Saturday, June 28, 2014

و ناگهان 40


"و بدين گونه بود كه من چهل سأله شدم"
دلم ميخواست اينطور بزرگ داشت دهه چهارم را شروع كنم ولي ميداني همچين اينگونه اينگونه هم نبود. اينقدر گونه گونه و رنگ وارنگ شد اين ٣ دهه كه نميدانم كدام يكي بود كه مرا اينگونه كرد. 
ده سال پيش كه بيست و چند ها را تمام كردم حال خوشي نداشتم. أصلا انگار زندگي مرا به سخره گرفته بود. مگر ميشد به همين زودي ديگر بيست نبود؟ مگر ميشد بيست سالگي ها زودتر از تين ايجري ها تمام شود؟ من هنوز در بيست و دو سالگي و روز آخر ليسانس مانده بودم ولي تاغافل و دور از چشم من تعداد شمعها تصاعدي رشد كرده بودند.
أصلا زن سي سأله يك اسم دور و غريب بود در حد اسم يك كتاب .
و حالا ده سال از آن روز گذشته بود. از انروزي كه تاپ كرم يقه شلي به تن داشتم و دامن لي سورمه اي. از آن روز كه خانه گيتي ناغافلي شمع سي سالگي يك كيك شكلاتي خامه اي را فوت كرده بودم كه چند تا گيلاس رويش را تزيين كرده بودند. 
ده سال پر تنش، پر چالش، پر مسوليت و پر از بحران. سخت ترين دهه عمرم با شتاب باور نكردني گذشته بود . دهه اي كه زندگي يادم داد كه هميشه بيست نيستم. هميشه من نيستم. خيلي وقتها به نيم من هم بأيد خشنود بود. ده سال تجربه آدم بزرگ بودن با همه ناكامي هاش، با همه چالشهاش، با همه مسوليتهاش و با همه دستاوردهایش. 
و حالا يك دهه جديد، يك مرحله ناشناخته ديگر، يك قدم آدم بزرگتر شدن،  يك قدم دورتر از بيست بودن ها. يك قدم به پختگي نزديكتر. 
چهل يعني پختگي، چهل يعني تجربه، چهل يعني خامي موقوف، چهل يعني بازگشت به خويشتن، چهل يعني حالا كه أوجي و با هر فردا در فرودي. 
چهل يعني دانستن و كشف راز هستي. يعني كشف راز زمان حال. يعني كشف ارزش اكنون. 
در هيچ زماني از زندگي تا اين حد لحظه ها را نبلعيده بودم. قطره هاي اكنون را در بين دستهاي خود نگه نداشته بودم و از  ريختن بلامصرف شان غبطه نخورده بودم. تا اين حد تشنه ديدن و شناختن و كشف تازه ها نبودم. كشف آدمها، مكانها، تجربه ها، شاديها، سختي ها، نديده ها، نشنيده ها، نشناخته ها. 
چهل يعني كه از درياي دنيا هنوز بيش از حوضي نديده اي و چنته زندگي هنوز پر از ناشناخته هاست و وقت هم ذيق و درنگ جائز نيست. 
چهل يعني در ميانه راه ايستاده اي و پشت سر أفق شباب را ميبيني و مقابل فلق شتا را و كوله باري كه هنوز از ارزوها و هدفها و خواستنها پر است و وقت ذيق . 
همين چشم انداز بي نظير زندگي كه از قله ٤٠ سالگي قابل رويت است، ما را به شهودي ميرساند كه تا پيچ قبلي زندگي و سر گردنه قبلي از ديدن آن عاجز بوديم .
و ناگهان چهل. يك آن، يك لحظه چشم اندازي در مقابل چشم پديدار ميشود كه نفس را در سينه حبس ميكند. تمام راهي كه أمده اي ، تمام پيچها، دست اندازها، مناظر، ايستگاهها، همه و همه را يك جا ميبيني و اهميت "جزء" جایش را به تمامیت "كل" میدهد.
و چه با أبهت است و ترسناك وقتي كه بخاطر طي همه اين راه به خودت مي بالي . وقتي كه ميداني هر پيچي را و هر خمي را زندگي كرده اي و اميدواري و هنوز اميدواري و هنوز .....