Sunday, June 12, 2011

شب خرداد



شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها میگذرد.
از بچگی خرداد رو دوست داشتم .خاطره عطرهای دلچسب و دوست داشتنی. آلبالو- گیلاس- تموم شدن امتحانا- سرویس کردن دوچرخه . بوی لاستیک نو دوچرخه - بوی شوید تازه بوی باقالی . خرداد ماه عاشقیاست. ماه تولد. ماه تپیدن دل. ماه رسیدن دل.
لمس گرمای اطمینان بخش تابستان . نوید رسیدن گرمای تابستان روزهای گرم و کشدار بی کاری و بی خیالی.
گرچه ده خرداد گذشته رو در زمستون گذراندم ولی همچنان خاطره خوش خردادهای کودکی دلم رو گرم میکرد.
اما دو ساله که خرداد دیگه اون رنگ و بو رو نداره. خردادهای اخیر بوی خون میدن. رنگ خون دارن. از دیدن خون حالم بد میشه. اصلا بخاطر همین نرفتم دکتر بشم. تاب دیدن خونی که از بدن آدم زنده میاد بیرون رو ندارم. چهارستون عقلانیتم متزلزل میشه
شب خرداد به آرامی مرثیه از روی سر گهواره کودکیهام میگذره. و هر مرثیه اش کابوسی است برای آشفتن رویاهای زیبای کودکیم.
خردادهای گهواره ام خونین شده. ننگین شده و من آشفته و غمگینم از برهم خوردن آواز پر چلچله های بالش خیال کودکیم .
فردوسی دیگری باید تا بر هر مرثیه اش سیاوشونی سازد و برای منیژه ای آغشته به خون از تبار افراسیاب مرثیه سراید.
چرا این کابوس را پایانی نیست؟ روزهای گرم و روشن خرداد را چه شد؟
عندلیبان را چه پیش آمد؟ هژاران را چه شد؟ چرا همه کبکهایی پاییزی شدیم و سر در هم پیچیدیم ؟
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها میگذرد.
مادرم در خواب است
.... و منوچهر و پروانه ، و شاید همه ء مردم شهر