگین و بتونم دو تا کلوم راست و حسینی باهاتون درد دل کنم. ولی هنوز خیلی موفق نشدم. یعنی من حالا میفهمم چی میگین ولی شماها نمیفهمین که من چی دارم میگم. یه جورایی فهمیدم هر چی بیشتر تو این دنیا بمونی ضریب هوشیتون میاد پایینتر . مثلا خواهر من که کوچیکه خیلی بهتر از مامان من میفهمه من چی میگم. چون هنوز همقد مامانم نشده. انگاری هرچی قداتون تو این دنیا بلند میشه آی کیوتون میاد پایینتر.
تازه مشکل فقط به این که ختم نمیشه! تو این دنیا حتی خودتون هم زبون خودتونو نمیفهمین. تو مهد کودک ادم بزرگا یه جور دیگه حرف میزنن مامانم یه جور دیگه حرف میزنه. خلاصه یه وضعی!
یه چیز دیگه هم حالیم شده. اونم اینه که اگه میخوای کارت توی این دنیا پیش بره قلدربازی دربیار. اگه خیلی مهربون و خندان باشی کسی واسه حرفات تره هم خورد نمیکنه. یکم که جیغ بکشی همه رو هول و دست پاچه میکنی و دوساعت با مغزشون کلنجار میرن ببینند که تو چی میخوای. و آی حال میده وقتی شماها رو اینجوری سرکار میذارم.
ولی هنوز از خیلی کاراتون سردر نیاوردم . مثلا م نمیدونم چرا مامانم اینقدر عصبانی میشه وقتی من پوشکم رو درمیارم و رو زمین پیپی میکنم؟ خوب پی پی خودمه اختیارشو دارم. خودم باید تصمیم بگیرم کجا باید بریزمش. یا اون دفعه که رژ لبش رو مالیده بودم به سر و صورت و رختخواب نمیدونم چرا نزدیک بود سکته کنه. شاید از نور چراغ خواب و رنگ صورت من وحشت کرده بود!
یا مثلا هنوز نمیفهمه که من چه لذتی میبرم وقتی با غذا بازی میکنم و آب میوه ام رو توی ظرف غذام خالی میکنم و به دونه های ماکارونی نیگاه میکنم که چه جوری رو زمین میفتن و چه نقشی از خودشون میذارن.
از همه بیشتر از متکا بازی با خواهرم کیف میکنم. اونم وقتی که دیروقت شبه و مامانم هی اصرار میکنه که بخوابیم. خیلی کیف داره وقتی که صدای اون اهنگ مسخره لالایی که مامانم واسم میذاره با صدای قهقهه خنده ما قاطی میشه.
جونم واستون بگه که توی این 18 ماه عمری که فعلا از خدا گرفتم از این دنیاتون یه جورایی داره خوشم میاد.آب بازی تو دریا رو دوست دارم. اولش از غذاهاتون بدم میومد ولی کم کم دارم بهشون عادت میکنم. بینشون ذرت و طالبی و بستنی و شکلات رو از همه بیشتر دوست دارم و بوی شکلاتو از چند فرسخی میفهمم و وقتی که شکلات توی دستام آب میشه و من با دستم میمالمش به صورتم و در و دیوار خیلی کیف میده. فقط حیف یکم چسبناکه وگرنه بوی خیلی خوبی داره.
تا اینجا چند تا از کلماتتون رو هم بلدم بگم. ددر و دست و پا و سر و مام و بابا و امی و آب و داغ و اسم خواهر کوچولوم رو یاد گرفتم. بقیه حرفا رو هم بلدم بزنم ولی متاسفانه شماها نمیتونید بفهمین من چی میگم.
آهان زبان مهدکودکم رو هم خوب یادگرفتم. ولی فقط چند کلمه اش رو میتونم بگم. خلاصه اوضاع ردیفه فعلا.