Saturday, September 21, 2013

فردا سی و سومین  سالگرد اولین روز جنگه. برای خیلی از همسن های من وحشت اولین روز جنگ و شوق اولین روز مدرسه یکی بود. 
برای خیلی از کسایی که مثل من در شهرهای مرزی زندگی میکردن اولین روز جنگ یعنی شروع یک کابوس 8 ساله. یعنی لمس هر روزه مزگ!
برای خیلی ها که پدرهاشون  شغلهایی داشتن که به امنیت کشور مربوط میشد اولین روز جنگ یعنی هشت سال ترس هر روزه از مردن پدر
سی و یک شهریور 59 یعنی اولین تجربه شنیدن آژیر قرمز ، یعنی اولین تجربه دیدن  هواپیمای جنگی در فاصله ای نه چندان دور  بر فراز سرت. یعنی اولین تحبربه شکستن شیشه ها در مقابلت. یعنی شنیدن صدای انفحار و دیدن آتش باران در مجل کار پدرت.
.یعنی هروله مادر وسط خیابان پر از شیشه و اتش به دنبال پدر
یعنی به زانو درآمدن پدر بزرگ و سجده شکر و هق هق گریه اش از زنده دیدن پسرش. 
سی و یک شهرویور یعنی هشت سال چسب های ضربدری به پنچره ها. یعنی آژیر، موسیقی متن زندگی
یعنی هشت سال نعره جنگ جنگ تا پیروزی! کدام پیروزی؟
یعنی شنیدن صدای فریاد "خاموش کن  از جانب همسایه ها" وقتی که هراس از تاریکی داشتی ولی مجاز نبودی چراغی روشن کنی 
یعنی شروع جنون دیکتاتوری. 
یعنی از خواب پریدنهای گاه و بیگاه شبانه و ماراتن رسیدن به پناهگاه!
یعنی خواب خوش قدغن!  یعنی یادآوری هر روزه  که چون شهید دادیم مجاز به زنده بودن نیسیتم. مجاز به خندیدن، مجاز به نفس کشیدن!
شاید زمانی کتاب خاطرات دختر بچه ای را از جنگ بنویسم که هنوز بعد از 33 سال هراس و دلشوره آن روزها را به دوش میکشد. هنوز نیمه شبها از خواب بیدار میشود. هنوز با تمام وجود کینه کسانی که کودکیش را لگد مال کردند را به دل میکشد.
هنور این دلشوره مزمن  روحش را مسموم میکند. هنوز هم آخر هر شهریور، رعب 33 ساله برایش زنده میشود و چون دختر بچه ای شش ساله اشک میریزدو

Wednesday, September 18, 2013

برای ستوده ترین نسرین دنیا

برای ستوده ترین نسرین دنیا 
روزی به یاد این روز ،در کتاب اول دبستان خواهیم نوشت : 
آن زن آمد. 

آن زن در باران آمد 
آن زن با یاران آمد.
آن زن زنجیر را برید. 
مادر اشک می ریزد. 
کودک مادر را بغل میکند. 
همه شهر می خندند.